رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

داستان واقعی (!؟) دوست جن زده ی من

با سلام…
داستان من یک داستان ۱۰۰% واقعی هست…
دوست من … در یک خانه قدیمی در قوچان زندگی می کرد و درس می خواند و دانشجوی قوچان بود و هست…
سجاد با دوتا از دوستانش اونجا زندگی می کرد به اسامی محمد و علی…
از در کوچه که وارد خانه می شدیم یک رهرو بود و ظرفشویی درون همین راهرو بود و در انتهای راهرو یک اتاق سمت چپ و یکی سمت راست که اتاق سمت چپی مثل انبار بود و درون آن یخچال و رختخواب و خرت و پرت های خودشون رو گذاشته بودند و در اتاق سمت راست زندگی می کردند و درس می خواندند و در انتهای راهرو درب حیاط بود که درون این حیاط درخت بید بزرگی وجود داشت که منظره ترسناکی داشت…
درب های اتاقها هیچ چفت و قفلی نداشت و هیچوقت کیپ نمی شد و موضوع جالب این بود که اتاق سمت چپ بارها باعث ایجاد حالتهای عجیبی در بچه ه شده بود و هر سه به این امر اشاره می کردند که این اتاق هروقات میریم توش یک پایی میخوریم…
… اینگونه تعریف کرد:
داشتم تو اتاق چپی میکروبیولوژِی میخوندم.
بچه ها داشتن تو اتاق پاسور بازی می کردن.
یه لحظه می خواستم برم یه سری بهشون بزنم که یکدفه دیدم در داره خود به خود بسته میشه.در کیپ کیپ شد و من تعجب کردم.اومدم درو باز کنم هرچی کشیدم باز نشد.همونجا حس کردم یکی پشت سرم هست.برگشتم و وحشتناکترین صحنه کل زندگیم رو دیدم.
یک زن لخت با پوستی چروکیده چهارزانو ته اتاق نشسته بو و موهای مشکیش یکطرف صورتش رو پوشونده بود.داشتم سکته میکردم.زن یه صدایی مثل هوووووووووووووم از خودش در میاورد و بهم نزدیکتر میشد بدون اینکه راه بره.انگار تو همون حالت داشت پرواز می کرد اما خیلی نزدیک به زمین بود و انگار داشت سر میخورد.لامپ اتاق نورش کم شد و یکدفه از بینی و گوشاش خون زد بیرون.زبونم قفل شده بود و نمیتونستم بسم الله یا سوره ای بخونم.صدای بچه هارو از پشت در میشنیدم که میگفتن … چیکار میکنی؟چرا لامپ اینجوری شده؟درو چرا گرفتی؟باز کن درو…
من نمیتونستم تکون بخورم و اون زن با اون صدا و خونی که از گوشها و بینیش در میومد به من نزدیکتر شد تا اینکه علی در رو از پاشنه با لگد در آورد و اومد تو و من همونجا بیهوش شدم.زن تقریبآ چسبیده بود به صورتم.
تو بیمارستان به هوش اومدم و گفتم ساکم رو بیارین من میرم مشهد.دیگه اینجا نمیمونم و همین کار رو کردم.حالا یک خونه جدید اجاره کردم تو قوچان و علی و محمد هم با من هستن.
زندگی … کاملآ تحت تاثیر اون حادثه قرار گرفته.وقتی میره حموم در رو باز میذاره و یک چیزی میذاره جلوی در و همیشه یکی باید پشت در دسشویی باشه وقتی اون اونجاست و همیشه باید بین دو نفر بخوابه و چراغ هم روشن باشه.دیگه فیلم ترسناک نگاه نمیکنه و اعصابش بسیار ضعیف شده.
جالب اینجاست که وقتی اون پیش بهترین دکتر روانپزشک مشهد رفته دکتر در پایان معاینات و شنیدن داستان اون این جمله رو گفته:
((من نمیتونم کاری برات بکنم.پسرم تو جن دیدی!!!))
البته منظور دکتر این بوده که … مشکل روانی نداشته و البته که براش قرص آرامبخش نوشته.
من دوست دیگه ای هم دارم که اون وضع عجیبی داره و از ۱۰-۱۲ سالگی تا الان که ۲۱ سالشه بطور مداوم مورد حمله و آزار و اذیت موجودات ماورایی قرار میگیبره و وضعش اونقدر خراب شده که گاهی از داروهای روانگردان واسه بی خیالی استفاده میکنه.

این داستان را یکی از کاربران ارسال کرده است

 

