سفید ،زرد، همه رنگ ها (داستان)
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
– مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
– آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.
– خوب تو بهش چی گفتی؟
– خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
– مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
– آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده.
– خوب تو بهش چی گفتی؟
– خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز کرد: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد.