داستان کوتاه – بیمار روانیتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۱۴به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و...ادامه مطلب
عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفتتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۱۴یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او...ادامه مطلب
دل به دیگری سپردتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۱۴نگاهی به عقربه های ساعت انداخت. تا نیمه شب چند دقیقه بیشتر نمانده بود. سکوت تلخ خانه آزارش می داد. امیر و آرش در خواب بودند. خسته بود، اما پلک هایش روی هم سنگینی نمی کرد. روی کناپه دراز کشیده و با افکارش سر گرم بود. چه خاطرات خوش...ادامه مطلب
ملاقات با خداتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۱۴ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه...ادامه مطلب
پسر پادشاه و دختر فقیرتوسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۱۴روزی روزگاری د خترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد. خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به...ادامه مطلب