رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

دعای دختر کبریت فروش (داستان)

دوباره گوشی ام زنگ زد، مهدی بود، از صبح سه بار زنگ زده بود.
جانم مهدی!
هنوز راه نیفتادی؟ پسر بجنب! تا اینجا کلی راهه، حالا نمی شه نری اصفهان؟
گفتم که! باید چک رو بگیرم از منصوری، پولش رو امروز ریختم به حسابش، می شناسیش آدم خرده شیشه داریه، نمی خوام چکم دستش بمونه، یه سری کار هم باید سفارش بدم از اصفهان، فقط خودم باید برم، حالا هم فاله و هم تماشا، از اون طرف هم می اندازم تو جاده شهرکرد و ایذه زود می رسم. بهادر گفت گازش رو بگیرم هشت ساعته می رسم اهواز.
من که چشم دیدنت رو ندارم فریبرز! این آبجی مون گیر داده که بهت زنگ بزنم!
صدای خنده سیمین را می شنیدم که حتما داشت توی سر و کله مهدی می زد.
هنوز تهران بودم و خیابان ها را گز می کردم، نزدیک جمهوری ترافیک بود، هوای گرم آخر بهار خودش را از شیشه رد کرده بود و آفتاب درست توی ملاجم بود، دختر کوچکی که توی دستش قوطی های کبریت بود، تند تند می رفت و از شیشه باز ماشین ها کبریت هایش را نشان می داد و می فروخت، با خودم گفتم چقدر شبیه دختر کبریت فروشه توی اون داستان! الان این باید سرکلاس درس باشه، اینجا چیکار می کنه وسط خیابون! راننده بغل دستی ام گفت: فکر کنم اون جلوها تصادف شده!

دوباره گوشی ام زنگ زد، مهدی بود، از صبح سه بار زنگ زده بود.
جانم مهدی!
هنوز راه نیفتادی؟ پسر بجنب! تا اینجا کلی راهه، حالا نمی شه نری اصفهان؟
گفتم که! باید چک رو بگیرم از منصوری، پولش رو امروز ریختم به حسابش، می شناسیش آدم خرده شیشه داریه، نمی خوام چکم دستش بمونه، یه سری کار هم باید سفارش بدم از اصفهان، فقط خودم باید برم، حالا هم فاله و هم تماشا، از اون طرف هم می اندازم تو جاده شهرکرد و ایذه زود می رسم. بهادر گفت گازش رو بگیرم هشت ساعته می رسم اهواز.
من که چشم دیدنت رو ندارم فریبرز! این آبجی مون گیر داده که بهت زنگ بزنم!
صدای خنده سیمین را می شنیدم که حتما داشت توی سر و کله مهدی می زد.
هنوز تهران بودم و خیابان ها را گز می کردم، نزدیک جمهوری ترافیک بود، هوای گرم آخر بهار خودش را از شیشه رد کرده بود و آفتاب درست توی ملاجم بود، دختر کوچکی که توی دستش قوطی های کبریت بود، تند تند می رفت و از شیشه باز ماشین ها کبریت هایش را نشان می داد و می فروخت، با خودم گفتم چقدر شبیه دختر کبریت فروشه توی اون داستان! الان این باید سرکلاس درس باشه، اینجا چیکار می کنه وسط خیابون! راننده بغل دستی ام گفت: فکر کنم اون جلوها تصادف شده!
سرم را الکی تکان دادم، دختر کبریت فروش که به زور شش یا هفت سالش بود آمد جلو برای یک لحظه هزار داستان توی ذهنم دوید، کسی چه می دونه شاید این بچه بدبخت رو اجیر کردن، همون باندهایی که از بچه ها سو استفاده می کنند! داشتم نگاهش می کردم که آمد و کنار ماشینم ایستاد و با چشم های معصوم گفت: آقا کبریت می خواین؟ بسته ای پونصد!
