داستان کوتاه: پیرمردی خیلی خونـسردتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۳/۲۹پیرمردی خیلی خونـسردنوشته ماریتا جوداکوواکارآگاه کرافت صفحه «اخبار جهان» روزنامه را باز کرد و با قیافهای حاکی از رضایت به نشانه تایید، سر تکان داد.خبری که در انتظار خواندنش بود، در آن صفحه چاپ شده بود: «دیروز، ۱۶ ژانویه اخترشناسان بار دیگر از مشاهده پدیده عجیبی در سیاره «پریان...ادامه مطلب
قدرت بخشش (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۳/۲۳بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن...ادامه مطلب
زنی در فرودگاه (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۳/۲۳یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.او برروی یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته...ادامه مطلب
چیزی برای نگرانی وجود نداره (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۳/۱۴فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی...ادامه مطلب
جنایت کار و میوه فروش (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۳/۱۴جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال...ادامه مطلب
سامانتا داستانی که خانم ها از نتیجه آن خوشحال می شوند!توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۳/۱۴یه روز یه آقایی نشسته بود وروزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود …مرده میگه: وقتی...ادامه مطلب
فروش سیب (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۲۱در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد و درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده...ادامه مطلب
ورژن جدید داستان روباه و کلاغ (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۲۱کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …کلاغ پنیر...ادامه مطلب
زن باهوش و قورباغه (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۲۱روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .زن قورباغه را آزاد کرد...ادامه مطلب
فروش سیب (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۲/۱۶در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد و درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده...ادامه مطلب