===============

این داستان را یکی از کاربران برای ما ارسال کردند

سلام دوستان عزیز خاطرات بعضی  هاتونو خوندم یاد یه خاطره از خودم افتادم جا داره براتون تعریف کنم جا داره که بگم این داستان واقعیته و تجربه شخصیه خودم میباشد و برای این هم میگم که باور کنین که وجود دارند و اگه باور ندارید بهتره مسخره نکنید که به ضررتون تموم میشه .داستان من از اونجا شروع میشه که راهنمایی که بودم به غیر روزها شبها هم مشغول خوندن بودم عاشق درس خوندن بودم دلم نمیومد بخوابم?شبها برای اینکه مزاحم اعضای خانواده نشوم تو آشپژخونه درس میخوندم وقتی سرم زیر بود میدیدم که یه عده زیاد که لباس بلند تیره تنشون بود در حال رفت و آمد بودند تعدادشون بعضی وقتها بیشتر از ده نفر بود بهتره دروغ نگم یادم نمیاد پاهاشونو دیده باشم که بگم ثم بود یا نه لباسهاشون خیلی بلند بود و پاهاشونو میپوشوند هیچ وقت من اذیت نمیکردن کاملا عادی در حال رفت و آمد خودشون بودن بعضی وقتها اونقدر نزدیک میشدن یه جور که صدام به گوش اعضا خانواده نرسه خواهش میکردم که بذارن درسمو بخونم اونا هم اطاعت امر میکردن بعضی وقتها تا سرمو بلند میکردم غیب میشدن خودم میموندم و شکم در کل نسبت به این مسائل دیر باور بودم هر چند مثل روز روشن بود باز هم رو حساب یه توهم و تخیل قوی گذاشته بودم که زندگیمو تحت تاثیر خودش نذاره خلاصه این دوران با ماجراهایه گاه و بی گاه گذشت تا من فارغ التحصیل شدم و برای کنکور آماده میشدم که یه خونه دیگه نقل مکان کردیم .خونه جدید یه زیرزمین کوچیک داشت که من و خواهرم برا  خوندن اماده اش کردیم خواهرم شریعتی قبول شد و رقت من تازه پشت کنکوری شدم تا ساعتهای چهار و پنج شبانه مشغول بودم و واقعا از خوندم لذت میبردم البته مادرم دیگه مخالف بود تنهایی اون زیرزمین درس بخونم بماند که دختر پر دل و جراتی هم بودم یه شب که مشعول خوندن بودم و برنامه ام این بود تا ساعت پنج بخونم بدون اینکه ترسی داشتم یا به همچین مسئله ای فکر کرده باشم یهویی صدای یه گله گوسفند و شنیدم لازمه بگم شهرستانی که زندگی میکردم کوهستانیه  هفته ای یه بار شاهد عبور یه گله با مخلفاتش ?از وسط خیابون و کوچه ها بودیم  بارون نم نم میبارید صدارو که شنیدم پاشدم برا زنگ تفریح هم شده رفتم بیرون تماشا معمولا همچین مواقعی زمین پر پیشگلشون میشه و شدیدا هم بو میاد خلاصه راحت صدای گوسفند و های هوی چوپانو واق واق سگو … همه رو میشنیدم در رو که باز کردم دریغ از یک پیشگل ناقابل مات و مبهوت موندم مطمعن بودم صدارو شنیدم اصلا خوابم نمیومد که بگم توهم زدم با این وجود اوضاع نشون میداد که خیالاتی شدم درو بستم دوباره رفتم پایین متعجب بودم ولی قبول کردم که خیالات ورم داشته بعد یک ربعی دوباره به همون شدت صدارو شنیدم واضحتر اونقدر واضح که تو دلم گفتم اولی توهم بود این ۱۰۰% باز به امون نیت پاشدم رفتم بالا درو باز کردم همون آش و همون کاسه دیگه ترسیدم با شک و دو دلی رفتم زیرزمین نیتم هم این بود اون فصلو تموم کنم برم بخوابم پنج دقیقه نگذشته بود صدای خنده ۱۰۰ نفرو شنیدم زهرم ترکید نمیدونم چطوری خودمو بالا رسوندم از اون شب به بعد نرفتم زیرزمین ماجرا رو برا مادرم تعریف کردم اونم همش غر میزد که گفتم تنهایی شبها اونجا نخون به اصرارش رفتیم پیش دعا نویس چون واقعا ترسیده بودم با وجودی که به دعا نویس اعتقاد نداشتم رفتم پیش دعا نویسه  اونم همش با گوشه و شوخی میکرد یه چیزایی گفت که انجام بدم منم همش جواب کنایه هاشو با کنایه و شوخی جواب میدادم واسه اینکه بهم ثابت کنه که حرفهاش درسته گفت اون شب چرا ترسیدی ازت معذرت خواهی میکنن فقط خواستن باهات شوخی کنن چون ترسیدی دیگه نمیان که احساسشون کنی انگاری یه آب سرد رو ریختن البته اینو بگم مادرم اهل این چیزها نیست فقط همون یه بار چون مسئله رو جدی دید به زور منو برد مش هم میگفت خیالاتی شدی پیش دعا نویس هم به بهونه سر درد و ترسهای گاه و بی گاه رفتیم که اون زد وسط ماجرا مادرم قسم میخورد که چیزی بهش نگفته به قول خودش میگفت دوست داشتم خیالات حسابشون کنی که یادت بره … از اون به بعد من احساسشون نکردم بعضی شبها عمدا حیاط میرفتم ولی هیچ حسی نداشتم تا اینکه دانشگاه رفتنی این احضار شده وسیله تفریح دانشجوها دوستانم این کارو کردن تا دو سال تمام به شدت اذیت شدم حین درس خوندن سنگینیشونو پشتم حس میکردم وقت خواب قشنگ میدیدم پا روم میذارن فرو رفتگی رو لحافو بدون حضورشون میدیدم  یه بار تا صبح نتونستم بخوابم اگه بخوان اذیت کنن تا مرز جنون ادمو اذیت میکنن ببخشید سرتونو درد آوردم اخر سر بگم حتما وجود دارند اگه مستعدش باشی حضورشونو حس میکنی اذیت هم نمیشی حتی بعضی وقتها احساس امنیت بهت دست میده این احساس من بود اونا هم خوب و بد دارن مثل ما ولی دوستان هیچوقت از روی کنجکاوی بهشون نزدیک نشین دل و جان ایمان دارم که همچین موقعی فقط اونهایی که ایمانشون ضعیه بهتون نزدیک میشن و واقعا اذیت میشید اونایی که پاکن اگه مستعد دیدنشون باشی کاری باهات ندارن من واقعا کم حضورشونو حس میکنم فقط میگم خدایا از شر هر چی آدم و جن شرور هستش حفظم کن و کاملا هم باورشون دارم دیگه نمیخواد خودشون  به من ثابت کنن ببخشید داستانم طولانی شد .

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

آلما

ارسال در ۲۹ خرداد ۱۳۹۱

1

واییییییییییییییییییییییییی واقعا واقعیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پاسخ به کامنت

مسعود

ارسال در ۸ آبان ۱۳۹۱

2

چی ترکونده بوده؟

پاسخ به کامنت

نیوشا

ارسال در ۶ آذر ۱۳۹۱

3

تو خونواده ی ما هم منو داداشم جن دیدیم من فقط ۱۳ سالمه ولی اصلا نترسیدم من اونو با پاهایی به شکل سم دیدم که قد خیلی بلندی باشت اون قدر که سرش به سقف خورده بود ولی اصلا چیزیم نششده و از چیزی نمی ترسم چرا توی اون لحظه داشتم سکته می کردم ولی من بسم الله گفتم تو اون لحظه که گفتم انگار که ناپدید شد

