داستان کوتاه «پدر صلواتی»توسط admin | ۰ نظر | ارسال در ۱۳۹۰/۱۱/۳۰اصلا” از صبح که رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور که میخواست یک لقمه نان در بیاره؛ گیــر میافتاد. جلوی در خانه ایستاد و کلون در را سه بار به عادت همیشگیش کوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را که...ادامه مطلب