داستان موفقیت لیونل مسی بهترین بازیکن جهان
استادیوم مملو از جمعیت است .از میانه میدان توپ به پسر جوان و خیلی ریز نقش میرسد و به پاهایش میچسبد. یکی از بازیکنان حریف با قدرت زیاد به سوی پاهایش حمله میکند اما او با پای چپ، سمت راست حرکت میکند و مدافع تنومند به جای توپ هوا را میزند و او با توپی که برایش بزرگتر از حد معمول است و انگار به پاهای کوچکش چسبیده از نیمه زمین با سرعت زیاد به سمت دروازه حریف حرکت میکند. او از روی سکوهای ورزشگاه در میدان بازی مثل لکهای کوچک بهنظر میرسد. در تیرماه سال ۱۹۸۷ او در قسمت نامناسب شهر روزاریوی آرژانتین به دنیا آمد. پدرش کارگر کارخانه بود و مادرش نظافتچی. وقتی هم که به دنیا آمد زندگی آنها قوز بالا قوز شد چون با این وضعیت مالی و معیشتی باید از یک بچه بیمار نگهداری میکردند. به او لقب «کک» دادهاند چون در میان غولهای تنومندی که در زمین فوتبال هستند او مانند این حشره کوچک و حتی غیرقابل مشاهده است. موهای لخت و روشنش روی پیشانیاش ریخته و چهرهای معصومانه دارد. چهرهای کودکانه دارد و انگار هنوز ریش و سبیلش درنیامده است.
او از میانه زمین مثل لکهای کوچک و مهارنشدنی حرکت میکند، یک بازیکن قوی دیگر به قصد گرفتن توپ و قلم کردن آن پاهای ظریف خیز برمی دارد اما لکه کوچک با پیچ و خمی که به بدنش میدهد بدون آنکه کوچکترین ضربهای بخورد رد میشود. بازیکن حریف مستاصل از زمین بلند میشود و دنبال او شروع به دویدن میکند. مدافع در مغزش به این فکر میکند که این بچه چگونه میتواند اینگونه پیش برود اما «کک از او دور و دورتر میشود.»
لیو تا ۱۰ سالگی مثل بچههای دیگر زندگی میکرد اما از این سن دیگر رشد بدنش متوقف شد. بچههای همسن و سال او رشد میکردند و استخوان میترکانند اما او همانطور کوچک مانده بود. در مدرسه با او مثل بچههای عقب مانده رفتار میکردند. صدایش هم مثل بقیه پسر بچهها دورگه نشده بود. خورخه و سیلیا پدر و مادرش از این موضوع ناراحت بودند و لیو را پیش دکترهای مختلف برند. پزشکان تشخیصشان این بود، لیو به نوع کمیابی از بیماری نانیسم مبتلا است. در این بیماری هورمونهای رشد بدن بهطور نامنظمی کار میکردند و همین موضوع باعث شده بود، تا او دست و پاهای کوتاهی داشته باشد و مثل دیگر همسن و سالهایش رشد نکند. مشکل بزرگتر این بود، جدا از هورمونهای رشد هورمونهای دیگر بدن نیز درست کار نمیکردند. از همان کودکی هم فوتبال بازی میکرد اما همیشه از همه کوچکتر بود و همه فکر میکردند لیو عقب مانده است. در ۱۰، ۱۱ سالگی قد او چیزی در حدود ۱۴۰ سانتی متر است و این موضوع دردناکی برای او است که آرزوهای بزرگی دارد. پدر و مادرش هم مثل همه آرژانتینیها عاشق این هستند که فرزندشان دیهگو مارادونا شود اما بیماری هر ۳ آنها را ناامید کرده است و لیو واقعا در فوتبال استعداد دارد. لباسی که باشگاه به او داده تا زیر زانویش میآید و کفشی که اندازه پایش باشد نیست و مجبور است کفشهای شماره بزرگتر را بپوشد. او برای اینکه بتواند بازی کند مجبور است بند کفشها را آنقدر سفت ببندد تا بتواند در زمین بدود. با تمام این اوصاف لیو مهارت وصفناشدنی در بازی فوتبال دارد، هرچند کمتر کسی او را به دلیل اندام ریز و ناقصش جدی میگیرد اما او و خانوادهاش حال و روز خوشی ندارند. آنها نمیدانند با این شرایط چه میشود کرد. خورخه درآمد چندانی ندارد و میداند برای هزینه پسرش باید پول زیادی داشته باشد.همه اینها لیو و خانواده را تا مرز ناامیدی کامل از آینده پیش برده است. تنها راه چاره بمباران هورمونی بدن لیو با هورمون «جی اچ» است. روش درمانی که شاید جواب بدهد و بتوان درهرسال چند سانتیمتر به قد لیو اضافه کرد ولی این روش درمان برای خانوادهاش بسیار گران است. ماهانه ۹۰۰دلار آن هم در اوایل دهه ۹۰ برای خانواده لیو چیزی شبیه به پرواز کردن بدون بال است.