پاسخ به کامنت

کورش آریایی

ارسال در ۱۸ آذر ۱۳۹۱

4

با سلام و عرض ادب.من تازه عضو این سایت شدم وامیدوارم بتونیم با هم تبادل اطلاعات خوبی داشته باشیم.از۴و۵ سالگی جن میدیدم که از جلوم رد میشدوبدون توجه به من میرفت.اولین بار از شدت ترس جیغ وداد راه انداختم وکتک سیری از مادرم خوردم.دیگه هر موقع جن میدیدم فقط با تعجب نگاه میکردم حالت لرز وترس بهم دست میداد اما جرات نمیکردم به خوانواده چیزی بگم.حتی بعضی وقتها آدمها را به شکل حیوان میدیدم.سالها گذشت واتفاقات کودکی فکرم را رها نمیکرد.از ۲۰سالگی شروع کردم به خرید کتب علوم غریبه.اما هیچی از این کتابها نمیفهمیدم.با درویشی آشنا شدم که خیلی بهم کمک کرد.شناخت الفبای علوم غریبه.حروف ابجد.دعای رجال الغیب.چله نشینی.اجازه برای تسخیر.بعد از ۴ سال مغرور شدم و ارتباتم را با استاد قطع کردم.چون از استاد جلو زده بودم و بهش در علم جفر ایراد میگرفتم.سرتونا درد نیارم.به عنوان یه شاگرد پیشنهاد میکنم به این آقای دانشجو که یکی از غیر ارگانیسمها را دیده دعای ابودجانه.نادعلی کبیر ودعای صفحه ۱۱۱گوهر شب چراغ را بدید.این دعاها بهید در ساعت شمس یا مشتری نوشته شود و به بخورات خوشبو آغشته شود.اگرنام این آقا و مادرش رابدانیم از روی طالعش خیلی چیزها را میشه فهمید.مثلا نوع بخور برای این فرد و ساعات قمر در عقرب.همچنین دعای صفحه ۸۰و۸۱ سر المستتر برای این شخص لازمه.در مرحله اول نبهید بترسه.چون این موجودات از ترس ما نیرو میگیرند.ایمان قوی و با خدا بودن و داشتن ذکر از شخصی که عامل باشه خیلی مفید است.اگر این کارها جواب نداد باید بریم سراغ فیتیله جات و غیر ارگانیسم را بسوزونیم که این کار عواقب خوبی ندارد.آخرین بار ۵و۶ماه پیش بود که توی خانه دوستم در بهارستان اصفهان سنگ ریزه پرت میکردند.شیر آب و شیر گاز را باز میکردند.۳دفعه توی خونه دوستم بعد از اینکه دعا به اسم خانومش زدم به من حمله کردند.تا چند روز شبها به سراغ من توی خانه خودم میامدند.مجبور بودم نشسته بخوابم وفقط گفتن ذکر مرا نجات داد. من مدیوم هستم هر جا که این موجودات هستند حسشون میکنم.حتی از توی بدنم رد میشند.این دوست مدتها بود که غده ای توی مچ دستش زده بود.شبی که به خانومش دعواش شده بود من رفتم پیشش هنگامی که داشت از دعواها و بد شانسیهای زندگیش میگفت من خسته شدم وسرما گذاشتم روی بالش و خوابیدم.ناگهان حالت بدی به من دست داد و یه صدایی به من گفت این بالش را باز کن.به اسرار من بالش باز شد.۹ تا روکش داشت.این بالش نزدیک به ۸ سال به گفته خودش تو زندگیشون بوده که از طرف پدر ناتنی همسرش به اونا داده شده بود.داخل بالش پر بود از سنگ که بعد فهمیدم این سنگها از قبرستان خوزستان و دزفوله که طی مراسمی مندل میکشند و توی مندل میشینند و به ارواح بد وبیرا میگندوارواح سنگها را پرت میکنند که به بیرون دایره یا مندل میفته.بالش پر بود از دعاهایی که پاره شده بود و با مرکب سیاه نوشته شده بود.استخوان و پر کلاغ هم بود.به محض باز شدن بالش متوجه شدیم غده ای که توی مچ دوستم بود ناپدید شده.به پیشنهاد من بالش و محتویاتش را درون پلاستیک زباله ریختیم و چون زاینده رود خشک شده بود به سمت رودخانه زمان خان نزدیک اصفهان رفتیم بالش و محتویات را توی رودخانه ریختیم.هنگام برگشت روی پل این موجودات با صورت من برخورد کردند.بعد از این غضییه دوستم لب به سخن گشود و گفت مدتی ایت که اذیت میشیم.روی پشتبام انگار چند نفر میدوند.سنگ تو خونه میندازند شیر آب و گاز را باز میکنند و…ما با جارو برقی خانه را تمیز کردیم و من کلی بهشون امید دادم.به دوستم چند ذکر دادم از جمله یا شکیکفی و…اما شب خودش و خانومش که برگشته بود خانه هر دو توی خواب وبیداری موجود سیاهی را بالای سر جارو برقی میبینند که داشته اسم دوستم و زنش را صدا میزده.دوستم بیدار میشه و با دیدن موجود سیاه غش میکنه. دوباره برگشتم و تصمیم گرفتیم جارو برقی را هم که آشقالای بالش رفته بود توش ببریم بندازیم توی رودخانه زمان خان.آیت الکرسی که روی سنگ بود دادم به خانوم دوستم تا قبل رفتن بندازه گردنش.دو بار بند آیت الکرسی پاره شد.با این که با استاد درویشم قهر بودم بهش زنگ زدم چون واقعا کم اورده بودم. استاد مثلا درویش تا ماجرا را شنید گفت وای وای وای سریع اون محل را ترک کن و اونا را به حال خودشون بزار.فردا این موجودات میاند سراغ خودت و خانوادت.عصبانی شدم و قطع کردم.۴ تا فشم تو دلم بهش دادم.این استاد یک عمر تلاش کرد که من درویش بشم ولی نشدم.درویش گنابادی.جارو را بردیم انداختیم تو رودخونی سر راه دو تا پمپ بنزین رفتیم برق هر دو قطع شد.یادم رفت بگم وقتی دعایی روی کماد بچه دوستم چسبوندم با خیال راحت اومدیم توی سالن که ناگهان با صدای کندن و افتادن در کماد برگشتیم توی اتاق.جالب اینجاس که صاحب خانه پیرزنی تنها و مرموزه رفت و آمدهای مشکوکی داشت.من از تیپ و قیافشون حدس زدم اینا یه گروه شیطان پرست هستند.هر وقت وارد خانه میشدم از طبقه پایین بوی بخورات بد میومد. من زورم نرسید بردمشون پیش آیت الله مهدوی که در این زمینه مهارت داره.همچنین آیت الله ناصری هم توی اصفهان خیلی معروفه.با وجود دعاهای آیت الله مهدوی باز هم اذیت شدند.توی خواب به خانومش وخودش حمله میکردند.کار به جایی رسید که خانه را ترک کردند و به خانه بستگان رفتند.به دوستم گفتم حالا که نیستسد کلید خانه را بده به من تا شب برم اونجا و پدر این موجودات را در بیارم.گفت منم میام.شب تا صبح اونجا بودیم خبری نشد.به پیشنهاد من خانه را عوض کردند.مدتی همه چیز خوب بود اما دوباره شروع شده.شاید مسخره کنید اون موجود توی ساعتهای نحس به در خونه ما میاد.چند بار اومده توی خونه و به من حمله کرده هر دفعه هم در مقابل ذکرها کم میاره و میره.به محض اینکه شب دیر وقت میرم تو کوچه پای تیر برق خونه حسش میکنم سریع چراغ ذر خونه خاموش میشه. هر وقت دوستم میاد اینجا تیر چراغ خاموش میشه.شبها توی تاکسی تلفنی شیفت که هست در هر خونه ای میره سرویس تیر اون کوچه خاموش میشه.این یه نوی اعلام حضور این موجوده.چند شب پیش زنگ زده که عروسک بچم هی صدا میده گفتم باطری عروسک را در بیار.بعد دوباره شیر آبشون باز وبست میشده. سرتونا درد نیارم من ۱۰٫۱۲ساله این علم را دنبال میکنم.اینقدر مقرور شدم که توی اصفهان رقیبی برای خودم نمیشناسم.این موجود پدر ما را در اورده.من واقا کم اوردم.تا حالا خیلی ها سر راهم قرار گرفتند که مشکلشون را حل کردم.من برای رضای خدا و مجانی کار میکنم.خوشبختانه وضع مالیم بد نیست.به قول استادی میگفت اگه برای این کارا حتی یک ریال بگیری دچار قهر خدا و فقر و بد بختی میشی.من از روزی که این بالش را باز کردم روی پای راستم فلج شد.حتی غده دست دوستم اومد توی مچ پای راست من.که بعد از یک ماه با کلی ذکر رفت.الان غده کوچیک شده و کف دست خانوم دوستم در اومده.روی ای راست من هنوز خوب خوب نشده.قبلا هم توی یه جن گیری کف پای چپم فلج شد که با آمپوت و دارو و ذکر خوب شد.خواهش میکنم اگر مایل به همکاری یا کمک به دوست من هستید و استاد خیلی خیلی وارد سراغ دارید به من اطلاع دهید.۲٫۳ بار تا حالا زده به سرم با فیتیله بسوزونمش اما از عواقب بعدش میترسم نه برای خودم برای خانوادم نگرانم.طالع دوستم طبق کتاب مجمع الدعوات آبی برج سرطان سیاره قمر وشمالی بر طبق کتاب احکام نجوم ابوریحان..طالع خانومش خاکی برج سنبله و تعلق به شمس وطبق احکام نجوم جنوبی.طبق کتاب میرداماد ۱و۲ ساعاتی که قمر در برج عقرب قرار میگیره اتفاقات شدت پیدا میکنه.لطفا این شاگرد را راهنمایی بفرمایید.در ضمن من با صدای قرآن و تمرکز یوگا بعضی وقتها از بدنم به اراده خودم بیرون میام.آخرین بار که بیرون اومدم به شدت مورد حمله قرار گرفتم.هر کاری میکنم این موجود با من درست حسابی صحبت نمیکنه.قبلا ۳٫۴ تا بودند. نمیدونم مردند یا رفتند.فقط همین یکی مونده.آخرین بار که به من حمله کرد گوشتای صورتش ریخته بود وشبیه اسکلت شده بود.با ذکر دور شد رفتم دنبالش رفت توی دیوار اتاق و ناپدید شد.

