گزارش تصویری بهترین دیالوگهای پایانی دنیای سینما
«کازابلانکا» (مایکل کورتیز، ۱۹۴۲) / «لوییس، فکر کنم این شروع یه دوستی قشنگه». این جملهای است که ریک بلین صاحب یک باشگاه شبانه (با بازی همفری بوگارت) به سروان لویی رنو رئیس پلیس و همدست نازیها میگوید. او زمانی این حرف را میزند که قصد دارد مراکش را برای پیوستن به ارتش فرانسه آزاد در غرب آفریقا ترک کند. این دیالوگ پایانیِ بامزه و پیچیده به خوبی با فضای کلی فیلم که یک واکنش قهرمانانه به تقابل عشق و وظیفه در دوران جنگ است، همخوانی دارد
«بربادرفته» (ویکتور فلمینگ، ۱۹۳۹) / «میرم خونه و یه راهی برای برگشتنش پیدا میکنم. به هر حال فردا یه روز دیگه است!» این واکنش خوشبینانه اسکارلت اوهارا زن مصمم جنوبی (ویویان لی) است، وقتی رت باتلر (کلارک گیبل) بسیار عصبانی با گفتن این جمله که «راستش رو بخوای، عزیزم. اصلا برام مهم نیست.» او را ترک میکند. رمان پرفروش مارگارت میچل که سال ۱۹۳۶ منتشر شد، عملا با همین جمله تمام میشود، اما رمان «بربادرفته» نه غروب باشکوه تکنی کالر را داشت، نه ویلیام کامرون را به عنوان طراح صحنه و نه تم «تارا» ماکس استاینر را.
«بعضیها داغش را دوست دارند» (بیلی وایلدر، ۱۹۵۹) / «خب، هر کی یه عیبی داره!» این جمله را آسگود فیلدینگ سوم، میلیونر پیر و خوشرو که به دفعات ازدواج کرده (جو ای. براون) در حالی به زبان میآورد که سوار بر یک قایق موتوری از اسکلهای در میامی دور میشود. این واکنش او به عشق تازه زندگیاش، دافنه (با بازی جک لمون در نقش یک زن) است که در یک گروه موسیقی از نوازندگان زن کار میکند. دافنه قبل از این آسگود این حرف را بزند، کلاهگیس خود را برمیدارد و میگوید: «من یه مردَم!» وایلدر استاد دیالوگهای پایانی در فیلمها بود. نمونه دیگر آن دیالوگ «خیلی خب آقای دمیل. من برای نمای نزدیک آمادهام.» در فیلم «سانست بولوار» است.
«کینگ کونگ» (ارنست شودساک، ۱۹۳۳) / «آه، نه، کار هواپیماها نبود. دلبر، دیو رو کشت!» این کتیبه روی گور کونگ، میمون غولپیکر است. او پس از آنکه فی ری را همراه خود بالای ساختمان امپایر استیت میبرد، با گلولههای هواپیماهای جنگنده از پا درمیآید. جمله پایانی را کارل دنهام (رابرت آرمسترانگ)، فیلمساز بیرحم میگوید که کونگ را در جزیره اسکال به دام انداخت. بازسازی سال ۱۹۷۶ «کینگ کونگ» که در آن کونگ بالای مرکز تجارت جهانی گرفتار هلیکوپترها میشود، چنین پایانی ندارد. نسخه سال ۲۰۰۵ پیتر جکسون به نسخه اصلی نزدیکتر است. داستان در دوران رکود اقتصادی روی میدهد و دیالوگ پایانی دنهام هم هست.
«صفحه اول» (بیلی وایلدر، ۱۹۷۴) / «بیشرف، ساعتم رو دزدید!» این آخرین دیالوگ فیلم کمدی سال ۱۹۲۸ بن هکت و چارلز مکآرتور و حرفی است که والتر برنز سردبیر بدبین یک نشریه زرد تلفنی به پلیس میگوید. در واقع این آخرین حقه کثیف او برای جلوگیری از جدایی هیلدی جانسن خبرنگار درجه یک از نشریهاش است. در نسخه سال ۱۹۳۱ به کارگردانی لوییس مایلستون، وقتی برنز (آدولف منجو) کلمه «بیشرف» را به زبان میآورد دستش «به طور تصادفی» به ماشین تحریر میخورد. هدف، فرار از دست اداره سانسور بود. در نسخه بیلی وایلدر، والتر ماتیو به نقش برنز این دیالوگ را کامل میگوید.
«سزار کوچک» (مروین لروی، ۱۹۳۱) / «خدای من! ریکو به آخر خط رسید؟» این آخرین کلمات گانگستر در حال مرگ فیلم برادران وارنر است که از ادوارد جی. رابینسن یک ستاره ساخت.
«مظنونین همیشگی» (برایان سینگر، ۱۹۹۵) / «بزرگترین کلک شیطان این بود که دنیا رو قانع کرد وجود نداره.» کریستوفر مکواری که برای این تریلر بسیار عالی برنده اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی شد، این دیالوگ را برای وربال کینت، راوی بسیار غیرقابل اعتماد فیلم – که کوین اسپیسی به خاطر آن برنده جایزه اسکار شد – نوشت. وربال اواخر فیلم در حالی این جمله را میگوید که درمورد کایسر سوزه جنایتکار اهریمنی برای یک بازپرس پلیس توضیح میدهد.
«دکتر استرنجلاو» (استنلی کوبریک، ۱۹۶۴) / «پیشوای من، نمیتونم راه برم!» کوبریک و فیلمنامهنویسش، تری ساترن شخصیت دکتر استرنجلاو، مشاور رئیس جمهور آمریکا را که روی صندلی چرخدار است و در آلمان به دنیا آمده به گونهای خلق کردند که تلفیقی از روتوانگ، دانشمند مجنون فیلم «متروپلیس» فریتس لانگ، هرمان کان نویسنده کتاب «در جنگ گرماهستهای»، هنری کسینجر و «دکتر نو» ایان فلمینگ است، اما این پیتر سلرز بود که بجز بازی در دو نقش دیگر شخصیت دکتر استرنجلاو را خلق کرد. بسیاری از دیالوگهای او از جمله همین دیالوگ پایانی، فیالبداهه بود
«محله چینیها» (رومن پولانسکی، ۱۹۷۴) / «فراموشش کن، جیک. اینجا محله چینیهاست.» این جمله که یکی از همکاران جیجی گیتز، کارآگاه خصوصی لس آنجلس (جک نیکلسن) برای دلداری به او میگوید، جملهای کلیدی در این فیلم نوآر است که ژانر نوآر را احیا کرد. این دیالوگ حاصل تحقیقات تاریخی رابرت تاونی فیلمنامهنویس «محله چینیها» در زمینه کالیفرنیای جنوبی پیش از جنگ همین طور تجربیات جیک گیتز به عنوان یک مامور پلیس در گتو چینیهاست، پیش از آنکه کارآگاه خصوصی شود. محله چینیها استعارهای برای غیر قابل درک بودن لس آنجلس دهه ۱۹۳۰ و هزارتوی فساد در آن است.
«شاهین مالت» (جان هیوستن، ۱۹۴۱) / «مزخرفاتی که باهاش رویا میسازند.» این پاسخ سام اسپید کارآگاه خصوصی (همفری بوگارت) به یک پلیس سان فرانسیسکو (وارد باند) است. کمی قبل از آن پلیس در حالی که نسخهای بدلی از یک مجسمه شاهین مالت در دست دارد، از سام میپرسد: «سنگینه. چی هست؟» پایان رمان داشیل همت به این اندازه دراماتیک نیست.