بعد دست کرد توی کیف کوچکی که به گردن لاغرش آویزان بود و یک بسته کبریت را درآورد. گفتم:
نه عزیزم! سیگاری نیستم، تو خونه هم فندک داریم! نیاز ندارم.
آقا بخر! یه بسته پونصده! پولی نیست واسه شما که ماشینت جی ال ایکسه!
از حاضر جوابی اش خوشم آمده بود ولی به کبریت نیازی نداشتم، از طرفی حس می کردم بخرم که پولش توی جیب این نمی ره! واسه همین صدام رو جدی تر کردم و گفتم:
گفتم نمی خوام و نیازی ندارم!
دختر خیلی معصومانه نگاهم کرد و سرش را انداخت پایین و رفت طرف یک ماشین دیگر، یک جوری حالم گرفته شد، سریع در ماشین رو باز کردم و گفتم:
دختر خانم! بیا اینجا!
پونصد تومان به او دادم و به جای یک بسته، یک قوطی کوچک کبریت خریدم و گذاشتم توی جیبم. تشکر کرد و ترافیک باز شد و راه افتادم، تا اصفهان را پنج ساعته رفتم، چک را از منصوری گرفتم و سفارش ترمه ها را به بابازاده دادم و سریع راه افتادم، بین راه ساندویچ خریدم و برای این که وقت تلف نشود همانطور توی حرکت خوردم، با سرعت می راندم و بین راه ساندویچ هم گاز می زدم، یک لحظه خنده ام گرفت، یاد سیمین افتادم که اگر بود می گفت:
فریبرز! به پلیس راه که برسیم لوت می دم، می گم آقا پلیس این نامزد من چند تا خلاف رو با هم انجام داده، خودش رو توقیف کنید ببریدش پارکینگ، ماشین رو بدید به من!
سیمین و مهدی و باباش رفته بودند اهواز پیش خاله اش و قرار بود من هم امروز به آنها اضافه بشوم و دسته جمعی برویم گناوه، از مدت ها قبل گیر داده بود که بریم گناوه، می گن جنسایی که می یارن اونجا خیلی دیدنیه! اگه به صرفه بود یه سری جنس هم بخریم واسه جهازم!
بین راه آدم که تنهایی رانندگی می کند حتما باید یک جوری خودش را سرگرم کند، موسیقی گذاشته بودم ولی همش توی فکر و خیال بودم، پارسال که خواستیم جشن بگیریم خیلی غیرمنتظره مادر سیمین سکته کرد و ما هم یک سالی دست نگه داشتیم، حالا برای پاییز برنامه اش را ریخته بودیم، برای آدمی مثل من که سرش همیشه خدا شلوغ و گرفتار مغازه بود، سفر یعنی عقب افتادن از خیلی کارا، ولی دلم نمی خواست دل سیمین را بشکنم. جاده خلوت بود و سریع می راندم، ماشین به پت پت افتاد و نزدیک یک شهر کوچک نگه داشتم. یک مکانیک سری کشید توی موتور ماشینم و نمی دانم چیکار کرد که دو ساعتی گرفتار شدم، الکی به سیمین که زنگ زدم گفتم می رسم و توی راهم! هوا تاریک شده بود که از شهرکرد رد شدم، جاده پیچ در پیچ و کوهستانی بود، طبیعت بسیار زیبایی داشت ولی شب ترسناک و خلوت بد، خسته هم بودم، از صبح ساعت شش که بیدار شده بودم مدام سرگرم کار و همه روز را هم پشت رل نشسته بودم و حالا خوابم می آمد ولی نمی شد آنجا توقف کرد، بعضی جاها حتی گوشی هم آنتن نمی داد، مثل جاده چالوس بود، جاده باریک می شد و علائم درست و حسابی هم نداشت، اولین باری بود که توی این جاده افتاده بودم، توی کفی ده کیلومتر را پنج دقیقه ای می رفتم ولی حالا توی تاریکی و پیچ و خم جاده ده کیلومتر را گاهی تا بیست و دو سه