رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

من اسیر شیطان وجودم شدم

«قرار نبود که من و همسرم جورج بچه‌دار شویم. وقتی با هم ازدواج کردیم یکی از توافق‌هایی که با او کردم، این بود که هیچ وقت صاحب فرزندی نشویم. دلیلش هم برای خودم بسیار مهم و قانع‌کننده بود. از این می‌ترسیدم که کودکم مثل ده‌ها دختر و پسری که با آنها کار می‌کردم
مبتلا به عقب‌ماندگی ذهنی باشد. واقعا از این اتفاق هراس داشتم و حاضر نبودم به هیچ عنوان ریسک داشتن چنین فرزندی را بپذیرم، اما انگار خداوند هر‌چیزی را که از آن بترسی و بیش از حد به آن فکر کنی، سر راهت قرار می‌دهد. برای من این اتفاق افتاد و صاحب فرزندی شدم که دچار بیماری عقب‌ماندگی ذهنی بود».
خانم «استفانی روچستر» زن بی‌رحمی است که با خوراندن چند قرص آرام‌بخش به پسر ۶ ماهه‌اش «رایان» او را به قتل رساند. پرونده جنایت این مادر که از لحاظ روحی و عصبی دچار مشکلات زیادی است با تکمیل شدن توسط ماموران پلیس و پزشکان به دادگاه ارائه شد. به گفته پلیس، خانم روچستر که به قتل فرزندش اقرار کرده، به ۳۵ سال حبس بدون امکان تخفیف مجازات، محکوم خواهد شد.
«من ۳۰ ساله بودم که ازدواج کردم. تا قبل از آن مدام در حال درس خواندن بودم. وقتی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدم دنبال رشته ریاضیات رفتم، چون از بچگی علاقه زیادی به این شاخه علمی داشتم، اما وقتی وارد آن شدم تازه فهمیدم اصلا آن چیزی نیست که انتظارش را داشتم و مرا به خودش جذب نمی‌کند، ولی چاره‌ای نبود و تصمیم گرفتم آن را به پایان برسانم.

«قرار نبود که من و همسرم جورج بچه‌دار شویم. وقتی با هم ازدواج کردیم یکی از توافق‌هایی که با او کردم، این بود که هیچ وقت صاحب فرزندی نشویم. دلیلش هم برای خودم بسیار مهم و قانع‌کننده بود. از این می‌ترسیدم که کودکم مثل ده‌ها دختر و پسری که با آنها کار می‌کردم
مبتلا به عقب‌ماندگی ذهنی باشد. واقعا از این اتفاق هراس داشتم و حاضر نبودم به هیچ عنوان ریسک داشتن چنین فرزندی را بپذیرم، اما انگار خداوند هر‌چیزی را که از آن بترسی و بیش از حد به آن فکر کنی، سر راهت قرار می‌دهد. برای من این اتفاق افتاد و صاحب فرزندی شدم که دچار بیماری عقب‌ماندگی ذهنی بود».
خانم «استفانی روچستر» زن بی‌رحمی است که با خوراندن چند قرص آرام‌بخش به پسر ۶ ماهه‌اش «رایان» او را به قتل رساند. پرونده جنایت این مادر که از لحاظ روحی و عصبی دچار مشکلات زیادی است با تکمیل شدن توسط ماموران پلیس و پزشکان به دادگاه ارائه شد. به گفته پلیس، خانم روچستر که به قتل فرزندش اقرار کرده، به ۳۵ سال حبس بدون امکان تخفیف مجازات، محکوم خواهد شد.