پاسخ به کامنت

علیرضا

ارسال در ۲۶ شهریور ۱۳۹۳

5

سلام
فکر کنم من بتونم به شما کمک کنم .. ایمیل بزنید

پاسخ به کامنت

بنده خدا

ارسال در ۲۸ آذر ۱۳۹۳

6

کورش عزیز چرت نگو ارتباط با اینا نیاز به انرژی زیاد داره که بجز اولیا الله بقیه دچار دیوانگی یا مرگ میشود

پاسخ به کامنت

بنده خدا

ارسال در ۲۸ آذر ۱۳۹۳

7

فقط با ذکر و قران حل میشود

پاسخ به کامنت

تهمینه

ارسال در ۲ شهریور ۱۳۹۴

8

با سلام …میشه لطفا به من یه روش احضار جن تست شده یاد بدین ..با تشکر

پاسخ به کامنت

ناشناس تنها

ارسال در ۲۳ خرداد ۱۳۹۵

9

سلام من میخوام حتما باهاتون تماس داشته باشم با ی دنیا سوال بی جواب اجرتون با امام حسین خواهشا ب ای میلم مسیج بفرستید ممنونم 

پاسخ به کامنت

حسام

ارسال در ۱۳ تیر ۱۳۹۵

10

این چیزایی که جنابعالی نوشتی همشون توهم وچرته واون چیزی هم که درموردبالش نوشتی احتمالافرقان بوده که پرازسنگ واستخون بوده جنابعالی هم سریع فهمیدی اونوقت جنابعالی مگه استادنیستی یامگه خودت استادنداری چراازدیگران کمک میخوای درضمن کتاب مجمع الدعوات راهم بچه کوچیکاهم میتونندبخونندکتابی نیست که بخوای باهاش دعانوشت

