سفـــــــر! (داستان طنز)
حمیدرضا همان طور که طول و عرض اتاق را با قدمهای بلند میپیمود و انگشتهایش را در هم میچلاند، با صدایی آهسته مثل بچهای که کار بدی کرده باشد و قصد عذرخواهی داشته باشد، داشت حرف میزد: بالاخره اینجوری شد دیگه مهسا! خودت دیدی که من تمام تلاشمو کردم. اما لعنت به این شانس! ویزا ندادند. تقصیر شرکت هم نبود. اما بالاخره اینجوری شد دیگه .
زیر چشمی به همسرش که روی مبل نشسته بود و با چشمهای درشت به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود و ناخن شستش را میجوید، نگاه کرد. از قیافهاش نمیتوانست حدس بزند که باید منتظر چه عکسالعملی از طرف او باشد. دستهایش را از دو طرف باز کرد و دوباره بست. شانهاش را بالا انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت: «گفتیم این تعطیلات یه سفر بریم دوبی. یه حال و هوایی عوض کنیم و دوری بزنیم، اما انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن که این سفر جور نشه.»
و بعد صدایش را کلفت کرد و گویا بر سر شخصی نامرئی فریاد میزند، ادامه داد: آخه بگو این دوبی کوفتی هم دیگه چیزیه که یه سفر چند روزه به اونجا باید این همه دنگ و فنگ و برو و بیا داشته باشه.
و از گوشه چشم به مهسا نگاهی کرد تا تاثیر حرفهایش را روی او ببیند. اما مهسا همچنان به نقطهای مبهم مینگریست و ناخنش را میجوید. حمیدرضا کمی پشت کلهاش را خاراند و هوای توی دهانش را پف کرد بیرون و نگاهی به سمت بالا انداخت و سرش را تکان تکان داد. گویا از خدا کمک میخواست تا یک جوری به او کمک برساند و او را از این مهلکه نجات بدهد. لبهای مهسا در همان حال که همچنان ناخنش را به دندان داشت، جنبید. حمیدرضا فورا جلو دوید و با چاپلوسی گفت: جانم عزیزم! جان! چی میگی؟
حمیدرضا همان طور که طول و عرض اتاق را با قدمهای بلند میپیمود و انگشتهایش را در هم میچلاند، با صدایی آهسته مثل بچهای که کار بدی کرده باشد و قصد عذرخواهی داشته باشد، داشت حرف میزد: بالاخره اینجوری شد دیگه مهسا! خودت دیدی که من تمام تلاشمو کردم. اما لعنت به این شانس! ویزا ندادند. تقصیر شرکت هم نبود. اما بالاخره اینجوری شد دیگه .
زیر چشمی به همسرش که روی مبل نشسته بود و با چشمهای درشت به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود و ناخن شستش را میجوید، نگاه کرد. از قیافهاش نمیتوانست حدس بزند که باید منتظر چه عکسالعملی از طرف او باشد. دستهایش را از دو طرف باز کرد و دوباره بست. شانهاش را بالا انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت: «گفتیم این تعطیلات یه سفر بریم دوبی. یه حال و هوایی عوض کنیم و دوری بزنیم، اما انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن که این سفر جور نشه.»
و بعد صدایش را کلفت کرد و گویا بر سر شخصی نامرئی فریاد میزند، ادامه داد: آخه بگو این دوبی کوفتی هم دیگه چیزیه که یه سفر چند روزه به اونجا باید این همه دنگ و فنگ و برو و بیا داشته باشه.
و از گوشه چشم به مهسا نگاهی کرد تا تاثیر حرفهایش را روی او ببیند. اما مهسا همچنان به نقطهای مبهم مینگریست و ناخنش را میجوید. حمیدرضا کمی پشت کلهاش را خاراند و هوای توی دهانش را پف کرد بیرون و نگاهی به سمت بالا انداخت و سرش را تکان تکان داد. گویا از خدا کمک میخواست تا یک جوری به او کمک برساند و او را از این مهلکه نجات بدهد. لبهای مهسا در همان حال که همچنان ناخنش را به دندان داشت، جنبید. حمیدرضا فورا جلو دوید و با چاپلوسی گفت: جانم عزیزم! جان! چی میگی؟
و سرش را خم کرد تا بالاخره توانست زمزمههای مهسا را بشنود که داشت با خودش میگفت حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ حمیدرضا جراتی به خودش داد و گفت: فدای سرت عزیزم! حالا دنیا که به آخر نرسیده. الان نشد اشکال نداره. انشاءا… یه وقت دیگه میریم. دنیا رو که از ما نگرفتن.