او با توپ که با آن قامت کوچک و توپی که برایش بزرگتر از حد معمول است به محدوده هجده قدم نزدیک میشود. یک مدافع خشن که میخواهد مانع حرکتش شود سر میرسد که مدافع تعادلش را از دست میدهد و او مثل آب خوردن از چپ وارد محوطه جریمه میشود. حدود ۱۰۰ هزار جمعیت حاضر در ورزشگاه مثل صحنه فیلم که دکمه پاور را فشار داده باشید، فریز شدهاند. انگار جادوگر با عصای کوچکی که روی آن ستاره درخشانی قرار دارد همه را جادو کرده و زمان برای لحظهای متوقف شده باشد.
استعدادیابها در زندگی فوتبالیستهای آمریکای جنوبی حتی از خانواده هم مهمتر هستند. آنها هستند که سالانه چند بچه فقیر را از فرش به عرش میرسانند. آنها مهمترین اتفاقات زندگی کودکان فقیری هستند که رویاهای بزرگی دارند. مثل فرشتههای کارتونی که آرزوهای دستنیافتنی را برآورده میکنند. استعدادیابهای فوتبال مثل فالگیرهایی هستند که آینده را میبینند. آنها میدانند که یک کودک ۱۰، ۱۲ ساله میتواند تبدیل به ستارهای بزرگ شود. یکی از همین فالگیرهای قهار یک روز روی سکوی ورزشگاه «نیو اولد بویز» نشسته و در حال تماشای بازی بازیکنان نوجوان است. از آنجایی که خبره کارش است دیدن چند دقیقه از بازی این بچهها از پشت عینک دودی هم کفایت میکند. بلند میشود و از مربی میخواهد تا با پدر کوچکترین بازیکن زمین حرف بزند. خورخه وقتی با پیشنهاد استعدادیاب برای رفتن به اسپانیا مواجه میشود نمیداند باید چه کاری انجام دهد. اگر این همه راه از آرژانتین به اسپانیا برود، آن هم با این وضع خراب مالی و مسئولان بارسلونا لیو را نخواهند او باید چکار کند. او میداند که لیو نیاز به درمان دارد و همچنین باید مخارج خانوادهای که به کشوری غریب میروند تامین شود. معلوم نیست در آن دقایق در ذهن خورخه چه میگذشت اما احتمالا بزرگترین دلیلی که برای رفتن آنها به بارسلونا وجود داشت ایمانی بود که به پسر نحیفش داشت.