پاسخ به کامنت

الی

ارسال در ۳۰ دی ۱۳۹۵

11

سلام راستش من و دختر خالم به کلمون زد برای مسخره گی و بازی احظار کنیم تمام چراغ اتاق حتی جاهایی که باد میاد سوراخ و سومبه ها رو هم پوشوندیم وسط اتاق نشستیم و دسته همو گرفتیم دختر خالم از جن  یا هر کسی که اونجا بود مبخواست بیاد تا باهاش ارتباط برقرار کنیم  خلاصه هوای اتاق خیلی سرد شده بود و ما حضوره کسیو حس میکردیم وجدانن ترسیده بودیم برای همین تموم کردیم اینجا تازه ما ساعت ۱۰ شروع کرده بودیم و ساعت ۱۱ ت کردیم یه ساعت هم به خوبی سپری شد اما ساعت ۱۲ شب که شد دیدم دختر خالم میگه کردنش میسوزه بقران مجید شاید باورتون نشه روی گردنش جای سه تا چنگ بود که بعد از یک دیقه میرفت از ترس ما لال شده بودیم ببشید ولی به گه خوردن افتاده بودیم بعد از اون شب هر شب ساعت ۱۲ کردن دختر خالم جای ۳ تا چنگ بود و بعد یک دیقه میرفت ما تا موقع اذان بیدار میموندیم وقتی اذان میگفت میخوابیدیم یه شب اتفاقی خوابمون برد دیدم دختر خالم داره بیدارم میکنه وقتی بیدار شدم گفتم چی شده گفت کل تنم میسوزع وقتی  بلوزشو بالا کشید دیدم کل بدنش خط خطی از این موضوع بگذریم دختر خالم گفت یه شب داشتم باهات حرف میزدم صدات یکم گرفته و کلفت شده بود من وقتی باهات حرف میزدم تو اصلا حرفی نمیزدی فقط یبار به شوخی(منو دختر خالم خیلی شوخ طبعیم) هولت دادم که با صدای کلف گفتی ولم کن و بعد گفتی فرحان میمیره(فرحان پسر عمم و دوسپسر ایدا بود)ایدا دختر خالم این حالتمو میبینه با ترس صدام میکنه (من خودم هیچ حسه خاصی نداشتم انگار تازه بیدار شده بودم از خواب)بعد من از خواب بیدار میشم میگه این چرندیات چیه میگی فرحان برای چی باید بمیره گفتم ینی چی ؟ من چی گفتم مگع گف یادت نیس گفتن اه ایدا بگو ببینم چیشده وقتی تعریف کرد داشتم شاخ در میاوردم فرداش که شد دوسپسر ایدا براش یه عکس فرستاد که تو عکس لباش متورم شده از چیزی که میدیدم داشتم گریه میکردم شاید هزاران بار اسم خدا رو بردم طلب بخشیدن کردم این موضوع ماله ۳ سال پیشه و الان من ۱۶ سالمه (البته تا ۶ ماه گردن دختر خالم چنگ میخورد  و بعد کلی قران و ایه و ذکر دیگه سمت چنین کاری نرفتیم)لطفا اگه کسی اطلاعاتی داره ایدی تلگرامشو بنویسع خواهشن مهمه واسم

پاسخ به کامنت

حمید

ارسال در ۲۷ مرداد ۱۳۹۶

12

تهمینه خانم و کسانی که میخواین احضار انجام بدین با من تماس بگیرین یا بیایین تلگرام تا بهتون بگم ولی هیچ اتفاقی رو گردن نمیگیرم

اگه ایمانت ضعیفه بیخیال شو

پاسخ به کامنت

جواد

ارسال در ۱۸ مهر ۱۳۹۶

13

تلاوت قرآن و توسل به ائمه معصومین علیه السلام بخصوص ساحت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه السلام و توسل به امام زمان حضرت مهدی عجل الله

تعالی فرجه الشریف در حل مشگلات ما بسیار موثره و مطمئن باشید مشگلاون حل خواهد شد

پاسخ به کامنت

آرمان جلیلیان

ارسال در ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

14

سلام صحبت شما کاملا صادقانه بود و با حقایق وارده درمورد اجنه و برخی موجودات از قبیل ارواح مدبره صادقه 

پاسخ به کامنت

شیما

ارسال در ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

15

سلام دوستان عزیز خاطرات بعضی  هاتونو خوندم یاد یه خاطره از خودم افتادم جا داره براتون تعریف کنم جا داره که بگم این داستان واقعیته و تجربه شخصیه خودم میباشد و برای این هم میگم که باور کنین که وجود دارند و اگه باور ندارید بهتره مسخره نکنید که به ضررتون تموم میشه .داستان من از اونجا شروع میشه که راهنمایی که بودم به عیر روزها شبها هم مشغول خوندن بودم عاشق درس خوندن بودم دلم نمیومد بخوابم?شبها برای اینکه مزاحم اعصای خانواده نشوم تو آشپژخونه درس میخوندم وقتی سرم زیر بود میدیدم که یه عده زیاد که لباس بلند تیره تنشون بود در حال رفت و آمد بودند تعدادشون بعضی وقتها بیشتر از ده نفر بود بهتره دروغ نگم یادم نمیاد پاهاشونو دیده باشم که بگم ثم بود یا نه لبایهاشون خیلی بلند بود و پاهاشونو میپوشوند هیچ وقت من اذیت نمیکردن کاملا عادی در حال رفت و آمد خودشون بودن بعصی وقتها اونقدر نزدیک میشدن یه جور که صدام به گوش اعضا خانواده نرسه خواهش میکردم که بذارن درسمو بخونم اونا هم اطاعت امر میکردن بعضی وقتها تا سرمو بلند میکردم غیب میشدن خودم میموندم و شکم در کل نسبت به این مسائل دیر باور بودم هر چند مثل روز روشن بود باز هم رو حساب یه توهم و تخیل قوی گذاشته بودم که زندگزمو تحت تاثزر خودش نذاره خلاصه این دوران با ماجراهایه گاه و بی گاه گذشت تا من فارغالتحصیل شدم و برای کنکور آماده میشدم ره یه خونه دیگه نقل مکانکردیم .خونه جدید یه زیرزمین کوچیک داشت که من و خواهرم برا  خوندن اماده اش کردیم خواهرم شریعتی قبول شد و رقت من تازه پشت کنکوری شدم تا ساعتهای چهار و پنج شبانه مشغول بودم و واقعا از خوندم لذت میبردم البته مادرم دیگه مخالف بود تنهایی اون زیرزمین درس بخونم بماند که دختر پر دل و جرعتی هم بودم یه شب که مشعول خوندن بودم و برنا مه ام این بود تا ساعت پنج بخونم بدون اینکه ترسی داشتم یا به همچین مسئله ای فکر کرده باشم یهویی صدای یه گله گوسفن و شنیدم لازمه بگم شهرستانی که زندگی میکردم کوهستانیه  هفته ای یه بار شاهد عبور یه گله با مخلفاتش ?از وسط خیابون و کوچه ها بودیم  بارون نم نم میبارید صدارو که شنیدم پاشدم برا زنگ تفریح هم شده رفتم بیرون تماشا معمولا همچین مواقعی زمین پر پیشگلشون میشه و شدیدا هم بو میاد خلاصه راحت صدای گوسفند و های هوی چوپانو واق واق سگو … همه رو میشنیدم در رو که باز کردم دریغ از یک پیشگل ناقابل مات و مبهوت موندم مطمعن بودم صدارو شنیدم اصلا خوابم نمیومد که بگم توهم زدم با این وجود اوضاع نشون میداد که خیالاتی شدم درو بستم دوباره رفتم پایین متعجب بودم ولی قبول کردم که خیالات ورم داشته بعد یک ربعی دوباره به همون شدت صدارو شنیدم واصحتر اونقدر واضح که تو دلم گفتم اولی توهم بود این ۱۰۰% باز به امون نیت پاشدم رفتم بالا درو باز کردم همون آش و همون کاسه دیگه ترسیدم با شک و دو دلی رفتم زیرزمین نیتم هم این بود اون فصلو تموم کنم برم بخوابم پنج دقیقه نگذشته بود صدای خنده ۱۰۰ نفرو شنیدم زهرم ترکید نمیدونم چطوری خودمو بالا رسوندم از اون شب به بعد نرفتم زیرزمین ماجرا رو برا مادرم تعریف کردم اونم همش غر میزد که گفتم تنهایی شبها اونجا نخون به اصرارش رفتیم پیش دعا نویس چون واقعا ترسی ه بودم با وجودی که به دعا نویس اعتقاد نداشتم رفتم پیش دعا نویسه  اونم همش با گوشه و شوخی میکرد یه چیزایی گفت که انجام بدم منم همش جواب کنایه هاشو با کنایه و شوخی جواب میدادم واسه اینکه بهم ثابت کنه که حرفهاش درسته گفت اون شب چرا ترسیدی ازت معذرت خواهی میکنن فقط خواستن باهات شوخی کنن چون ترسیدی دیگه نمیان که احساسشون کنی انگاری یه آب سرد رو ریختن البته اینو بگم مادرم اهل این چیزها نیست فقط همون یه بار چون مسئله رو جدی دید به زور منو برد مش هم میگفت خیالاتی شدی پیش دعا نویس هم به بهونه سر درد و ترسهای گاه و بی گاه رفتیم که اون زد وسط ماجرا مادرم قسم میخورد که چیزی بهش نگفته به قول خودش میگفت دوست داشتم خیالات حسابشون کنی که یادت بره … از اون به بعد من احساسشون نکردم بعضی شبها عمدا حیاط میرفتم ولی هیچ حسی نداشتم تا اینکه دانشگاه رفتنی این احضار شده وسیله تفریح دانشجوها دوستانم این کارو کردن تا دو سال تمام به شدت ادیت شدم حین درس خوندن سنگینیشونو پشتم حس میکردم وقت خواب قشنگ میدیدم پا روم میذارن فرو رفتگی رو لحافو بدون حصورشون میدیدم  یه بار تا صبح نتونستم بخوابم اگه بخوان اذیت کنن تا مرز جنون ادمو اذیت میکنن ببخشید سرتونو درد آوردم اخر سر بگم حتما وجود دارند اگه مستعدش باشی حضورشونو حس میکنی اذیت هم نمیشی حتی بعضی وقتها احساس امنیت بهت دست میده این احساس من بود اونا هم خوب و بد دارن مثل ما ولی دوستان هیچوقت از روی کنجکاوی بهشون نزدیک نشین دل و جان ایمان دارم که همچین موقعی فقط اونهایی که ایمانشون ضعیه بهتون نزدیک میشن و واقعا اذیت میشید اونایی که پاکن اگه مستعد دیدنشون باشی کاری باهات ندارن من واقعا کم حصورشوند حس میکنم فقط میگم خدایا از شر هر چی آدم و جن شرور هستش حفظم کن و کاملا هم باورشون دارم دیگه نمیخواد خودشون  به من ثابت کنن ببخشید داستانم طولانی شد .

