رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

دسته بندی داستان کوتاه

  • رستوران مبتکر (داستان) توسط admin | ۱ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۵/۰۸ یکی از غذاخوری‌های بین‌راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.راننده‌ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش‌جان کرد.بعد... ادامه مطلب
  • چنگیزخان مغول و شاهین پرنده (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۵/۰۷ یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.آن... ادامه مطلب
  • شما نجار زندگی خود هستید! (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۵/۰۷ نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار... ادامه مطلب
  • تاجر آمریکایی و ماهیگیر مکزیکی (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۵/۰۷ یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟مکزیکى: مدت خیلى کمى !آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟مکزیکى: چون... ادامه مطلب
  • هیچ مانعی را باور نکن (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۵/۰۵ پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند، در زندان بود!پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون... ادامه مطلب
  • امتحان وزیران (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۵/۰۵ یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.همچنین از آنها خواست... ادامه مطلب
  • قدرت بخشش (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۴/۱۶ بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن... ادامه مطلب
  • معنای آرامش (داستان) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۴/۱۶ پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات... ادامه مطلب
  • داستان کوتاه طنز «کباب غاز» از محمدعلى جمالزاده توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۴/۰۵ شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دسته‌جمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند. زد و ترفیع رتبه به اسم... ادامه مطلب
  • داستان ‌جالب نبش قبر جناب‌ حر (ره) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۴/۰۴ هنگامی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت نمود. اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت.پرسیدند: « چرا؟»استدلال کرد که... ادامه مطلب