رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

دسته بندی داستان کوتاه

  • دو درویش (بر اساس داستانی از قابوس نامه) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۴ دو درویش با هم سفر می کردند.یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد و دیگری اندامی قوی داشت و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد. آن ها به شهری رسیدند، ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند آن... ادامه مطلب
  • خسیس یا بخشنده (بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه ) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۳ روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا... ادامه مطلب
  • بزرگمهر و دزدان (بر اساس داستان های عامیانه) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۳ بزرگمهر وزیر خسرو انوشیروان یکی از شاهان قدیم بود.او عقیده داشت که هر کس صبح زود از خواب بیدار شود آدم موفقی خواهد شد. خودش هم همیشه پیش از طلوع آفتاب به سر کارش در کاخ انوشیروان می رفت و او را از خواب بیدار می کرد.انوشیروان که می... ادامه مطلب
  • زبان می تواند سر آدم را بر باد بدهد(بر اساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۳ پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو... ادامه مطلب
  • زن و ببر (براساس داستانی از کتاب چهل طوطی) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۳ زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟... ادامه مطلب
  • روباه و کوزه (بر اساس داستان های عامیانه) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۳ روباهی در راهی می رفت ناگهان کوزه ای را دید . کوزه بر شاخه درختی آویزان بود و باد آن را تکان می داد.روباه ایستاد و با دقت به کوزه نگاه کرد. باد تندی می وزید و توی کوزه می پیچید . کوزه تکان می خورد و از وزش... ادامه مطلب
  • لقمان و دل و زبان(براساس داستانی از قصص الانبیاء) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۱ یک روز ارباب لقمان گوسفندی به او داد و گفت:این گوسفند رابکش و بهترین اعضایش را برای من بیاور.لقمان گوسفند را کشت و دل و زبانش را برای اربابش برد و گفت: این دو عضو، بهترین اعضاست. چند روز بعد ارباب لقمان باز هم گوسفندی به او داد و... ادامه مطلب
  • خسیس یا بخشنده (بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۱ روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند.در پایان،یکی از آن دو به دیگری گفت:طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت:اشتباه می کنی!تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا... ادامه مطلب
  • بزرگمهر و دزدان (بر اساس داستان های عامیانه) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۱ بزرگمهر وزیر خسرو انوشیروان یکی از شاهان قدیم بود.او عقیده داشت که هر کس صبح زود از خواب بیدار شود آدم موفقی خواهد شد. خودش هم همیشه پیش از طلوع آفتاب به سر کارش در کاخ انوشیروان می رفت و او را از خواب بیدار می کرد.انوشیروان که می... ادامه مطلب
  • برای یاد گرفتن هرگز دیر نیست (بر اساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات عوفی) توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۸/۰۳/۲۱ ارسطو از دانشمندان بزرگ یونان باستان بود.وی از دوران کودکی تا آخرین روز زندگی اش از آموختن دست بر نمی داشت و هر روز چیز تازه ای می آموخت.او در سن هفتاد سالگی پیش چنگ نوازی رفت تا نواختن این ساز را بیاموزد. یکی از دوستان آن نوازنده که... ادامه مطلب