داستان واقعی (!؟) دوست جن زده ی من
با سلام…
داستان من یک داستان ۱۰۰% واقعی هست…
دوست من … در یک خانه قدیمی در قوچان زندگی می کرد و درس می خواند و دانشجوی قوچان بود و هست…
سجاد با دوتا از دوستانش اونجا زندگی می کرد به اسامی محمد و علی…
از در کوچه که وارد خانه می شدیم یک رهرو بود و ظرفشویی درون همین راهرو بود و در انتهای راهرو یک اتاق سمت چپ و یکی سمت راست که اتاق سمت چپی مثل انبار بود و درون آن یخچال و رختخواب و خرت و پرت های خودشون رو گذاشته بودند و در اتاق سمت راست زندگی می کردند و درس می خواندند و در انتهای راهرو درب حیاط بود که درون این حیاط درخت بید بزرگی وجود داشت که منظره ترسناکی داشت…
درب های اتاقها هیچ چفت و قفلی نداشت و هیچوقت کیپ نمی شد و موضوع جالب این بود که اتاق سمت چپ بارها باعث ایجاد حالتهای عجیبی در بچه ه شده بود و هر سه به این امر اشاره می کردند که این اتاق هروقات میریم توش یک پایی میخوریم…
… اینگونه تعریف کرد:
داشتم تو اتاق چپی میکروبیولوژِی میخوندم.
بچه ها داشتن تو اتاق پاسور بازی می کردن.
یه لحظه می خواستم برم یه سری بهشون بزنم که یکدفه دیدم در داره خود به خود بسته میشه.در کیپ کیپ شد و من تعجب کردم.اومدم درو باز کنم هرچی کشیدم باز نشد.همونجا حس کردم یکی پشت سرم هست.برگشتم و وحشتناکترین صحنه کل زندگیم رو دیدم.
یک زن لخت با پوستی چروکیده چهارزانو ته اتاق نشسته بو و موهای مشکیش یکطرف صورتش رو پوشونده بود.داشتم سکته میکردم.زن یه صدایی مثل هوووووووووووووم از خودش در میاورد و بهم نزدیکتر میشد بدون اینکه راه بره.انگار تو همون حالت داشت پرواز می کرد اما خیلی نزدیک به زمین بود و انگار داشت سر میخورد.لامپ اتاق نورش کم شد و یکدفه از بینی و گوشاش خون زد بیرون.زبونم قفل شده بود و نمیتونستم بسم الله یا سوره ای بخونم.صدای بچه هارو از پشت در میشنیدم که میگفتن … چیکار میکنی؟چرا لامپ اینجوری شده؟درو چرا گرفتی؟باز کن درو…
من نمیتونستم تکون بخورم و اون زن با اون صدا و خونی که از گوشها و بینیش در میومد به من نزدیکتر شد تا اینکه علی در رو از پاشنه با لگد در آورد و اومد تو و من همونجا بیهوش شدم.زن تقریبآ چسبیده بود به صورتم.
تو بیمارستان به هوش اومدم و گفتم ساکم رو بیارین من میرم مشهد.دیگه اینجا نمیمونم و همین کار رو کردم.حالا یک خونه جدید اجاره کردم تو قوچان و علی و محمد هم با من هستن.
زندگی … کاملآ تحت تاثیر اون حادثه قرار گرفته.وقتی میره حموم در رو باز میذاره و یک چیزی میذاره جلوی در و همیشه یکی باید پشت در دسشویی باشه وقتی اون اونجاست و همیشه باید بین دو نفر بخوابه و چراغ هم روشن باشه.دیگه فیلم ترسناک نگاه نمیکنه و اعصابش بسیار ضعیف شده.
جالب اینجاست که وقتی اون پیش بهترین دکتر روانپزشک مشهد رفته دکتر در پایان معاینات و شنیدن داستان اون این جمله رو گفته:
((من نمیتونم کاری برات بکنم.پسرم تو جن دیدی!!!))