پاسخ به کامنت

admin

ارسال در ۲۸ اسفند ۱۳۹۶

16

ممنون از داستان شما

با اجازه داستان منتشر کردم

پاسخ به کامنت

شیما

ارسال در ۲۶ اسفند ۱۳۹۶

17

برا غلط املاییو و جملات ناقص هم عذرخواهی میکنم چون با گوشی تایپ کردم زیاد اشتباه دارم .

پاسخ به کامنت

ف ا ط ی

ارسال در ۲۱ فروردین ۱۳۹۷

18

خداروشکر من این حرفایی که  درموردش میزنید تجربه نکردم.وگرنه ی سکته رو میزنم

پاسخ به کامنت

پرستش

ارسال در ۳۰ فروردین ۱۳۹۷

19

سلام.آقای کورش آریای بنده  اشتباهات شما را بگم.اولا تسخیر شما جبری بوده درتسخیر جبری اجنه دشمنی میکنن ودرنهایت به بدترین شکل انتقام میگیرن.کدام استاد نا استادی شما را به تسخیر جبری تشویق نموده است.بنده تسخیر استمالتی نموده وهمراه وقرینی نیکو صورت ونیکو سرشت بدست آوردم.بنده هم اصفهانی هستم .این لحظه بنده۲۴ ساله ام واز سن۷ سالگی از علوم خفیه وعلم مبارک جفر بهره میبرم.اگر شما موکلی نیکو داشتید شما را از وجود جنیان پایین مرتبه واینکه سنگ هایی که در بالش بوده مربوط به تسخیر جبری است که جنی دراثر بی تدبیری وبی علمی انس تسخیر کننده تلف شده است ومربوط به منطقه سوسنگرد میباشد.وطایفه آن بدنبال انتقام اند.شما نمیدانستید.در این راه ندانسته نمیتوان قدم برداشت.چرا خواندن معوذنین و… که خود بهتر از من میدانید را هنگام باز کردن طلسم ونفرین اجرا نکردید.چرا محتویات را بداخل جاروبرقی کشیدید.بسیار خطا داشتید.اصلا اگر راه را درست میرفتید نیاز به این کارها نبود در بدو ورود قرین به شما هشدار وراهکار میداد.شما چون در راه تسخیر جبری قدم برداشته اید.پس شروع کنید به تسخیر موکل مثلا مشتری که بسیار قدرتمند است.در دوره اول عهد بسته در تجدید دعوت ازش راهکار بخوایین.در ضمن از دوستان اهل‌سنت که رقیه خوانان مشهوری دارند بخواهید بر دوستتان وهمسرش رقیه بخوانند.فقط بنده بگم عفریتی نیرومند در تسخیری کشته شده وآثار آن متوجه دوستان شما وخودشما از طریق اشیائی که این موجودات خدا برای دفاع از خود به سمت مندل پرت کردن.وانس نادان  وناتوان در تسخیر قتل را بوسیله وردهایی به دوست وهمسرش وبه خاطر ورود نابجای شما در این مورد متوجه شما نموده است.اگر موجود خودش را به شما نشان داد دقت کنید از سطح زمین بالاتر حرکت میکند یا پاهایش دو انگشتی وشبیه سم است.اگر مورد اول باشد شما نمیتوانید اورا بسوزانید.در مورد دوم میتوانید.وراه بهتر به امام رضای مبارک وپاک سرشت متوسل شوید برای رهایی.توبه کنید واز تسخیر جبری دست بردارید تا پای شما وغده دست دوستانتان.به اذن الله و وساطتت این بزرگوار شفا یابد.

