ما می خواهیم فوتبال بازی کنیم.


امروز در حال عبور از محدوده بازار تهران بودم که این نوشته روی دیوار منو با خودش برد به دوران بچه گی و گل کوچیک بازی کردن.
"پارک کردن مساوی است با پنچری. ما می خواهیم فوتبال بازی کنیم."
یادش به خیر اون دوران.
پول هامونو رو هم می ذاشتیم و ۲ تا توپ پلاستیکی می خریدیم و یه توپ دولایه درست می کردیم.
تیر دروازه هم که نداشتیم چون تیر دروازه یا برای بزرگها بود یا برای حرفه ای ها. ما هم که شکر خدا هیچ کدومش نبودیم. تیر دروازه امون ۲ تا آجر بود که می ذاشتیم وسط کوچه.
خلاصه با هزار ماجرا، علی و قلی و تقی و نقی و ... هم از خونه هاشون می کشیدیم بیرون که هفت هشت ده تا بشیم و یه "تیم بیرونی" بزنیم.
اما...
دست بر قضا که در همه محله ها یه پیرمردی، پیرزنی چیزی که از سر و صدای بچه ها عصبی می شد خونه اش دقیقا اون قسمتی از کوچه واقع شده بود که مناسب ترین جا برای فوتبال بود. چشمتون روز بد نبینه که به محض شروع بازی یه دفعه با یه کارد به اندازه "این هوا" می اومد بیرون، توپ رو می گرفت جر می داد و بعد پیش خودش می گفت آخیش راحت شدم و هلک هلک می رفت خونه اش.
البته یه حالت دیگه هم وجود داشت. اون هم این بود که طرف با ماشین می اومد و درست وسط زمین بازی ما ماشینشو پارک می کرد و می رفت خونه اش. حالا هر چی ما جز می زدیم بابات خوب ننه ات خوب، برو ۲ متر جلوتر پارک کن تا ما بازی امون تموم بشه بعد ماشینتو برگردون سر جاش گوش نمی کرد که نمی کرد.
خوب ما هم بچه بودیم. کاری از دستمون بر نمی اومد به جز این که با سنگ بزنیم شیشه یا لامپ جلوی خونه اش رو بشکونیم.
و این ماجرا همچنان ادامه داشت. هی اون توپ ما رو پاره می کرد. هی ما شیشه خونه اش رو می شکستیم.
یادش به خیر.

 

 

 

 






جستجو
WWW tafrihi

Copyright © 2005-2007 Tafrihi.com