وارد محوطه جریمه شده، مقابلش حالا دروازهبان بلند قامتی است که از حضور او در آن منطقه ناراحت است. دروازهبان خودش را آماده مهار توپ میکند. او فکرش را کار میگیرد تا توپ را که بهنظر برایش سنگین بهنظر میرسد بزند اما مدافعی که لحظاتی پیش در اثر دریبل او زمین خورده بود از پشت سر میرسد. اینبار فرصت خطا نیست و او باید توپ را بگیرد. لحظهای صدای نفس مدافع را میشنود که با هیجان به او رسیده… با پای چپ توپ را عقب میکشد و مدافع باردیگر به جای توپ هوا را میزند. حالا او است و دروازه…
روز مهمی است. خورخه با هر بدبختی چمدانها را بسته و به بارسلونا آمده تا شاید زندگیاش تغییر کند. او حالا روی سکو در فاصله چند متری یکی، ۲ مرد با کت و شلوار و عینکهای گرانقیمت نشسته و قلبش از هیجان دارد از سینهاش در میآید. لیو هم در کنارش روی سکوهای باشگاه تنیس نشسته و به آن وضعیت ناهمگون نگاه میکند. بعد از لحظهای مردان کت و شلوار پوش به سمت آنها میآیند. یکی از آنها کارلوس رکساچ است. مدافع سرشناس و سابق بارسلونا که حالا مدیر فوتبالی این باشگاه است. او رو به خورخه میکند و حرفش را میزند. لیو محو تیپ و قیافه و ابهت رکساچ شده که با مهربانی به او نگاه میکند. رکساچ تنها ۵ دقیقه از بازی لیو را دیده و تصمیمش را گرفته است. او دقایقی قبل به مرد همراهش گفته بود: «این پسر یک جواهر است. وقتی بازیاش را دیدم انگار داشتم به یک موسیقی فوقالعاده گوش میدادم.» رکساچ به خورخه میگوید که لیو را برای بارسا میخواهد؛ خورخه موضوع درمان لیو و هزینه اقامت خانواده را در بارسلونا وسط میکشد. رکساچ لحظهای فکر میکند. نمیخواهد این پسر کوچک را از دست بدهد. او فوقالعاده بازی میکند؛ پس از جانب خودش قول میدهد که هزینه درمان و اقامت خانواده را میپذیرد. خورخه مثل همه آدمهای فقیری که در این شرایط قرار میگیرند سخت میتواند باور کند پس از رکساچ میخواهد نامهای کتبی به او بدهد. رکساچ از دوستش یک خودکار میگیرد اما کاغذی وجود ندارد؛ دست میکند توی جیب کتش و دستمالش را درآورده و شروع میکند روی آن متن قرارداد را مینویسد. خورخه با خوشحالی آن را امضا میکند و چشمان لیو از این اتفاق بزرگ میدرخشد. در سال۲۰۰۰ یعنی سالی که با آغاز آن یک قرن به پایان رسید یکی از اتفاقات مهم دنیا رقم خورد؛ این اتفاق نه جنگ جهانی سوم بود و نه اکتشاف یک ماده جدید، این قرارداد بارسلونا و لیو بود.
حالا اوست و دروازهای تنها با یک دروازهبان. در ذهنش در عرض چندصدم ثانیه مثل قویترین روباتهای پردازشگر جهان همه چیز را مشاهده میکند. حتی تماشاگرانی که با دهان باز و مسخ شده تمام نگاهشان به اوست. برای لحظهای به قبل برمیگردد. به روزهای پس از امضای قرارداد روی دستمال. در آن روزها که بمباران هورمونی تمام توانش را گرفته بود. دائم بالا میآورد، انگار عضلاتش در حال پاره شدن بودند، حس میکرد استخوانهایش دارند از هم متلاشی میشوند. اما او برای یک لحظه هم عشق به فوتبال را فراموش نکرد. او در تمام این مدت که مرگ را احساس میکرد فقط و فقط به فوتبال و موفقیت میاندیشید؛ به روزهایی فکر میکرد که پزشکان با لبخند به او میگفتند دست و پایش چند سانتیمتری بلندتر شده و این او را نه به خاطر اینکه زیباتر میشد بلکه چون میتوانست بهتر و بیشتر فوتبال بازی کند به حد مرگ خوشحال میکرد.
حالا او مقابل دروازه است. برای لیو که از اتفاقات سختی مثل بیماری نانیسم گذشته و تمام لحظات زندگیاش را وفق فوتبال کرده این راحتترین کار است. او با پای چپ کوچک و هنرمندش توپ را آرام به گوشه دروازه میفرستد. دروازهبان مسخ شده نمیتواند کوچکترین حرکتی بکند و استادیوم از شادی منفجر میشود.
لیونل مسی چندی قبل برای سومین بار متوالی بهترین بازیکن فوتبال جهان شد. او امروز موفقترین بازیکن فوتبال کره خاکی است در حالیکه هنوز جثهاش از تمام بازیکنان دیگر کوچکتر است.