ناگهان مهسا نگاه غضبآلودش را بالا آورد و چشمانش را روی صورت شوهرش دراند و جیغجیغکنان گفت: چی داری میگی واسه خودت؟ من جواب خونوادهام رو چی بدم؟ مگه نمیدونی من چقدر با اونا رودربایستی دارم. جواب دوستام رو چی بدم؟ جواب خواهرم. جواب دختر خالههام.
مهسا با یادآوری هر کدام از این اسامی، صدایش بلندتر میشد و حالت اندوهبار و وحشتزدهتری به خودش میگرفت. حمیدرضا که با جیغ مهسا از ترس به عقب پریده بود، با دهان باز و چشمان خمار شده، بر جا ایستاده بود و نمیدانست چه بگوید. مهسا در حالی که مثل یک هنرپیشه ماهر ادا و اطوار از خودش در میآورد، مثل چرخ گوشت حرفها را چرخ میکرد و از دهانش بیرون میداد: کلی پز دادیم که چی؟ داریم میریم سفر؟اِ! آبجی مارال، شما تعطیلات نمیخواین جایی برین؟ آخه ما داریم میریم دوبی. حمیدرضا میگه تعطیلات که نمیشه خونه موند. اون وقت حالا چی شد؟ هیچی خاک عالم تو سرمن شد!
و با دو دست محکم توی سرش کوبید: آبروم میره. مسخره کوچک و بزرگ میشم. وای! وای! وای! کی میخواد جلوی دهن خواهرمو بگیره. خدایا.
و مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشد، روی مبل ولو شد. حمیدرضا تکانی به خودش داد و گفت: اِ! مهسا! این کارا چیه میکنی؟ مگه جنایت کردیم که اینجوری خودتو باختی؟ خب جور نشد. تقصیر ما که نبود. قرار بود از طرف شرکت ما رو ببرن مسافرت. تا دقیقه آخر هم مارو امیدوار نگه داشتن، ولی یهو دقیقه نود آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن ویزا ندادن. این که دیگه گناه ما نیست.
مهسا چشمانش را باز کرد. صاف نشست و با خشم به حمیدرضا نگریست. اما یک دفعه لب پایینش شروع به لرزیدن کرد. دماغش چین خورد. ابروهایش به شکل هشت در آمد و شروع به گریستن کرد و در همان حال شروع به صحبت کرد: واسه من گناهه! جنایته! از همه چی بدتر و گندتره.چون این سفر چیزی بود که میخواستم با اون حال خواهرمو بگیرم! تو خونه ما، خواهرم همیشه حرف اول رو میزد. همیشه اون نفر اول بود. من همیشه نفر دوم بودم. همیشه با اون مقایسه میشدم. همیشه فکر میکردم که از اون کمترم. اونم همیشه منو کنف میکرد. همیشه منو دست میانداخت. اما فقط واسه همین یه بار احساس کردم که دارم میچزونمش! می فهمی؟
مهسا دماغش را با سر و صدا بالا کشید و همچنان با گریه داد زد: اما لعنت به این شانس. که بازم باعث شد یه سوژه دست خواهرم بیاد تا منو جلوی همه کنف کنه و من احساس تو سری خوردن بکنم.
و هقهق گریهاش بلند شد. حمیدرضا که دلش به حال مهسا سوخته بود، با ناراحتی گفت: عزیزم! ولی من اصلا اینها رو نمیدونستم.
با شنیدن این حرف، صدای گریه مهسا بلند تر شد. حمیدرضا ناراحت رفت روی مبل نشست و با مهربانی گفت: خب عزیز من! تقصیر تو هم شد دیگه. حالا مجبور بودی خبر سفر رفتنمون رو توی بوق کنی و به همه بگی؟ حالا دیگه خواجه حافظشیرازی هم میدونه که میخواستیم بریم سفر!
مهسا فینفینکنان گفت: بد کاری کردم خواستم شخصیت تو رو جلوی دوست، فامیل و آشنا ببرم بالا؟ ندیدی وقتی خواهرم و شوهرش خبررو شنیدند چطوری خودشونو جمع و جور کردن؟ بدکاری کردم خواستم جلوی اونا کم نیاری و ما هم سری توی سرها داشته باشیم؟ اما حالا ببین چطور شد. خاک تو سرم شدم رفت پی کارش؟ دیگه از این به بعد، هیچ کس واسه ما تره هم خرد نمیکنه.چون فکر میکنن خالی بستیم. نیش و کنایههای خواهرم هم که دیگه جای خود داره.