البته منظور دکتر این بوده که … مشکل روانی نداشته و البته که براش قرص آرامبخش نوشته.
من دوست دیگه ای هم دارم که اون وضع عجیبی داره و از ۱۰-۱۲ سالگی تا الان که ۲۱ سالشه بطور مداوم مورد حمله و آزار و اذیت موجودات ماورایی قرار میگیبره و وضعش اونقدر خراب شده که گاهی از داروهای روانگردان واسه بی خیالی استفاده میکنه.
—
این داستان را یکی از کاربران ارسال کرده است
===============
این داستان را یکی از کاربران برای ما ارسال کردند
سلام دوستان عزیز خاطرات بعضی هاتونو خوندم یاد یه خاطره از خودم افتادم جا داره براتون تعریف کنم جا داره که بگم این داستان واقعیته و تجربه شخصیه خودم میباشد و برای این هم میگم که باور کنین که وجود دارند و اگه باور ندارید بهتره مسخره نکنید که به ضررتون تموم میشه .داستان من از اونجا شروع میشه که راهنمایی که بودم به غیر روزها شبها هم مشغول خوندن بودم عاشق درس خوندن بودم دلم نمیومد بخوابم?شبها برای اینکه مزاحم اعضای خانواده نشوم تو آشپژخونه درس میخوندم وقتی سرم زیر بود میدیدم که یه عده زیاد که لباس بلند تیره تنشون بود در حال رفت و آمد بودند تعدادشون بعضی وقتها بیشتر از ده نفر بود بهتره دروغ نگم یادم نمیاد پاهاشونو دیده باشم که بگم ثم بود یا نه لباسهاشون خیلی بلند بود و پاهاشونو میپوشوند هیچ وقت من اذیت نمیکردن کاملا عادی در حال رفت و آمد خودشون بودن بعضی وقتها اونقدر نزدیک میشدن یه جور که صدام به گوش اعضا خانواده نرسه خواهش میکردم که بذارن درسمو بخونم اونا هم اطاعت امر میکردن بعضی وقتها تا سرمو بلند میکردم غیب میشدن خودم میموندم و شکم در کل نسبت به این مسائل دیر باور بودم هر چند مثل روز روشن بود باز هم رو حساب یه توهم و تخیل قوی گذاشته بودم که زندگیمو تحت تاثیر خودش نذاره خلاصه این دوران با ماجراهایه گاه و بی گاه گذشت تا من فارغ التحصیل شدم و برای کنکور آماده میشدم که یه خونه دیگه نقل مکان کردیم .خونه جدید یه زیرزمین کوچیک داشت که من و خواهرم برا خوندن اماده اش کردیم خواهرم شریعتی قبول شد و رقت من تازه پشت کنکوری شدم تا ساعتهای چهار و پنج شبانه مشغول بودم و واقعا از خوندم لذت میبردم البته مادرم دیگه مخالف بود تنهایی اون زیرزمین درس بخونم بماند که دختر پر دل و جراتی هم بودم یه شب که مشعول خوندن بودم و برنامه ام این بود تا ساعت پنج بخونم بدون اینکه ترسی داشتم یا به همچین مسئله ای فکر کرده باشم یهویی صدای یه گله گوسفند و شنیدم لازمه بگم شهرستانی که زندگی میکردم کوهستانیه هفته ای یه بار شاهد عبور یه گله با مخلفاتش ?