پاسخ به کامنت

پرستش

ارسال در ۳۰ فروردین ۱۳۹۷

20

آقای کورش آریایی ایمیل شما یا تلگرام شما را ندارم.حرف های بنده را متوجه میشوید.بنده از قرینم کمک گرفته وراهکاری عملی وهمخوان با موازین شرع برایتان بدست آوردم.نمیدانم از کدام طریق با شما تماس بگیرم.البته اگر تا الان خودتان حل نکرده باشید.بنده فقط فقط بعلت سواستفاده نااهل وبی ایمان از گفتن راه حل کامل وشرح کلیه مشکلات ومنشا ومبدا آن معذورم.لا اله الا الله وحده……..هو علی کل شی قدیر

پاسخ به کامنت

Arezoo.babaeiare

ارسال در ۳۱ تیر ۱۳۹۷

21

سلام دوستان من تازه وارد این سایت شدم و با خودن داستاناتون یاد یکی از داستانهای خودم افتادم همیشه اطرافیانم مخصوصا مادرم میگفت ک عصر یا شب موهاتو شونه نکش[صاف نکن] یا تو آیینه نیگاه نکن بلکه جن زده میشی ولی من از اونجایی که این حرفا رو خرافات میدونستم اصلا به حرفهای مادرم گوش نمیکردم تا اینکه یک روز عصر توی اتاق خودم تنها بودم و جلوی آیینه وایساده بودمو موهامو صاف میکردم همونطور ک تو فکر فرو رفته بودم متوجه شدم پدرم پشت سرم ایستاده و بمن زل زده من اولش فک کردم بابامه و بی توجه بهش به صاف کردن موهام ادامه دادم ولی یهو بخودم اومدم ک در اتاق قفله یعنی بابام نمیتونست بیاد تو اتاق دوباره نیگاهمو دوختم به بابام!!!متوجه شدم از بابام کمی چاق تره و صورت تپل و پف کرده ای داره پوست صورتش مثل برف بود و چشمهای سرخ و وارونه ای داشت شاید همه این اتفاقایی ک میگم تو دو دقیقه اتفاق افتاده باشه من زود برگشم ولی هیچ چیزی پشت سرم نبود و اون جن غیب شده بود زود در اتاقمو باز کردم و رفتم پیش پدرو مادرم ک توی پذیراییه خونمون در حال چایی خوردن بودن خودمو انداختم تو بغل بابام و براش کل چیزهایی ک دیدم تعریف کردم ولی گفتن حیالاتی شدم اون جن یکی از لباسای بابامو به تن داشت.این داستان برای دو سال پیشه و من الان ۱۶ سالمه یادمه بعد از اون ماجرا خیلی خیالاتی شدم و حتی شبانانه کابوس میدیدم حتی یبار ک پیش خواهرم ک پنج سال از من کوچیکتره خوابیده بودم نصف شب خواستم دستشو بگیرم ک یه دست قطع شده بجای دست خواهدم اومد توی دستم و من اون رو پرت کردم بسمت در اتاق و با ترس خیلی شدید خوابیدم صبح ک نیگاه کردم هیچ اثری از دست یا خون یا بلاخره هر چیزی ک به اون دست ربط داشته باشه ندیدم و حتی یه نیمه شب یه اسکلیت رو دیدم ک توی پنجره ی اتاقم در حال سیگار کشیدنه از اونجایی ک دستشوییم نمیتونستم دیگه تنهایی برم چون خیلی خیالاتی شده بودم میشه گفت چیزی از یه آدمه دیوونه کم نداشتم و حتی تو حمومم ک میرفتم حس میکردم یه سر قطع شده ی آدمیزاد تو حمومه و با مادرم ب حموم میرفتم مامانم ک خیلی ترسیده بود از خالم کمک خواست ک خالم یه آدم معروف ک ساکن بوشهر بود ک با ۳۱ جن در خانه ای مجردی زندگی میکنه معرفی کرد و منو ب بوشهر بردند وقتی با اون آقا صحبت کردم و شکل صورت جنها رو گفتم اون آقا یه دعا برام نوشتو اونو انداخت گردنم و به خالم گفت اینها بچهای جن هستند می خوان با دخترتون دوس شن هیچ صدمه ای به اون نمیزنن حتی اگه باهاش دوس شن شیر گنجیشک هم براش گیر میارن ولی مادرم و خالم قبول نکردند و برام دعا نوشتند و گردنم انداختن بطور عجبی دیگه خبری از جنها نبود و من به زندگیه آرومم برگشتم ولی بعدش ک مادرم گفت اونها قصد دوست شدن با منو داشتند خیلی ناراحت شدم و پشیمون شدم حتی دعارو از خودم دور کردم ک دوباره برگردن و من هر چی بخوام برام براورده کنن ولی دیگه هیچ خبری از اونها نبود الان دوست دارم ب اون روزها برگردم و هیچوقت دعا به گردنم نندازم این داستان کاملا واقعیه الان ب همراه خواهرم داریم اینو مینویسم

 

Arezoo.1380

پاسخ به کامنت

حسن

ارسال در ۸ مرداد ۱۳۹۷

22

دوستان نازنینم که معلوم است جوان و نوجوانید در درجه اول با خودتان رورایت باشید ایا به پروردگار باور مندید؟نه مثل یک رییس قبیله خشن و .به شکل یک انسان گردن کلفت که تملق را دویت دارد یا در حال مچ گیریست بلکه وقیقا چون پدر چرا که تنها پدر ما پروردگار است اگر چنین باوری دارید به هیچ واسطه ای برای غلبه بر دشمنان وترسهاتون نیاز نخواهید داشت مسکتقیما از پدر اسمانیتون کمک بخکاهید با رلان مادریتون خداوند زبان عربی وعبری ولاتین ندارد زبان دل را دوست دارد دوم اینکه مکجودات متافیزیکی و در ابعاد دیگر با تنوع بسیار وجود دارند اما انها دخالتی در جهان شما نخواهند داشت مگر انکه شما خود یا طمعی داشته باشید یا کینه ای یا احساسات نادرستی که چیزی را بخواهید بخرید و به دست بیاورید که روزی ننهاده باشد سراغ علوم غریبه رفتن و احضار کردن و سحر عملا دعوت از این موجودات به رندگی خودتان است  از این کار بپرهیزید 

