شهری که همه مردمش دزد بودند (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۹/۰۷/۱۱شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آنرا هم دزد زده...ادامه مطلب
دزد و عارف (داستان)توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۸۹/۰۴/۰۸دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود او جز یک پتو چیزی نداشت .او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می...ادامه مطلب