«من ۳۰ ساله بودم که ازدواج کردم. تا قبل از آن مدام در حال درس خواندن بودم. وقتی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدم دنبال رشته ریاضیات رفتم، چون از بچگی علاقه زیادی به این شاخه علمی داشتم، اما وقتی وارد آن شدم تازه فهمیدم اصلا آن چیزی نیست که انتظارش را داشتم و مرا به خودش جذب نمی‌کند، ولی چاره‌ای نبود و تصمیم گرفتم آن را به پایان برسانم. والدینم هیچ واکنشی از خودشان نشان نمی‌دادند و اهمیتی نداشت که من در رشته تحصیلی‌ام خوشحال هستم یا از آن عذاب می‌کشم، تنها چیزی که برایشان مهم می‌نمود، تحصیل کردن من بود که با استفاده از آن بتوانند در چشم و هم‌چشمی‌ها با اقوامشان سهیم باشند. سال‌ها بود که هر گونه ارتباطی را با والدینم از دست دادم. به نظرم آنها بسیار خودخواه بودند و شرایط روحی تنها دخترشان هیچ اهمیتی برایشان نداشت. پدرم تصور می‌کرد که تنها پول می‌تواند همه مشکلات دختری جوان همچون مرا حل کند و از لحاظ احساسی هرگز کوچک‌ترین توجهی به من نداشت. مادرم هم دست‌کمی از او نداشت و همه وقتش را در جمع‌های زنانه و خانوادگی می‌گذراند که مهم‌ترین موضوع آن صحبت کردن درباره داشته‌ها، املاک و متعلقاتشان بود که کوچک‌ترین ارزشی برای من نداشت. وقتی رشته ریاضیات را تمام کردم، احساس می‌کردم کوچک‌ترین معلوماتی به من اضافه نشده و نمی‌دانم چرا دنبال چیزی می‌گشتم که کمی آرامم کند. از ماه‌ها قبل عضو یک مجله روان‌شناسی شده بودم که به مقالاتش علاقه زیادی داشتم. یکی از روزها که طبق معمول از روی کسالت در اتاقم مشغول ورق زدن مجله‌های قدیمی روان‌شناسی بودم به نظرم رسید که بهتر بود در این رشته تحصیل کنم. تصور این که در این رشته می‌توانم مدرک بگیرم، خوشحالم کرد و خیلی زود این ایده را عملی کردم. اگر پدرم شهریه‌‌‌ام را پرداخت می‌کرد دیگر کوچک‌ترین مشکلی وجود نداشت و برای او و مادرم ـ که شناخت زیادی از من و علاقه‌هایم نداشتند ـ این اتفاق که در رشته دومی هم تحصیل کنم از اهمیت زیادی برخوردار بود و این بود که بدون کوچک‌ترین ناراحتی و حتی پرس‌وجو در مورد این انتخاب،‌ به من جواب مثبت دادند و براحتی روانه دانشگاه روان‌شناسی شدم؛ جایی که مرا بشدت جذب خودش کرد».
خانم روچستر پس از پایان تحصیلش در رشته روان‌شناسی به عنوان یک مشاور، داوطلبانه در مرکز نگهداری از کودکان عقب‌مانده ذهنی مشغول به کار شد. از یک سو کار کردن در این محل بشدت روحش را آزار می‌داد و از سوی دیگر آنقدر از سوی والدین دانش‌آموزان و مدیران مرکز مورد توجه قرار می‌گرفت که حاضر نبود از شغلش دست بکشد. انگار تمام کمبودهایی را که در زندگی شخصی‌اش داشت در این مرکز جبران می‌کرد. او در کانون توجه بود و لذت زیادی از این جریان می‌برد. کم‌کم آنقدر به این مرکز عادت کرد که خودش از مدیر آنجا خواست تا وی را به استخدام دائم در بیاورد و این تازه شروع مشکلات روحی شدیدتر او بود.
«از کار کردن لذت می‌بردم گرچه هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد که در درون من چه می‌گذرد، اما خودم خوشحال بودم. دیدن کودکانی که مشکلات زیادی در حرف زدن، غذا خوردن و حتی خندیدن داشتند،‌ قلبم را می‌آزرد، اما از این که توجه زیادی به من می‌کردند لذت زیادی می‌بردم. تنها ترسی که طی سال‌ها کار در این محل داشتم این بود که روزی فرزند خودم دچار این بیماری شود. می‌دیدم که خوب زندگی کردن این کودکان چقدر برای والدینشان اهمیت دارد و احساس می‌کردم من هیچ‌وقت نمی‌توانم این قدرت و صبوری را در خودم پیدا کنم. نمی‌دانم، اما این تصمیم همیشه با من ماند که هرگز بچه‌ای نیاورم.» خانم روچستر از سوی یکی از همکارانش با شوهر آینده‌اش آشنا شد. آنها از لحاظ روحی بسیار به هم شبیه بودند و جالب این بود که شوهرش «جورج‌» هم لیسانس روان‌شناسی داشت و همین موضوع مشترکات آنها را بیشتر می‌کرد.
«استفانی» که ترس فروخورده‌اش را همواره با خودش داشت در پاسخ به تقاضای ازدواج جورج، تنها یک شرط را مطرح کرد و آن هم بچه‌دار نشدنشان بود؛ تقاضایی که بر خلاف آنچه که فکرش را می‌کرد، شوهرش به راحتی آن را پذیرفت و به نظر همسرش احترام گذاشت. دیگر مشکلی برای استفانی وجود نداشت که وارد زندگی مشترک شود. «ازدواج من واقعا باشکوه بود. پدرم مثل همیشه از لحاظ مالی هیچ چیزی را کم نگذاشته بود. احساس می‌کردم که خوشبخت‌ترین زن دنیا هستم. در ۳۰ سالگی هرچه را که می‌خواستم به دست آورده بودم و از این بابت بسیار خوشحال بودم.
کارم را با وجود سختی‌هایی که داشت، ادامه می‌دادم و در رویاهایم با خودم فکر می‌کردم که مرکزی خصوصی برای کودکان عقب‌مانده ذهنی را با نام خودم در آینده تاسیس کنم که ریاستش را هم با کمک شوهرم به عهده بگیرم، اما یک اتفاق همه چیز را تغییر داد. ۲ سال بعد وقتی به خودم آمدم که ۴ ماهه باردار بودم. نمی‌توانستم بپذیرم که ناگهان صاحب فرزندی شوم که اصلا آمادگی حضورش را ندارم. وحشت دائمی سال‌ها کار در مرکز توانبخشی کار خودش را کرده بود و تمام دوران بارداری‌ام را با استرس فوق‌العاده زیادی گذراندم، گرچه شوهرم می‌کوشید مرا از افکار منفی‌ام دور کند، اما بی‌فایده بود. می‌ترسیدم اتفاقی که همیشه از آن وحشت داشتم، برایم رخ بدهد. اگر کودکم با مشکلات مغزی به دنیا می‌آمد، نمی‌دانستم چکار کنم. آنقدر احساس ضعف و ناتوانی می‌کردم که حتی از تصورش تنم به لرزه درمی‌آمد. نمی‌دانم چرا تسلیم محض این افکار شوم شده بودم. وقتی «رایان» به دنیا آمد، پزشکان به من اطمینان دادند که او پسری کاملا سالم است. گرچه استرس‌های دائمی من در دوران بارداری مطمئنا تاثیرش را روی فرزندم گذاشته بود، اما به گفته آنها از لحاظ مغزی در سلامت کامل به سر می‌برد. به هر حال من باور نمی‌کردم و هر روز که می‌گذشت به دنبال نشانه‌هایی از بیماری در او می‌گشتم، انگار منتظر بودم که به من اثبات شود او هم مریض است و احتیاج به مراقبت‌‌های ویژه‌ای دارد که من از پس آن برنمی‌آیم.»
خانم روچستر بتدریج از لحاظ اعصاب و روان دچار دگرگونی شد. رفتارهای غیرعادی که از خودش نشان می‌داد، همسرش را هم به فکر فرو برده بود. والدینش او را از خانواده طرد کرده بودند، زیرا تصور می‌کردند دخترشان از روی عمد این رفتارها را از خودش نشان می‌دهد که آنها را از خودش براند. استفانی در کنار «رایان» از همیشه‌اش بدتر بود و مدام او را از لحاظ جسمی امتحان می‌کرد. کم‌کم کار به جایی رسید که با اصرار شوهرش تحت مداوا قرار گرفت. پزشکش تشخیص داد که او از دوران بچگی دچار مشکلات شدید روحی بوده، اما از آنجا که کسی به آن اهمیت نمی‌داده، مدام بدتر شده است. استفانی گرچه دارو مصرف می‌کرده، اما سرانجام در فرصتی مناسب و در حالتی جنون‌آمیز، فرزندش را مسموم کرد و از بین برد؛ فرزندی که به گفته پزشکان از سلامت کامل جسمی و مغزی برخوردار بود.
«من اسیر شیطان وجودم شدم و متاسفم.»
منبع :کورت نیوز
مترجم: المیرا صدیقی

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد