داستانک: بچههای خوب!
آره قبول داریم. ما بچههای خوبی واسه بابامون نبودیم.
اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر میزدیم،
هرچی میگفت بیشتر سربزنین،
میگفتیم: کارداریم.
میگفت دلم واسه بچههاتون تنگ شده،
میگفتیم اونا هم درس دارن.
آره! در حق اون ظلم کرده بودیم.
اما الان حدود یک ماهه که بچههای خوبی واسه بابامون شدیم.
اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون. دیگه هر هفته بهش سر
میزنیم.
بچههامون رو هم با خودمون میبریم.
حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم…!