روش جلوگیری از کتک خوردت توسط شوهر (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۱۵زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ مشاور دکتر روانشناس میره. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه. دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت...ادامه مطلب
من چقدر ثروتمندم … (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۱۵هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى...ادامه مطلب
آبدارچی شرکت مایکروسافت (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۱۵مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من...ادامه مطلب
داستان جهنم بیکرانتوسط admin | ۲ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۱۴یک شهر کوچک، جهنمی بیکران است.– ضربالمثل آرژانتینینویسنده: گیلرمو مارتینزمترجم: پویا کرمبخشمعمولاً، وقتی که مغازهی خواربار فروشی خالی است و تنها چیزی که آدم میشنود وز وز مگسهاست، به آن مرد جوانی فکر میکنم که هیچوقت اسماش را نفهمیدم و دیگر هیچ کس در شهر از او یاد نکرد....ادامه مطلب
داستانک: بچههای خوب!توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۰۶آره قبول داریم. ما بچههای خوبی واسه بابامون نبودیم.اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر میزدیم،هرچی میگفت بیشتر سربزنین،میگفتیم: کارداریم.میگفت دلم واسه بچههاتون تنگ شده،میگفتیم اونا هم درس دارن.آره! در حق اون ظلم کرده بودیم.اما الان حدود یک ماهه که بچههای خوبی واسه بابامون شدیم.اون رو...ادامه مطلب
ماجرای صحبت حضرت سلیمان و مورچهتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۰۱/۰۲حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا...ادامه مطلب
آبدارچی شرکت مایکروسافت (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۹/۱۲/۲۰مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من...ادامه مطلب
مفهوم عدالت (داستان)توسط admin | ۱ نظر | ارسال در ۱۳۸۹/۱۲/۰۴میگن در زمانهای قدیم یه روز سه تا پسر بچه میرن پیش ملانصرالدین میگن ما ده تا گردو داریم میشه اینها رو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.ملا هشت تا گردو...ادامه مطلب
حیف من! (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۹/۱۲/۰۴در آغوش کاناپه مهربانم نشسته ام و مثل همیشه موهای سینه ام را با دو انگشتم می پیچانم تا در هم تنیده شوند و به شکل موشک درآیند. بعد، چند موشک دیگر درست می کنم تا از لحاظ توان تسلیحاتی قوی تر شوم… هر کدام از این موشکها توان...ادامه مطلب
ایمان (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۹/۱۲/۰۴مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود٬ به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین...ادامه مطلب