تأخیر قطار (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۱۵مسافری نزد رئیس ایستگاه راه آهن رفت و گفت: آقا قطارهای شما همیشه تأخیر دارد. پس ساعت هایی را که برای حرکت قطارها معین کردید چه فایده ای دارد؟رئیس ایستگاه جواب داد: اگر قطار هرگز تأخیر نکند پس سالن انتظار را برای چه می سازیم!ادامه مطلب
دعای دختر کبریت فروش (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۱۵دوباره گوشی ام زنگ زد، مهدی بود، از صبح سه بار زنگ زده بود. جانم مهدی! هنوز راه نیفتادی؟ پسر بجنب! تا اینجا کلی راهه، حالا نمی شه نری اصفهان؟ گفتم که! باید چک رو بگیرم از منصوری، پولش رو امروز ریختم به حسابش، می شناسیش آدم خرده شیشه...ادامه مطلب
ابوالعیناء و اولاد آدم (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۱۵شخصی بر بالای سر ابوالعیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود. ابوالعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد و پرسید: کیستی؟مرد گفت: از اولاد آدم!ابوالعیناء گفت: مرحبا به تو، خدا تو را طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین برافتاده است!ادامه مطلب
داستانی از «صادق چوبک»توسط admin | ۳ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۰۹بعد از ظهر آخر پاییز آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای...ادامه مطلب
ثروتمندتر از بیل گیتس (داستان)توسط admin | ۱ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۲۹از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟گفت: بله فقط یک نفر.پرسیدند: چه کسی؟بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از...ادامه مطلب
چهار اصل (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۲۹از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟ گفت : چهار اصل۱- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.۲- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم.۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.۴- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.ادامه مطلب
چهار اصل (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۲۴از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟ گفت : چهار اصل۱- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.۲- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم.۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.۴- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.ادامه مطلب
دارم می میرم یک کاری بکنید! (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۲۴اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.گفت: من رفتنی ام!گفتم: یعنی چی؟گفت: دارم میمیرم.گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن...ادامه مطلب
ساده ترین جواب! (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۲۴شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟واتسون گفت:...ادامه مطلب
سنجش (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۱۵پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه...ادامه مطلب