دقیقه هم می رفتم، توی همین فکر و خیال ها بودم که سر یک پیچ داشتم با یک ماشین سنگین شاخ به شاخ می شدم، نور بالا زده بود و کور شدم، فقط یادم می آید فرمان را به سمت راست پیچیدم و صدای بوق بلند راننده و شن هایی را که می دانستم در شانه کم عرض جاده است شنیدم و ماشین توی سرازیری افتاد، توی دلم خالی شده بود، با سرعت داشتم توی دره سقوط می کردم، ماشین به درخت های توی دره که می دانستم از دم بلوط است می خورد و صدای شکستن شیشه و بعد حس کردم ماشین ملق زد و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم…
وقتی به هوش آمدم هوا تاریک بود و چشم چشم را نمی دید، توی گردنم و سرم درد شدیدی احساس می کردم، می دانستم زنده ام ولی نمی فهمیدم چی شده، به زحمت کمربند ایمنی را باز کردم، نمی توانستم جُم بخورم، خواستم پایم را تکان بدهم دیدم نمی شود و درد مثل تیر نشست توی پهلویم، دستم را دراز کردم و پایم را لمس کردم، نزدیک ساق پایم لیز و داغ بود، بوی خون هم پیچیده بود توی ماشین، فهمیدم پایم شکسته است، تازه یادم آمد چه اتفاقی افتاده است، اصلا نمی دانستم ماشین در چه وضعیتی است، می ترسیدم لای درخت ها گیر کرده باشم و با کوچک ترین حرکتی ماشین قل بخورد بیفتد ته دره، درد شدیدی داشتم، از خدا خواستم به دادم برسد، می دانستم تا کیلومترها آن طرف تر کسی نیست، سیاهی شب و سکوت وحشتناکی که بر فضا حاکم بود ترسم را زیاد کرده بود برای یک لحظه ترسیدم حیوانی وحشی به سراغم بیاید، می دانستم که توی همین کوه و دره ها علاوه بر گرگ، پلنگ هم هست و اگر بوی خون به مشام شان برسد چه بسا بیایند سراغم، از جلوی ماشین باد خنکی تو می آمد، حدس زدم شیشه شکسته است، توی سکوت با درد، دست و پنجه نرم می کردم، توی آن وضعیت هزار فکر و خیال توی ذهنم می آمد، نمی خواستم آنجا ته آن دره بمیرم، دهانم تلخ شده بود و خودم را نفرین می کردم که چرا از جاده قم – خرم آباد نرفتم و تنهایی خودم را انداختم توی آن جاده ناشناس! گرسنگی و ضعف و درد غلبه کرد و چشم هایم بسته شد، نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته که با تابش نور آفتاب بیدار شدم، مثل هر آدم دیگری که وقتی بیدار می شود تا چند لحظه نمی داند کجاست، تعجب کردم که اینجا چکار می کنم؟! ماشین از پهلو خورده بود به یک درخت، تا چشم کار می کرد درخت های کوتاه قد بلوط بود که دو طرف دره را سبز کرده بودند، همه وسایل ماشین از آب معدنی گرفته تا موبایل و مدارک ماشین افتاده بودند نزدیک داشبرد سمت شاگرد، با زحمت دستم را دراز کردم و موبایل را برداشتم ولی آنتنش صفر بود، حالا باید خودم را یک جوری نجات می دادم، در سمت راننده بدجور مچاله شده بود، سقف ماشین آمده بود پائین، فکر کردم که موقع سقوط پایم لابلای صندلی و در گیر کرده و از ساق شکسته است، شال کوچکی که همیشه توی داشبرد بود را بیرون آوردم و محکم گره زدم به پایم، دردی می کشیدم که توی عمرم هیچ وقت نکشیده بودم، هر جور بود خودم را از