حمیدرضا آهی کشید و با خودش فکر کرد: طفلکی پر بیراه هم نمیگه. خدا وکیلی از وقتی دیگران فهمیدن میخوایم بریم سفر، با عزت و احترام بیشتری باهام رفتار میکردن و دیگه به چشم یه الف بچه بهم نگاه نمیکردن. به خصوص این خواهر زن و باجناقم که انگار از دماغ فیل افتادن.
دوباره آهی از سر دردمندی کشید و گفت: ای بخشکی شانس، که اگه تو دریا بیفتیم هم آبش خشک میشه! ای خدا نمیشه یک کیسه پول از آسمون برامون بفرستی، ما یه دلی از عزا در بیاریم.
مهسا با همان حالت بغض کرده گفت: تازه همهاش که فقط این نیست. اگه بخوایم تعطیلات اینجا بمونیم کلی برو بیا و بریز بپاش داریم که من یکی اصلا حوصله شو ندارم. تازه پولش به کنار. خونه هم احتیاج به یه خرید حسابی داره.
و زیر چشمی به حمیدرضا نگاه کرد.حمیدرضا پشتش را به مبل تکیه داد و پاهایش را روی زمین کشید. صورتش در هم رفته و نگران شده بود و داشت حساب و کتاب میکرد که حالا به جای رفتن به یک سفر مفتکی چقدر هزینه روی دستش میماند. به خصوص آنکه آنها یک سال تمام به خانه این و آن مهمانی رفته بودند و حالا وقتش بود که همه را پس بدهند و با خودش فکر کرد: عروسی دو تا از فامیلها هم که هست. پول کادو و آرایشگاه و لباس و…
سرش سوت کشید، هوای درون لبهایش را پف کرد بیرون و با درماندگی گفت: حالا میگی چیکار کنیم؟ کاریه که شده. چارهای هم نداریم.
مهسا لحظهای مکث کرد. بعد دماغش را بالا کشید و به طرف او برگشت و گفت: چرا داره.
– منظورت چیه ؟
مهسا توی چشمهای حمیدرضا زل زد و گفت: لازم نیست کسی بدونه که ما نمیریم سفر.
حمیدرضا روی مبل نشست و با کنجکاوی به مهسا نگریست و پرسید: یعنی چی؟
مهسا با اطمینان گفت: یعنی اینکه میمونیم خونه و خودمونو به کسی نشون نمیدیم. همه فکر میکنن که ما رفتیم سفر. بعد از چند روز هم آفتابی میشیم و قضیه به خوبی و خوشی تموم میشه.
چشمانش برق میزد و چهرهاش حالت ذوق زدهای به خودش گرفته بود. حمیدرضا بالاتنهاش را کمی عقب کشید وبا ناباوری گفت: داری شوخی میکنی.
مهسا با سرسختی گفت: نه! خیلی هم جدیام. من نمیتونم اجازه بدم که دوباره مورد تمسخر اینو و اون قرار بگیرم. میفهمی حمیدرضا؟ این قضیه برای من مسئله حیثیتی پیدا کرده! نمیخوام خواهرم دوباره پوزخند بزنه و مامانم فکر کنه که من چاخان کردم.
هر چقدر فکر کرد کلمه دیگری به ذهنش نرسید و عوضش دوباره با سرو صدا به گریستن پرداخت. حمیدرضا با بیقراری از جا برخاست و گفت: اما این دیوونگیه! اگه کسی بفهمه. اگه کسی از ماجرا بو ببره…
مهسا حرف او را قطع کرد و با لحن وسوسهآمیز و مطمئنی گفت: هیچ کس نمیفهمه. باور کن گوش تا گوش خبردار نمیشه. تو رو خدا به من اطمینان کن. این بهترین راهه، همه جوره به صرف ماست…
حمیدرضا شروع به قدم زدن در اتاق کرد و مهسا هم در حالی که قدم به قدم پشت سرش میرفت، بیوقفه حرف میزد و او را تشویق میکرد که نقشهاش را بپذیرد. تا اینکه بالاخره حمیدرضا راضی شد و قبول کرد.