از وسط خیابون و کوچه ها بودیم بارون نم نم میبارید صدارو که شنیدم پاشدم برا زنگ تفریح هم شده رفتم بیرون تماشا معمولا همچین مواقعی زمین پر پیشگلشون میشه و شدیدا هم بو میاد خلاصه راحت صدای گوسفند و های هوی چوپانو واق واق سگو … همه رو میشنیدم در رو که باز کردم دریغ از یک پیشگل ناقابل مات و مبهوت موندم مطمعن بودم صدارو شنیدم اصلا خوابم نمیومد که بگم توهم زدم با این وجود اوضاع نشون میداد که خیالاتی شدم درو بستم دوباره رفتم پایین متعجب بودم ولی قبول کردم که خیالات ورم داشته بعد یک ربعی دوباره به همون شدت صدارو شنیدم واضحتر اونقدر واضح که تو دلم گفتم اولی توهم بود این ۱۰۰% باز به امون نیت پاشدم رفتم بالا درو باز کردم همون آش و همون کاسه دیگه ترسیدم با شک و دو دلی رفتم زیرزمین نیتم هم این بود اون فصلو تموم کنم برم بخوابم پنج دقیقه نگذشته بود صدای خنده ۱۰۰ نفرو شنیدم زهرم ترکید نمیدونم چطوری خودمو بالا رسوندم از اون شب به بعد نرفتم زیرزمین ماجرا رو برا مادرم تعریف کردم اونم همش غر میزد که گفتم تنهایی شبها اونجا نخون به اصرارش رفتیم پیش دعا نویس چون واقعا ترسیده بودم با وجودی که به دعا نویس اعتقاد نداشتم رفتم پیش دعا نویسه اونم همش با گوشه و شوخی میکرد یه چیزایی گفت که انجام بدم منم همش جواب کنایه هاشو با کنایه و شوخی جواب میدادم واسه اینکه بهم ثابت کنه که حرفهاش درسته گفت اون شب چرا ترسیدی ازت معذرت خواهی میکنن فقط خواستن باهات شوخی کنن چون ترسیدی دیگه نمیان که احساسشون کنی انگاری یه آب سرد رو ریختن البته اینو بگم مادرم اهل این چیزها نیست فقط همون یه بار چون مسئله رو جدی دید به زور منو برد مش هم میگفت خیالاتی شدی پیش دعا نویس هم به بهونه سر درد و ترسهای گاه و بی گاه رفتیم که اون زد وسط ماجرا مادرم قسم میخورد که چیزی بهش نگفته به قول خودش میگفت دوست داشتم خیالات حسابشون کنی که یادت بره … از اون به بعد من احساسشون نکردم بعضی شبها عمدا حیاط میرفتم ولی هیچ حسی نداشتم تا اینکه دانشگاه رفتنی این احضار شده وسیله تفریح دانشجوها دوستانم این کارو کردن تا دو سال تمام به شدت اذیت شدم حین درس خوندن سنگینیشونو پشتم حس میکردم وقت خواب قشنگ میدیدم پا روم میذارن فرو رفتگی رو لحافو بدون حضورشون میدیدم یه بار تا صبح نتونستم بخوابم اگه بخوان اذیت کنن تا مرز جنون ادمو اذیت میکنن ببخشید سرتونو درد آوردم اخر سر بگم حتما وجود دارند اگه مستعدش باشی حضورشونو حس میکنی اذیت هم نمیشی حتی بعضی وقتها احساس امنیت بهت دست میده این احساس من بود اونا هم خوب و بد دارن مثل ما ولی دوستان هیچوقت از روی کنجکاوی بهشون نزدیک نشین دل و جان ایمان دارم که همچین موقعی فقط اونهایی که ایمانشون ضعیه بهتون نزدیک میشن و واقعا اذیت میشید اونایی که پاکن اگه مستعد دیدنشون باشی کاری باهات ندارن من واقعا کم حضورشونو حس میکنم فقط میگم خدایا از شر هر چی آدم و جن شرور هستش حفظم کن و کاملا هم باورشون دارم دیگه نمیخواد خودشون به من ثابت کنن ببخشید داستانم طولانی شد .
آلما
ارسال در ۲۹ خرداد ۱۳۹۱
1
واییییییییییییییییییییییییی واقعا واقعیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ به کامنت