ماشین کشیدم بیرون، به زحمت خودم را کف رودخانه ای که شن های سفیدی داشت و چند متر پائین تر بود رساندم، خدا رحم کرده بود که در آخرین لحظه ماشینم به این درخت گیر کرده بود وگرنه اگر توی آن سرعت یک غلت دیگر خورده بود با سقف توی رودخانه سنگی فرود می آمد و حتما کشته می شدم، باربند ماشین که چند پتو مسافرتی و چمدان لباس های خودم و سیمین تویش بود کف رودخانه متلاشی شده بود، از توی رودخانه بالای سرم را نگاه کردم، شاید دره صد متری عمق داشت، رد ماشین معلوم بود که چطور درخت ها را شل و پل کرده ولی پیچ جاده اصلی جوری بود که دید نداشت و راننده ها خوب نمی دیدند، شاید برای همین بود که راننده آن ماشین سنگین اصلا متوجه نشده بود که من توی دره سقوط کرده ام، چند باری سعی کردم داد بزنم اما گلویم خشک و دهانم تلخ بود و اصلا صدایم نمی رسید، هر از چند دقیقه ای ماشینی رد می شد اما کسی من را نمی دید، پایم شکسته بود و توی پهلویم درد عمیقی حس می کردم و سرم از ملاج درد می کرد، وقتی ماشین چپ شد سقفش خم و به سرم خورده بود، موبایلم آنتن نمی داد و نمی دانستم باید چکار کنم، ساعت موبایل ده و نیم صبح را نشان می داد، حتما تا این موقع سیمین، بابا و مهدی نگران شده اند که چطور نرسیده ام و پلیس راه را خبر می کنند ولی آنها چطور می توانند پانصد ششصد کیلومتر را چک کنند و متوجه بشوند من کجا هستم؟
ماشین در ده متری ام بود ولی چون از شیب سُر خورده بودم دیگر نا نداشتم برگردم تویش، کف رودخانه دراز کشیدم، عقلم به جایی قد نمی داد، سرگیجه گرفته بودم، زیر لب آیه الکرسی خواندم و گفتم:
خدایا! به داد این بنده مفلوکت برس! جز تو کسی رو ندارم.
به معنی واقعی حس می کردم جز خدا کسی رو ندارم، هیچ وقت توی عمرم اینقدر خالصانه دعا نکرده بودم، توان این را نداشتم که از شیب دره بالا بروم، سعی کردم در مسیر رودخانه راه بروم شاید به جایی برسم اما ده قدم بیشتر نرفته بودم که از پا افتادم، درد همه بدنم را گرفته بود، عاجز و ناتوان روی زمین نشستم، یک دفعه فکری مثل برق توی ذهنم پیچید! دست زدم به جیبم، صدای خش خش کبریت را شنیدم، خوشحال شدم که هنوز سرجایش است، یادم آمد روزی که این پیراهن را سیمین برای تولدم خرید، کلی گیر دادم که دیگه مُد پیراهنی که جیبش دکمه داشته باشه گذشته، حالا خوشحال بودم که دکمه داشت چون توی آن همه غلت زدن کبریت از تویش در نیامده بود، با درد پتوها و لباس های ته دره را جمع کردم و با مکافات شروع به آتش زدن آنها کردم، امیدوار بودم که دودش توجه کسی را جلب کند یواش یواش می سوزاندم که تمام نشود، این کار را یک ساعتی انجام دادم، نزدیک ساعت دوازده و نیم شده بود و داشتم آخرین لباس های خودم و سمیین را که کلی بابتش پول داده بودم می سوزاندم که حس کردم چند ماشین بالای دره ایستادند، آنها من را نمی دیدند ولی دود را دیده بودند و مسیری که ماشین در حین سقوط درخت ها را شکسته بود، با تمام قدرتی که برایم مانده بود داد زدم.
کمک! کمک!
اما خودم می دانستم صدایم را نمی شنوند. چند سنگ برداشتم و محکم به ماشین کوبیدم، حال خنده داری داشتم، وقتی این ماشین را با مکافات و قرض و قوله خریدم هر روز می رفتم پارکینگ دوری می زدم که نکند بچه ها رویش خط انداخته باشند و حالا دعا می کردم سنگ های بزرگی که پرت می کنم محکم بخورد توی بدنه اش و صدا بدهد! ! صدایش پیچید، خدا به دادم رسید، دو مرد را دیدم که داشتند از دره پائین می آمدند. هیچ وقت توی عمرم از دیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم، چند دقیقه بعد بالای سرم رسیدند، یکی از آنها با بطری آب معدنی که دستش بود به هم آب داد خوردم و گلویم صاف شد.
حال تون خوبه آقا؟
سرم را تکان دادم یکی از آنها با بی سیمی که همراه داشت گفت: آتش سوزی نیست، ماشینه سقوط کرده، سریع زنگ بزنین آمبولانس.
یکی از آنها گفت: ما ماموران جنگلداری هستیم و حین گشت زدن توی جاده دود رو دیدیم، فکر کردیم جنگل آتش گرفته، خدا خیلی به دادت رسیده آقا!
نیم ساعت بعد جمعیت زیادی آنجا آمده بود، از ماموران راهنمایی رانندگی گرفته تا آمبولانس و بعضی از راننده ها که از سر کنجکاوی ایستاده بودند و سرشان را تکان می دادند و می گفتند: خدا بهش رحم کرده!
من را توی برانکارد گذاشتند و با مصیبت از شیب تند دره بالا بردند و توی آمبولانس گذاشتند، از ماموران جنگلداری که به دادم رسیده بودند تشکر کردم و بعد روی برانکارد دراز کشیدم. موبایل دستم بود و نگاه می کردم تا آنتنش پر شود، همین که پر شد زنگ زدم به مهدی!
سلام مهدی!
سلام فریبرز! خوبی؟ سالمی؟ کجایی؟ سکته مون دادی!
گفتم: آروم باش مهدی! داد و قال نکن، نمی خوام سیمین بفهمه، من تصادف کردم، حالم خوبه، الان هم دارن منو می برن بیمارستان، پام شکسته ولی خوبم، رسیدم بیمارستان دوباره زنگ می زنم بهت آدرس می دم بیا سراغم. یه خرده هم پول بیار با خودت.
در بیمارستانی در ایذه بستری شدم، عکس های سرم و آزمایشات، عارضه خاصی را نشان نمی داد، دکتر گفت یک سری اسپاسم عضلانی گردن است و توی این جور اتفاقات، طبیعی است، خدا را شکر جمجمه ات صدمه ندیده، پایم را گچ گرفتند و دو سه ساعت بعد مهدی و بابا و سیمین آمدند، سیمین داشت از حال می رفت، به زور گفت: حالت خوبه فریبرز؟
توی همان حال که پایم را گچ گرفته بودند و آویزان بود گفتم:
خوبم! ولی اگه بدونی همه لباس هات رو آتش زدم کله ام رو می کنی!!
الان سه سال از آن ماجرا می گذرد، مهدی سر صحنه تصادف رفته بود و چند عکس گرفته بود، هر کس می بیند باورش نمی شود ماشین اینطور توی دره سقوط کند و آدم درون ماشین سالم بماند، شاخ و برگ درخت ها و تنه آن درخت آخری به دادم رسیده بود و البته لطف خدا! حالا هر وقت بچه های دست فروش سر چهارراه ها را می بینم که کبریت، گل یا کیک و کلوچه و آدامس می فروشند با خودم می گویم از کجا معلوم که یکی از آنها فرشته ای نباشند که قرار است جان یک انسان را نجات بدهند؟ اگر آن روز آن دختر کبریت فروش کوچک به من کبریت نفروخته بود، ایمان دارم هیچ کس ته آن دره من را پیدا نمی کرد، هر وقت به جمهوری می روم چشم هایم بی اختیار دنبال آن دختر می گردد که روسری قهوه ای رنگ چروکیده ای داشت ولی برای من یک فرشته نجات شد.
 یگانه مرادخانی

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد