گفتگو با «خاله قزی» (+عکس جوانی و عکس همسرش)
یک خواهر من ۹ سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم ۱۲ سالش. من آخری بودم. توی یک ماه کلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمیگذاشت ازدواج کنم و…
مادر شهیدی که بازیگر شد
وقتی از گوشه و کنار خبر شدیم که بازیگر نقش «خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشینها» مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر وقتش. شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم.
اشاره:
وقتی از گوشه و کنار باخبر شدیم که بازیگر نقش “خاله قزی ” در سریال پرطرفدار “خوش نشینها ” مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر وقتش. بچههای حماسه و مقاومت چون سر و کاری با هنرپیشه جماعت ندارند، دسترسیشان هم به آنها سخت است.
به رفیقی قدیمی تلفن زدم که اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش میکنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را که داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بینداز، بنده تقدیم میکنم. به ۱۲ ساعت نکشید که زنگ زد و گفت: یادداشت کن… از اینجا به بعد ترس داشتیم که این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد کردند و وقتی فهمیدند کار ما به شهیدشان مربوط است، بیشتر هم تحویلمان گرفتند.
شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی، همان خاله قزی بود که در فیلم ها میدیدیم. او اصلا بازی نمیکرد بلکه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن ۷۶ ساله انسان را به حیرت میانداخت. باقی آنچه را ما شاهد بودیم، شما نیز با خواندن این گفتوگو خواهید دانست. سعی زیادی کرده ایم که ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوت های فراوان گویش ترکی و فارسی، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم که البته چشمگیر نیست.
حاجیه خانم حلیمه سعیدی مادر بسیجی شهید رضا لشکری (دهه شصت)
صحبت را با معرفی خودتان آغاز کنید.
“حلیمه سعیدی ” مادر شهید “رضا لشکری” هستم. تاریخ تولدم را هم به شما نمیگم اگر هم اصرار کنید دروغ میگویم. (باخنده). سال ۱۳۱۳در شهر “ضیاءآباد ” قزوین به دنیا آمدم. این شهر ۹ فرسخ بعد از شهر “قزوین” کنار تاکستان قرار گرفته. پدرم “حاج فتحالله” کشاورز بود و گندم میکاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی کار داشت و برای این که بتواند به همه کارهایش رسیدگی کند کارگر میگرفت. مادرم اسمش “طاووس” بود، پدرم سواد قرآنی داشت اما مادرم سواد نداشت. خودم هم ۶ کلاس اکابر رفتم. (با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام کردم، یک سال میرفتم، ده سال نمیرفتم.
*از خانوادهتان بیشتر بگویید!
خانم سعیدی: مادرم ۷ پسر و ۷ دختر به دنیا آورد اما پسرها همهشان در همان کودکی نظر خوردند و مردند. از ۷ دختر هم فقط ۵ نفر زنده ماندند. من خودم هم ۷ پسر و ۲ دختر به دنیا آوردم که الان فقط دو پسر و یک دختر دارم. تا میگفتند چقدر پسرت قشنگ است به دکتر نمیرسید و میمرد. مثلا یکی از آنها را که اسمش “حسن” بود تا دو سال و نیمش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد.
حمله روس ها در ۱۳۲۰ یادتان هست؟
دوران “رضا قلدر” وقتی روسها به ایران حمله کردند من بچه بودم و عقلم نمیرسید اما مادرم برایم تعریف میکرد که آنها چادر و چارقد را از سر زنها میکشیدند.
از ازدواجتان بگویید.
خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول کرد. قدیم ها که با هم حرف نمیزدند. یک هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج میکردیم.
چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
18 سالم بود
در آن زمان این سن برای ازدواج دخترها دیر نبود؟
چرا بابا ! (با جدیت) من ترشیده بودم! خواهرم خواستگار ها را رد میکرد.