همه ساکنان ساختمان آنها شهرستانی بودند و تعطیلات به شهرهای خودشان رفته بودند. بنابراین جز آنها کسی در ساختمان نبود و این برایشان شانس بزرگی بود. دو روز از مسافرت کذایی آنها میگذشت. مهسا برای اینکه بهانه دست حمیدرضا ندهد، سعی میکرد روحیه شاد و خوبی داشته باشد. آنها پای تلویزیون مینشستند، تخمه میشکستند، فیلم میدیدند، شطرنج بازی میکردند، مجله میخواندند و روزها تا لنگه ظهر میخوابیدند. اگر کسی به موبایلشان زنگ میزد از خوبیهای مسافرت و محل اقامتشان میگفتند و تعریف میکردند و بعد وقتی گوشی را قطع میکردند، نگاهی از روی شرمندگی به هم میانداختند و از اینکه مجبور شده بودند، این قدر راحت دروغ بگویند، احساس عذاب وجدان میکردند. اما خیلی زود فراموشش میکردند و دوباره به سرگرمیهایشان میپرداختند و در دلشان آرزو میکردند که روزهای باقی مانده هم زود سپری شود. عصر روز سوم مهسا پشت پنجره ایستاده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد، حمیدرضا هم مشغول تماشای تلویزیون بود. ناگهان مهسا فریاد کشید: وای!
حمیدرضا نیمخیز شد و پرسید: چی شد؟
مهسا در حالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود و به تته پته افتاده بود، گفت: خواهرم و شوهر خواهرم توی حیاطن.
حمیدرضا مثل فنر از جا پرید و وحشتزده گفت: چی؟ اینجا چی کار میکنن؟ کلید از کجا آوردن؟
مهسا که از ترس چانهاش میلرزید، گفت: من خاک بر سر قبلا کلید رو بهش داده بودم که مثلا اگه لازم شد بیاد به خونه سری بزنه.
حمیدرضا دو بار کوبید توی سرش. آنها بیهدف و هراسان از این سوی اتاق به سوی دیگر میدویدند و نمیدانستند چکار کنند. بالاخره حمیدرضا جستی زد و تلویزیون را خاموش کرد. مهسا گفت: بریم توی حموم قایم بشیم!
حمیدرضا خواست اعتراضی بکند، اما وقتی صدای پاها را از راهرو شنید مثل اسبی که رم کرده باشد، یورتمهکنان پشت سر مهسا داخل حمام پرید. چند دقیقه بعد کلید توی قفل در چرخید و مارال وارد خانه شد و پشت سرش عباس، شوهرش داخل آمد و در را پشت سر خود بست. به محض ورود عباس نگاهی به دور و برش انداخت و با لحنی که انگار میخواست توی سر مال بزند، گفت: چقدر اینجا کوچیکه!
مارال فورا به او توپید: خوبه! خوبه! گربه دستش به گوشت نمیرسه، میگه پیف پیف بو میده. اگه عرضه شو داشتی میخواستی تو هم یه خونه نقلی مثل این دو بخری، این قدر آلاخون والاخون این خونه، اون خونه نباشیم.
عباس گفت: صدبار بهت گفتم آدم بازاری پولشو واسه خونه و این جور چیزا نمیخوابونه. پول باید توی بازار باشه خانوم!
و در همان حال به وارسی تلویزیون مشغول شد. مارال با تحقیر گفت: تو رو خدا تو دیگه پز پولتو به من یکی نده که حنات خیلی وقته پیش من رنگی نداره. حکایت ما شده پز عالی و جیب خالی!
و در یخچال را باز کرد و سیبی برداشت و آن را به دندان کشید. عباس گفت: خیلی خب دیگه. زودباش کارتو انجام بده. من باید برم کار دارم.
مارال پشت چشمی برای او نازک کرد و داخل اتاق خواب رفت. همان طور که سیب را میخورد، در کمدها را یکییکی باز کرد و به وارسی آنها پرداخت. بعد به سراغ میز توالت رفت و کشوهایش را یکی یکی بیرون کشید. مهسا و حمیدرضا از لای در حمام که به اندازه یک بند انگشت باز نگه داشته بودند، با تعجب و کنجکاوی به او نگاه میکردند. مارال تفاله سیب را درون سطل آشغال انداخت و بعد کشویی را که طلاهای مهسا در آن بود، بیرون کشید. سرویس جواهراتش را روی میز گذاشت و بعد گردنبند آن را برداشت و به گردنش آویخت. عباس که در آستانه در اتاق ایستاده بود و او را نگاه میکرد، گفت: به نظر من این کار دزدیه.
مارال از داخل آیینه نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و گفت: میخواستی عرضه داشته باشی زنت رو نونوار کنی تا مجبور نباشه برای رفتن به عروسی دوستش، طلاهای خواهرشو کش بره.