پاسخ به کامنت

Mohsen

ارسال در ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

23

سلام اسم من محسن .داستان من از جایی شروع شد ک صبح میخواستم برم کنکور بدم ولی بخاطر اضطرابی ک داشتم خوابم نبرد و حدود ساعت سه و نیم یا چهار صبح پاشدم از خونه زدم بیرون همینجور ک تو خیابونا میچرخیدم زد دیدم چقدر ماشینم کثیف شاید بگین کله صبح گیر دادی ب ماشین ولی وقتی ادم استرس داره بیکارم هست میخواد خودش رو ی جوری سرگرم کنه منم دیدم تنها جایی ک میشه رفت بهشت زهرا هست چون بالا سر قبرا اب تا دلت بخواد هست ک رفتن من باعث شروع شدن بدبختیای من شد کم کم داشتن ب چشمم می یومدن دیگه ب جایی رسیده بودم مادرم تا صبح بالا سرم مینشست و ایت الکرسی میخوندیکی از مواردش یادم من خواب بودم دیدم ی چهارتا موجود یک متری ک کل بدنشون حتی پلکاشونم پوشیده از مو مثل بدن بز بود بالا سرم هستن ک از این چهارتا یکیشون سفید بود الباقی سیاه بودن اون سفید داشت موهام رو ناز میکرد ولی سیاها داشتن دکمه های پیرهنم رو باز میکردن حالا من رو میگی ن میتونستم سرم رو تکون بدم ن چشمام رو ببندم ب معنای واقعی فلج شده بودم ترسیده بودم عجیب با هزار بدبختی از خودم ی صدایی در اوردم ک خانوادم بیدار شدن اومدن بالا سرم یادم می یاد مثل یه بچه تا نیم ساعت میلرزیدم و گریه میکردم حالا خودتون حساب کنید من اون موقع ۱۹ سالم بود از هیچ چیزی ترس نداشتم همه از دستم فراری بودن ب این روز افتادم این قضایا ادامه داشت تا یک سال اخر سر رفتم با مادرم پیش ی دعاگر اون بهم گفت دستت رو باز کن بعد سصت دستش رو گزاشت کف دستم و بقیه انگشتاش پشت دستم ی کتابی داشت شروع کرد از روش خوندن بعدش هم زمان دست من مثل چوب خشک شده بود و قرمز.این دعای بنده خدا ی کارایی کرد با این تفاوت ک دیگه جلوم ظاهر نمیشدن ولی هنوز صداشون رو میشنیدن تا اینکه ی شب من ک جرات پیدا کرده بودم رفتم توی اتاق خوابیدم ک نصف شب یدفعه از خواب پریدم دیدم ی خانمی با چهره نورانی چادر ب سر کنار تخت وایساده ولی برخلاف همیشه ک میترسیدم ایندفعه هیچ حس ترسی نداشتم یکمی ک دقت کردم دیدم ی تیکه پارچه دستش بود ک کلا روش ایات قرانی نوشته بود ی لحظه ب خودم اومدم دیدم کفن قشنگ یادم روی تنم عرق سرد نشست کفن رو داد ب من گرفتمش  سرم پایین بود نگاهم روی کفن اومدم دوباره ب اون زن نگاه کنم ک دیدم نیستش من ک با دیدن اون کفن داشتم اشهدم رو میگفتم چون میدونستم این یعنی چی من کارم تموم بود شما خودتون رو بزارین جای من بعد چند وقت درمونده از همه جا چه حالی پیدا میکنید من کفن رو گزاشتم کنار سرم رو تخت دراز کشیدم هزار جور فکر تو سرم داشت می یومد بالا سر همه خانوادم رفتم برای بار اخر دیدمشون تا اذان صبح برام عمری گذشت صدای اذان ک اومد اروم شدم نمیدونم کی خوابم برد حدود ساعت ۱۰ بود ک تو خواب همه چیز یادم افتاد با صدتا سرعت بلند شدم اصلا تو حال خودم نبودم میخواستم کفن رو پیدا کنم ولی نبودش هر چی گَشتم نبودش از مادرم هرچی پرسیدم نمیدونست چی میگم خلاصه بعد اون کفن دیگه حتی صداشون رو هم نشنیدم تا بعد تقریبا دو سال دوباره داشتن ب چشمم می یومدن ولی با این تفاوت ک دیگه کاری باهام نداشتن اصلا انگار وجود نداشتم بچه هاشون رو میدیدم منم دیگه برام عادی شده بود حالا ک دارم فکر میکنم میبینم ک اینا همش بدم نشد من قبل از این قضایا خدایا ببخش ب خدا هم کافر بودم ولی طی این سال ها برای نجات خودت دست ب دامن خدا شدم ک باعث شد مهر خدا تو دلم لونه کنه و از ی ادم کافر و خدا نشناس بشم ی ادمی ک دوست داره یکسره دعا بخونه قربون صدقه خدا بره اره این قضایا باعث عوض شدن من شد با اینکه من گوشه ای از رنجایی ک کشیدم رو براتون نوشتم ولی هیچ کینه ای ازشون ب دل ندارم چون باعث شدن خودم رو پیدا کنم و ی ادم دیگه بشم و ی چیز دیگه هر چی من سمت خدا رفتم اونا ازم دیرتر شدن اگه مشکلی تو تایپ بود ببخشین 

پاسخ به کامنت

آرش

ارسال در ۱۷ شهریور ۱۳۹۷

24

سلام دوستان ، خواهش میکنم جدا ازین موجودات دوری کنید، همسرم ، مدتی دنبال این مسایل بود ، یکشب بردنش و بطرز وحشتناکی بهش تجاوز کردن درحدیکه بعداز ۳ سال ، هنوز نمیتونه درست به قضای حاجت بره، حتی بارها پیش،متخصص بردمش و پیش دعانویس ، گفتند افضاء شده یعنی راه بول و غائطش یکی شده،واقعا خسته شدم ، چندبار تصمیم گرفتم از دبر بهش داخل بشم اما نذاشته ، دارم میرم مشهد هم ی زیارتی کنم هم ی زن صیغه کنم ،واقعا گرفتار شدم

پاسخ به کامنت

سید جعفر

ارسال در ۳ آذر ۱۳۹۷

25

عزیز دل برادر ، اینجا بحث ((ناز باسنان)) مطرح میشه و شما دوست عزیز باید دقت کنی و ببینی آیا جزو ناز باسنان یا سپید سرینان هستید یا نه ، اگر باشید ، شوخی و مزاح دعانویس با شما عادی بوده و جای نگرانی ندارد باسپاس

پاسخ به کامنت
اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد