مروری بر فیلم «آمریکایی»
پاشنه آشیل یک تبهکار
«آمریکایی» فیلمی از آنتون گوربین است که رو آن جف فیلمنامه آن را بر اساس داستانی نوشته مارتین بوث به نام «یک جنتلمن خیلی خصوصی» اقتباس کرده است. فیلم فضایی در داستان خود دارد که به جورج کلونی اجازه میدهد تا در نقش تعریف شده یک سامورایی ایفای نقش کند. پاشنه آشیل او، نظیر هر سامورایی دیگری که میشناسیم، عشق است. به غیر از این موضوع «آمریکایی» یک شخصیت بیعیب و نقص است؛ آدمی که روحیهای مهر و موم شده و غیرقابل نفوذ دارد. بر کاری که باید انجام دهد تمرکز کامل میکند و به استادی و مهارتهای خودش متکی است؛ همینجاست که از یک درام ژاپنی تبدیل شده به فیلم سامورایی ساخته پیرملول و شخصیتی که آلن دلون نقش اول را بازی میکند، جورج کلونی فیلم آمریکایی تداعی میشود. کلونی نقش یک کاراکتر به نام جک را بازی میکند یا شاید ادوارد. او از افرادی است که میتوانند بر احساسات خویش غلبه کنند و با تمرکز ذهن و جسم به مهارتهای خاصی دست پیدا کنند. شغل وی طراحی سلاحهای خاص برای قتلهای ویژه است. او در خدمت مردی به نام پاول است که نقش وی را یوهان لیسن بازی میکند. از آنجا که وی کارها را بدون هیچ سوالی قبول میکند و نسبت به پاول وفاداری مطلق دارد، شخصیتاش به سامورایی نزدیک میشود. پاول یک کار اختصاصی به او محول میکند و در آن جک (جورج کلونی) باید ابتدا با زنی در ایتالیا ملاقات کند. ملاقات آنها در یک مکان عمومی است، جایی که زن یک روزنامه زیر بازویش دارد و در بسیاری از فیلمهای کلاسیک جاسوسی این نما دیده میشود.
پاشنه آشیل یک تبهکار
«آمریکایی» فیلمی از آنتون گوربین است که رو آن جف فیلمنامه آن را بر اساس داستانی نوشته مارتین بوث به نام «یک جنتلمن خیلی خصوصی» اقتباس کرده است. فیلم فضایی در داستان خود دارد که به جورج کلونی اجازه میدهد تا در نقش تعریف شده یک سامورایی ایفای نقش کند. پاشنه آشیل او، نظیر هر سامورایی دیگری که میشناسیم، عشق است. به غیر از این موضوع «آمریکایی» یک شخصیت بیعیب و نقص است؛ آدمی که روحیهای مهر و موم شده و غیرقابل نفوذ دارد. بر کاری که باید انجام دهد تمرکز کامل میکند و به استادی و مهارتهای خودش متکی است؛ همینجاست که از یک درام ژاپنی تبدیل شده به فیلم سامورایی ساخته پیرملول و شخصیتی که آلن دلون نقش اول را بازی میکند، جورج کلونی فیلم آمریکایی تداعی میشود. کلونی نقش یک کاراکتر به نام جک را بازی میکند یا شاید ادوارد. او از افرادی است که میتوانند بر احساسات خویش غلبه کنند و با تمرکز ذهن و جسم به مهارتهای خاصی دست پیدا کنند. شغل وی طراحی سلاحهای خاص برای قتلهای ویژه است. او در خدمت مردی به نام پاول است که نقش وی را یوهان لیسن بازی میکند. از آنجا که وی کارها را بدون هیچ سوالی قبول میکند و نسبت به پاول وفاداری مطلق دارد، شخصیتاش به سامورایی نزدیک میشود. پاول یک کار اختصاصی به او محول میکند و در آن جک (جورج کلونی) باید ابتدا با زنی در ایتالیا ملاقات کند. ملاقات آنها در یک مکان عمومی است، جایی که زن یک روزنامه زیر بازویش دارد و در بسیاری از فیلمهای کلاسیک جاسوسی این نما دیده میشود. مکالمه آنها با یک جمله کوتاه آغاز میشود که شامل همه موارد مربوط به اسلحه میشود. بدون آن که از هدف، هزینهها و یا هر چیز دیگری صحبتی شود. راول یک کار را به جک سپرده است که آن کار شامل ملاقات در ایتالیاست. پس از آن او یک اتاقی در یک روستای کوچک و دور افتاده ایتالیایی پیدا میکند تا از گزند افرادی که به واسطه گذشته در پی یافتن او هستند، مصون باشد با این حال، نسبت به این قضیه خوشبین نیست و فردی که برای کشتن وی به روستا میآید، این موضوع را تایید میکند. در یک صحنه تکاندهنده مردی را میبینیم که میخواهد جک را بکشد. پس از آن در دهکده با صحنهای مواجه هستیم که وی با کشیش فربه روستا، پدر بندتو (با بازی پائولو بوناسللی) آشنا میشود و از طریق وی به دیدار یک مکانیک محلی که پسرخوانده کشیش است، میرود. به این طریق از ابزار غیرقابل استفادهای که از مکانیکی به دست میآورد، یک صداخفه کن سفارشی میسازد. بعد از آن وی با کلارا (با بازی ویزلنت پلاسیدو) آشنا میشود و زندگیاش مسیر تازهای پیدا میکند. مکالمات او با پاول مختصر و در حد نیازند. او آدمهایی را در پی خود مییابد که میخواهند او را بکشند. وقتی به پاول خبر میدهد، رئیسش به او میگوید که این موضوع بر اثر بیاحتیاطی خود وی بوده که جایش را پیدا کردهاند. با این حال جک (که گاهی در فیلم با اسم ادوارد نیز ظاهر میشود) بنا به مناسبات حرفهای کاملا هشیار است و به هیچ کس اعتماد نمیکند، حتی به کلارا که پاشنه آشیل وی به حساب میآید. او وقت آزمون ندارد و هر اشتباهی ممکن است آخرین اشتباهش باشد. برای همین وقتی به کلارا شک میکند تا مرز کشتن وی پیش میرود و این احساسات اوست که باعث میشود از اشتباه بیرون آید. فیلم با وجود فیلمنامه خوب، فضای سرد و کسلکنندهای دارد و برای بینندگانی که با ذن و هنر آرایش ذهن آشنایی دارند جذاب است. فیلم میتوانست با خط رواییای که دارد از لحظههای شوکه کننده بهرهمند شود اما اینطور نیست و از این لحظات خیلی کم در فیلم دیده میشود. آمریکایی خیلی در این راه ناموفق عمل میکند. آنتون گوربین کارگردان هلندی با فیلم کنترل در سال ۲۰۰۷ شناخته شد که فیلمنامه فیلم اقتباسی از کتاب ایان کورتیس بود. کتابی که خوانندگان از خواندن آن لذت برده بودند. کوربین، این اثر را تبدیل به یک اثر سینمایی تصویری مملو از موسیقی کرد چرا که داستان درباره یک خواننده بود که در ۲۳ سالگی خودکشی میکند. در آمریکایی اما این کارگردان به جنبههای جذاب توریستی ایتالیا توجه کرده و سعی کرده تا از کمترین دیالوگها فیلم را بهرهمند کند. یک شات اشتباه در تمام فیلم وجود ندارد و کارگردانی بدون نقص است. کلونی به نظر میرسد کاملا از کارگردان تبعیت کرده و حتی در لمس لثه خود یا حرکت زبان در دهانش به دستور کارگردان توجه دارد. ضعف جک در فیلم عشق است. علاقه او به کالارا در کسب و کار او که به هیچکس نباید اعتماد کرد سرنوشت وی را تغییر میدهد. با این حال فیلم پایان متفاوتی دارد و مثل مکانیزم چرخ دندههای یک ساعت است که با نظم خاصی از آنجا تا پایان تنظیم شده باشد.