عباس با تمسخر گفت: حالا مثلا اگه عروسی النازجون سرویس طلای جدید نندازی آسمون به زمین میاد یا زمین به آسمون میره. این پز و افاده شما زنها منو کشته!
مارال با بیزاری گفت: بیچاره! اگه این پز دادنهای من نبود که دیگه کسی واست تره هم خرد نمیکرد. جناب آقای مهندس قلابی!
و بعد با حسرت از درون آیینه به خودش نگاه کرد و زمزمهکنان ادامه داد: خدا میدونه که چقدر حسرت مهسا و زندگیشو میخورم. همیشه حسرتشو خوردم. اما حیف که هیچ وقت غرورم بهم اجازه نداده اینو بهش بگم. عوضش همیشه سعی کردم، تحقیرش کنم تا بلکه خودمو بزرگ کنم.
مهسا داشت داخل حمام پس میافتاد. دهانش باز مانده بود و چشمانش دو دو میزد. نمیتوانست چیزهایی را که میشنود و میبیند، باور کند. مثل آدمهایی که روح دیده باشند به حمیدرضا نگاه میکرد و ناگهان همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. دماغش به خارش افتاد و یک دفعه…ها پی چی! با شنیدن صدای عطسه، مارال به طرف در حمام که به داخل اتاق خواب باز میشد، برگشت و با تعجب از شوهرش پرسید: صدای عطسه بود؟
عباس با بیتفاوتی شانهاش را بالا انداخت. حمیدرضا و مهسا از ترس یخ کرده بودند و قلبشان داشت از دهانشان بیرون میآمد. چشمانشان درشت شده بود و قلبشان توی سینه یورتمه میرفت و احساس خفگی میکردند. مارال از جا برخاست تا به طرف حمام برود. مهسا و حمیدرضا با عجله در را بستند و با تمام قدرت به پشت آن تکیه دادند و دستگیره را سخت گرفتند، مارال دستگیره را چرخاند و در را هل داد. اما نه دستگیره چرخید و نه در باز شد. دوباره زور زد. اما حمیدرضا و مهسا مثل کوه پشت در سنگر گرفته بودند و نمیگذاشتند در باز شود. مارال در حالی که تلاش میکرد در را باز کند، گفت: چرا این در باز نمیشه؟
عباس با بیحوصلگی گفت: چکار داری به اون خانوم! استغفرا…
مارال گفت: آخه من صدای عطسه شنیدم. بیا کمک کن ببینم.
مهسا با چشمان وغ زده به حمیدرضا که جانش داشت در میرفت، نگاه کرد و با تمام قوا به در فشار داد. صدای عباس را شنید که با کلافگی میگفت: اون در صاحب مرده رو ولش کن! حتما یه چیزی بوده تو حموم افتاده. من دارم میرم خواستی بیا، نخواستی نیا.
مهسا و حمیدرضا نفسهای مارال را از پشت در میشنیدند و میتوانستند حالت صورت او را که با کنجکاوی به در مینگریست، تصور کنند. اما لحظاتی بعد وقتی صدای بسته شدن کشو و بعد بستن در ورودی را شنیدند، هر دو در حالی که پشتشان به در بود، به پایین سر خوردند و روی موزاییکها نشستند. حمیدرضا همان طور که به دیوار روبه رو مینگریست، زمزمه کرد، خدایا شکرت! که آبرومونو نبردی. دیگه غلط کنیم از این کارا بکنیم.
مهسا هم زمزمه کرد: خدایا ممنون!
حمیدرضا با طعنه گفت: بفرما اینم از خواهر خوشبختت!
مهسا که هنوز گیج به نظر میرسید، آرام زمزمه کرد: آره! باورم نمیشه.
و بعد از لحظهای مکث، در حالی که لبخند بر لب داشت،ادامه داد: ولی واقعا قیافهاش دیدنی میشه وقتی فردا برای گذاشتن طلاها اینجا بر میگرده و ما رو توی خونه میبینه.
و بعد به طرف حمیدرضا که با استفهام نگاهش میکرد، برگشت ودر حالی که چشمانش از شیطنت برق میزد، توضیح داد: آخه ما پروازمون دو روز جلوتر افتاده، عزیزم! مگه نه؟ پس دو روز جلوتر برمیگردیم خونه! اونوقته که اون میاد خونه طلاها را بذاره سر جاش و من هم هر چی که او طی این یکسال اخیر به من فخرفروشی کرد را به رویش میآورم، بهتر از این نمیشد…
منیژه نصراللهی