مزاح میکنید؟
نه بابا! یک خواهر من ۹ سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم ۱۲ سالش. من آخری بودم. توی یک ماه کلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمیگذاشت ازدواج کنم و هرکدام را به نوعی رد میکرد. من آن موقع که نفهمیدم، بعدا متوجه شدم که خواهرم کلی خواستگار را جواب کرده. البته من هم ۱۸ ساله نبودم. قدیم ها شناسنامه پسر را ۲ سال دیرتر میگرفتند که دیرتر برود سربازی و دخترها را هم دو سال زودتر میگرفتند تا زودتر بتوانند عقدش کند. یعنی من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم.
باعث آشنایی و ازدواجتان چی بود؟ قبلا حاجی را دیده بودید؟
حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم چون زیاد از خانه بیرون نمیرفتم، وقتی هم میرفتم با آقام میرفتم. حاجی هم تهران کار میکرد.
حاج عباس لشکری: من ایشان را دیده بودم و کاملا میشناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای کارم میآمدم تهران و برمیگشتم و گاهی میدیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم که برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی میکردم.
مهریهتان چقدر است؟
700 تومان گفتیم، اما چونه زدند کردند ۴۰۰ تومان. شیربها را هم ندادند.
از فرزندانتان بگویید!
*خانم سعیدی: فرزند اولمان سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. اسمش حسن بود که در ۲ سالگی فوت کرد. بعد ناصر به دنیا آمد که او هم در ?ماهگی فوت کرد. بعد علی به دنیا آمد که او هم در چند ماهگی مرد. یک بچه دیگر هم به دنیا آمد که این یکی به اسم گذاشتن هم نرسید. بعدش جواد آقا به دنیا آمد. اسم بچه ها را خودم میگذاشتم. اسم ناصر را که گذاشتم ننه ام گفت: چرا گذاشتی ناصر؟ اسم برادرم بود. اسم حسن را هم که گذاشتم، زن عمویم گفت: اسم بچه های من را چرا گذاشتی؟ وقتی هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا این که یکی از همسایه هایمان گفت ایندفعه که زاییدی اسم پسرهای من را بذار و این طوری شد که اسم پسرهایم را گذاشتم جواد و جلال و رضا. اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. یک دختر هم داریم به نام زهرا.
بسیجی شهید رضا لشکری در کنار مادرش حلیمه سعیدی و پدرش حاج عباس لشکری
چه زمانی آمدید به تهران؟
حاج عباس لشکری: سال ۱۳۳۸بود.
خانم سعیدی: حاجی در تهران کار میکرد و من از این که بچه هایم پشت سر هم میمردند ناراحت بودم. برایش پیغام دادم: یا بیا من را ببر آنجا یا خودت بیا اینجا بمان، یا طلاقم بده!
حاج عباس لشکری: من در تهران کارگری میکردم. کارهای مختلف… مدتی در خیاطی بود و مدتی در شهرداری آسفالت میریختم و از این جور کارها. چند وقت به چند وقت هم میرفتم به ضیاءآباد.
خانم سعیدی: آن زمان که آرد آماده نبود. باید گندم را برای آسیاب میبردیم و این کار از عهده من برنمیآمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خیلی کار داشت و دایی حاجی هم وقتی ازش کمک میخواستم نمیآمد. من خیلی معذب بودم. به خاطر همین حاجی را مجبور کردم من را هم ببرد تهران.
حاج عباس لشکری: وقتی خانواده هم آمدند تهران، درسلسبیل یک اتاق ۳ در ۴ اجاره کردیم با ماهی ۲۵ تومان. یک همشهری آنجا داشتم و به خاطر همین آمدیم سلسبیل. جواد در ضیاء آباد به دنیا آمد.
خانم سعیدی: جواد را که باردار بودم آمدیم تهران و اینجا به دنیا آمد. رضا را هم باردار بودم که رفتیم ضیاءآباد و آنجا به دنیا آمد.
حاجیه خانم حلیمه سعیدی در کنار همسرش حاج عباس لشکری
پس این بچهها قوی بودند که زنده ماندند؟
همه بچه هایم قوی بودند. خودم قوی بودم برای همین بچههایم هم به خصوص رضا موقع به دنیا آمدن بنیه خوبی داشتند. اما آن بچه ها را نظر زدند که مردند.
بچه را فرستادید مدرسه؟
همه بچههایم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود که معلمهایشان آنها را راهنمایی میکردند که در انقلاب شرکت کنند و بعد هم راهی جبهه شوند. همین پسرم جلال ۵ سال جبهه بود.
رضا فعالیت های انقلابی هم داشت؟
رضا سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد به همین دلیل در دوران انقلاب ۱۱ ساله بود و نمیتوانست در مبارزات شرکت کند. وقتی جنگ شروع شد چون سنش برای جبهه رفتن هم کم بود شناسنامهاش را دستکاری کرد.
خود شما در تظاهرات شرکت نمیکردید؟
خانم سعیدی: به محض اعلام مسجد محلمان، “علیبن ابیطالب(ع) ” برای رفتن به تظاهرات آماده میشدم و تنهایی در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شرکت میکردم و یکی را رد نمیدادم، گاهی بچههایم را هم همراهم میبردم اما حاجی چون سرکار میرفت نمیتوانست همیشه در راهپیماییها شرکت کند. با رفتن ما هم مخالفتی نداشت.
حاج عباس لشکری: یک بار در یکی از تظاهراتهای نزدیک دانشگاه تهران شرکت کردم اما وقتی دیدم گاردیها با تفنگ مردم را میزنند، از کوچه پسکوچهها فرار کردم و رفتم خانه.
خانم سعیدی: من کشته شدن کسی را ندیدم. موقع انقلاب، در محلمان هم کسی شهید نشد.
زمان انقلاب در همین خزانه زندگی میکردید؟
بله. ما ۴۰ یا ۴۵ سال است که همین جا هستیم.
آمدن امام را یادتان هست؟ ۱۲ بهمن ۵۷؟
خانم سعیدی: بعله. وقتی امام آمد، از فرودگاه پیاده رفتم تا بهشت زهرا. وقتی هم که امام به رحمت خدا رفت، من رفتم خانه امام در جماران و از آنجا تا مصلی پیاده رفتم.
حاج عباس لشکری: امام که آمد من هم به بهشت زهرا رفتم اما امام را آنجا ندیدم. داشتم برمیگشتم که در راه ایشان را دیدم که میرفت به سمت بهشت زهرا.
جلال لشکری ، در کنار پدرش حاج عباس لشکری و مادرش حلیمه سعیدی
بچههایتان شر و شور بودند؟
نه! من اصلا بچه شر نداشتم. چون کارم زیاد بود و دائم در خانه بودم هوای بچههایم را هم داشتم که شر نشوند. اما مدرسه و تظاهرات و بعد هم جبهه را میگذاشتم بروند اما برای بازی اجازه نداشتند بروند بیرون. بچههای کوچه که میآمدند دنبالشان میگفتم پسرها کار دارند. آن موقع خانه مان دو تا اتاق داشت که یکی از آن را مستأجر مینشست. در یک اتاق یک گوشه چراغ بود گوشه دیگر خیاطی میکردم کنار من بچه ها هم درس میخواندند. من خیلی کار میکردم. خودم خیاط بودم، آمپولزن بودم، آرایشگر بودم. ناف بچه را میانداختم، قابله بودم، نظر میگرفتم، گوش سوراخ میکردم، باد کمر میکشیدم، خلاصه خیلی کار میکردم. بافتنی هم میکردم.
اینها را مثل فیلم هایی که بازی کرده اید شوخی میکنید یا همه این کارها را میکردید؟
شوخی چیه آقا؟! من همه لباسهایم را خودم میدوختم. بافتنی هم میبافتم. سلمانی هم بودم.حتی چند تا عروس هم آرایش کردم. من ۷۰۰ تا بچه را به دنیا آوردم.
اینقدر دقیق حسابش را دارید؟
بله! شمرده ام همه را. آن زمان مردم نمیرفتند دکتر. نصف شب یک مرد و یک زن میآمدند دنبالم و میبردنم بالای سر زائو. بچه هایی که من به دنیا آورده ام الآن هم سن شما و این پسرهای خودم هستند. ۳ تا از نوههای خودم را هم خودم آوردم به دنیا. طراحی این خانه را هم خودم کردم که الآن سه اتاقه شده است.
خانه مال خودتان است؟
بله. طبقه پایین هم دخترمان زندگی میکند.
بچه ها بعد از انقلاب جذب کمیته و سپاه نشدند؟
بچه ها در بسیج بودند و من خودم هم الآن بسیجی هستم. اول انقلاب هم در مسجد جامع علی آباد بسیجی بودم.
از کی اینجا که الآن مینشینید ساکن شدید؟ انقلاب شده بود؟
نه بابا. وقتی ما آمدیم این محل، آب نبود. یک منبع بود که الآن هم هست توی خزانه که الکی گفتند آن آب منطقه شما است ولی نبود و زمین را فروختند. آن زمان آقای باقری که خدا شهیدش را بیامرزد پیشنماز مسجد بود، گفت هرکسی ظرفی بردارد و برویم سازمان آب. همه رفتیم آنجا و گفتیم ما تشنه هستیم و مجبور شدند آب بیاورند به آین منطقه. این مربوط به قبل انقلاب است. آن موقع زمین ها همه خاکی بود. تا اینجا (اشاره به زانویش میکند) توی خاک راه میرفتیم. آقاجان! سلسبیل زمین متری ۱۵ تومان بود که فروختیم و اینجا را متری ۲۷ تومان خریدیم. زمینهای اینجا مال مادر شاه بود که میفروخت.
زمانش یادتان نیست؟
یادم نیست چه سالی اینجا را خریدیم. من یادم نمیماند از بس کار دارم. خیلی کار میکردم. اصلا یک بلای ناگهانی بودم. کاری نیست که نکنم. پشت بام بنایی داشتیم که خودم انجام دادم، میبرم نشانت میدهم. یک پیراهن بافته ام که وقتی میپوشم همه فکر میکنند ماشینی بافته شده و باور نمیکنند کار خودم هست.
اولین پسرتان کی به جبهه رفت؟
همین پسر (اشاره میکند به جواد لشکری) چند ماه بعد از انقلاب رفت کردستان برای سربازی. خبر آوردند جواد شهید شده. حاجی را فرستادم پی او که خیالم راحت شد.
بسیجی شهید رضا لشکری ، فرزند حاجیه خانم حلیمه سعیدی
کردستان آن روز ها شلوغ و ترسناک بود.
بعله آقا! بکش بکش بود. همین پسرم تعریف میکرد آن زمان کردها از پر شلوارشان قمه های به این بزرگی درمیآوردند و گردن میزدند.
پس پسر اولتان سربازیاش را کردستان گذراند. بقیه پسر ها کی رفتند جبهه؟
جلال هم بعدش رفت جبهه. رضای خدابیامرز هم ۱۸ ساله بود که جلال او را هم آنتیریک کرد و برد جبهه.
جلوی جلال را نمیگرفتید نرود جبهه؟
نه! اگر راه میدادند، من خودم هم میرفتم. آقا گوش بده! اگر زینب(س) نبود کربلا نبود. اگر شهدا نبود ایران نبود. هرکس قدر شهدا را نداند خدا نابودش میکند. این حرف من است؛ خیالت راحت باشد.
شاید چون به شهید شدنشان فکر نمیکردید مانعشان نمیشدید. شما که نمیدانستید ممکن است شهید شوند؟
نمیدانستم؟! هرروز شهید میآوردند به محل. توی این بهشت زهرا به جای آب، خون میرفت. چرا نمیدانستم؟! مگر من مثل شما بیخیال بودم آقا! (لبخند میزند).
حاج عباس لشکری: جنوب شهر خیلی شهید داده. همین یک ذره کوچه ما ۷-۸ شهید داده.
بسیجی شهید رضا لشکری ( ایستاده نفر اول از راست)
پس هیچوقت با رفتن رضا و جلال به جبهه مخالفت نکردید؟
نه. فقط یک مرتبه ما اسم نوشته بودیم برای مکه، کاغذ آمد که نوبتتان شده. آن وقت ها ۴ ماه قبل از سفر به یک کاغذ میدادند تا خودمان را آماده کنیم و بقیه پول را بدهیم. تازه جواد را زن داده بودیم و خانمش با ما زندگی میکرد، دخترم هم فقط ۱۲ سالش بود. آمدم خانه دیدم رضا کنار رادیو دراز کشیده و دستش را زده زیر سرش و نوار شهید صدوقی را گوش میدهد. گفتم: رضا! ببین برگه آمده ما برویم مکه. مادر! تو این چند وقت نرو جبهه، قول میدهم بعدش جلوی رفتنت را نگیرم. الآن جواد میرود سر کار و زنش تنهاست. تو خانه. او غریب است اگر خریدی داشت برایش انجام بده و حواست به خواهرت هم باشد. اما رضا گفت: مامان، بذار من برم جبهه شهید بشم و برگردم. گفتم: یعنی چه؟! تو شهید شوی که دیگر مردی نمیماند! من که از حج برگشتم برو. در همین صحبت ها بودیم که جلال از جبهه آمد و گفت: رضا! چه نشستی که امام تنهاست. رضا پرید و رفت. قرار بود فردا برود دنبال اعزامش که همان روز رفت. یک هفته بعد هم شهید شد. چلهاش را گرفتیم و رفتیم مکه.
جلال را چهکسی فرستاد جبهه؟
خانم سعیدی: هر سه پسرهایم را معلمهایشان آنتیریک میکردند بروند. مثل شماها نبودند که بچه شر باشند. شما الآن آمدید چند سؤال بپرسید و بروید اما چه میدانید مردم با چه بدبختی و سختی این انقلاب را نگه داشتند. پدر مردم درآمده. توپ و تفنگ بود. ما همیشه اینجا لرز داشتیم.
جلال لشکری: البته منظور حاج خانم از توپ و تفنگ، ایام موشکباران تهران است.
راست است که شما برادرتان را آنتریک کردید برود جبهه؟
جلال لشکری: (با خنده) ایطور میگن. قبل از شهادت رضا برادر خانم من «جعفر نگاهی» هم شهید شده بود. یکی از دوستانم به همین خاطر به شوخی به من میگفت: ای ناقلا! داری یکی یکی وراثها را کم میکنی.
از برادر خانمتان چیزی یادتان هست؟
جلال لشکری: برادر خانم من طبقه بالای منزل پدرش بود و تکپسر هم بود. وقتی پدر و مادرش میگفتند: ما بهجز تو دیگر پسر نداریم، میگفت: من طبقه بالا چیزهایی دیدم که عمراً نمیتوانم بمانم. در واقع مکاشفه داشت با آن عالم. رضا چند ماه بعداز جعفر شهید شد.
چه سالی بود این سفر حج؟
خانم سعیدی: یادم نیست.
حاج عباس لشکری: سال ۶۳ بود.
خانم سعیدی: موقع رفتن به حج رفتم به مادرم که شهرستان بود گفتم: میآیی پیش بچههایم بمانی؟ گفت: کار دارم. به مادرشوهرم هم گفتم، قبول نکرد. من هم دیدم این طوری است به رضا التماس میکردم بماند. گفتم: ما دیگر کسی را نداریم. جلال که اسیر جبهه بود و جواد هم سرکار میرفت. کسی نبود بماند به خاطر خواهرش. به رضا خدابیامرز میگفتم: تو این دفعه نرو، به ارواح آقام دیگر جلوی رفتنت را نمیگیرم.
جلال لشکری: این را که حاج خانم گفت، من یاد یک خاطره ای افتادم. زمان جنگ من در قسمت تعاون لشگر سید الشهدا(ع) بودم. همه میگفتند: تو که توی تعاون هستی، یخچال و تلویزیون برای خودتان بیاور. عموما نمیدانستند تعاون مربوط میشود به شهدا. یک روز پدر شهیدی آمده بود خط مقدم جبهه، بالای سرجنازه پسرش و میگفت دیدی گفتم: بروی جبهه اینجوری میشی؟ با شهیدش توبیخی صحبت میکرد. یکدفعه یکی از دوستانم بابت دلگرمی دادن گفت: حاج آقا! برو خدا را شکر کن. اینجا جوان هایی هستند که تکه تکه میشوند مثل گوشت چرخ کرده. بچه شما که سالم است (منظورش این بود که مثل بعضیهای لهیده شهید نشده) پدر با تندی گفت: چی چیش سالمه؟! فقط حرف نمیزنه!
خانم سعیدی: آخرش هم کسی برای مکه ما پیش عروس و بچه ها نماند. در مکه وقتی میگفتم چهلم بچهام را گرفتم و آمدم، زنها میگفتند: واه! شما را چه زود آوردند؟ فکر میکردند چون ما خانواده شهید هستیم آمدیم مکه. گفتم: بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم.
نحوه شهادت رضا چهطور بود؟
جلال لشکری: ۲۵/۳/۶۳ در جوانرود وقتی در خط مقدم مین خنثی میکرده سه نفر زخمی میشوند که تا میآورندشان عقب، شهید میشوند.
شهید رضا لشکری
چطور به شما خبر شهادت رضا را دادند؟ لطفا دقیق تعریف کنید حاج خانم!
همچین دقیق برایت تعریف کنم که خودت حظّ کنی. من همین که رضا رفت، در آن چند روز در دلم منتظر بودم یکی بیاید به من خبری بدهد. نمیدانستم برای او اتفاقی افتاده اما دلم شور میزد و منتظر بودم. کار خدا بود. یک روز دیدم پسر بزرگم از کار زود آمد و دوستانش آمدند دنبالش رفتند بیرون. به خودم گفتم: اه! این کجا رفت؟ امشب خبر میآوردند. همش نگران بودم. هی میگفتم: جواد کجا رفت؟ میگفتند: با دوستانش رفته بیرون. حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب که شد، حاجی وضو گرفت رفت مسجد. من هم وضو گرفتم اما هرچه کردم نتوانستم بروم مسجد. هی میرفتم بالکن، برمیگشتم. دور خانه را نگاه میکردم اما نمیتوانستم بروم. نمازم را هم نخوانده بودم. ماه رمضان هم بود. دائم بیخود و بیجهت میرفتم این ور و آن طرف. بعدش هم دیدم نماز مسجد تمام شد، با خودم گفتم: دیگر دو نماز را خواندن، دیگر کجا بروم. دیدم زنگ زدند. فکر کردم حاجی است. گفتم: چی میگی؟ خوب، بیا داخل دیگر. دیدم حاجی دارد به یکی میگوید: بفرما! بفرما! دیدم یکی از همسایهها هم با اوست. گفتم: ای وای! ببخشید! بفرمایید. وقتی آمد داخل، نیمخیز نشست. اسمش عیسی بود. گفت: حاج خانم! رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه، نه، رضا شهید شده. عیسی زد زیر گریه، گفت: آره شهید شده. (ادای عیسی را درمیآورد). گفتم: خیلی خوب، گریه نکن! گفت: چرا؟ گفتم: میدانی جناب زینب(س) چه گفت؟ گفت: «به شبها گریم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد». دید من شجاع هستم، و غش نمیک
مطلب را به اشتراک بگذارید: