اشتباه (داستان)

(مهناز) را از زمان دبيرستان مي‌شناختم. دخترقد بلند و چشم و ابرو مشكي بود كه اغلب بچه‌ها را در حياط مدرسه جمع مي‌كرد تا برايشان فيلم‌هايي را كه ديده بود تعريف كند. دو سال بعد از ديپلم به من اعتراف كرد: تمامش را از خودم ساخته بودم... همه‌اش خيال‌ها و روياهاي خودم بود. چيزي كه از فيلم‌ها به ياد مي‌آوردم ماجراهاي عاشقانه پرسوز و گداز عروسي‌هاي پرخرج بود و اما چيزي كه اصلا به فكرم نمي‌رسيد اين بود كه او آنها را از خودش درآورده باشد. گاهي فكر مي‌كردم چرا؟ اما چيزي به فكرم نمي‌رسيد از خودش هم كه سئوال مي‌كردم شانه بالا مي‌انداخت: چي مي‌شه سرتون رو گرم كنم؟

 

اما مسئله، جدي‌تر از سرگرم كردن ديگران بود. هيچ وقت فكر نمي‌كردم كه ديدگاه آدم‌ها بتواند به اين سرعت عوض شود اما اگر مي‌فهميدم او تحت هيجاناتش عمل مي‌كند شايد ديگر تعجب نمي‌كردم. اين را وقتي (مهناز) در رشته تغذيه قبول شد و برايش خواستگار آمد، فهميدم. وقتي يك روز هيجان‌زده به خانه‌ام آمد و ماجرا را تعريف كرد انگار داشت مثل دوره دبيرستان برايمان فيلم تعريف مي‌كرد. واقعا هم چيزي كه پيش آمده بود كم از يك فيلم سينمايي نداشت.
مهناز در يك مهماني شركت كرده بود و هم زمان چهار خانم جا افتاده او را براي پسرهايشان خواستگاري كرده بودند. مادر مهناز هر روز هفته را به يكي از آنها اختصاص داده بود. خواستگارها با دسته گل و شيريني مي‌آمدند. نيم ساعتي از هوا و ترافيك حرف مي‌زدند بعد مي‌رسيدند به اصل مطلب. مهناز با آنها به اتاقي خلوت مي‌رفت و يك ساعتي صحبت مي‌كرد، ريزكارها و برنامه‌هايشان را در مي‌آورد. اين كه كدام دانشگاه رفتند و چه قدر حقوق مي‌گيرند، مدل ماشينشان چيست و خانه شخصي‌شان در كدام محله واقع شده است؟ در اين مكالمات يك طرفه چون مهناز دليلي نمي‌ديد درباره خودش اطلاعاتي به آنها بدهد سه نفرشان در جا رد شدند چون يكي ماشينش پيكان بود و ديگري مي‌خواست در طبقه بالاي خانه مادرش سكونت كند و ديگري فوق‌ديپلم داشت. مهناز به اين قسمت داستان كه رسيد چايش را كه سرد شده بود به دهان برد و فوري آن را زمين گذاشت.
اما، خواستگار چهارم، هم خوش‌تيپ بود، هم تحصيلكرده خارج، هم خانه در شمال شهر داشت هم ماشين زانتيا، هم پول‌دار و... چند لحظه سكوت كرد تا واكنش مرا ببيند.
باورم نمي‌شد شايد اگر تازه از سالن سينما بيرون آمده بودم مي‌توانستم داستان فيلم را باور كنم اما اين زندگي واقعي مهناز بود نه فيلم... گفتم: يعني تو واقعا مي‌خواهي ازدواج كني؟
انگار حرف نامربوطي زده باشم، چند لحظه اخم كرد و نگاهم كرد: از نظر تو اشكالي داره؟
اشكال كه نه... اما... تو تازه دانشگاه قبول شدي فكر نمي‌كني با اين عجله...؟
چشم‌هايش را باريك كرد: اگه خودت همچين خواستگاري داشتي يه لحظه صبر مي‌كردي؟
رنجيده رو از من برگردوند: تو خيلي بچه‌اي فريده. كي مي‌خواي بزرگ شي... بالاخره همه بايد ازدواج كنن. دور و برت رو نگاه نمي‌كني كه چه طور همه هم‌كلاسي‌ها تند و تند دارن مي‌رن اونم چه شوهرايي!
از لحن تندش جا خوردم و احساس كردم شايد اصلا درست نبود وقتي منتظر تبريك گفتنم است ته دلش را خالي كنم. اما نتوانستم جلوي حرفي كه به زبانم آمده بود را بگيرم: دليل نمي‌شه كه چون همه دارن اين كارو مي‌كنن ما هم ازشون تقليد كنيم.
پس چي كار كنيم؟ همه اينو مي‌گن اصلا زندگي يعني همين... آدم تا كي مي‌تونه تنها بمونه؟
با اين كه رنجش را در خطوط صورتش مي‌ديدم و او مهمانم بود و بايد از دلش در مي‌آوردم، اما نمي‌توانستم چيزي را كه به ذهنم رسيده بود نگويم. كسي نگفته تنها بمون اگر واقعا كسي اون قدر خوب بود كه نمي‌تونستي ازش چشم بپوشي منم مي‌گم معطل نكن... اما تو از محاسن اين خواستگارت هيچ چي نگفتي.
براق شد: نگفتم؟ نگفتم؟... نگفتم ماشين و خونه داره... پولداره... آدم ديگه چي مي‌خواد؟
- اينا شد حسن؟
طوري نگاهم مي‌كرد، انگار عقلم را از دست داده باشم. آب دهانش را قورت داد: نكنه تو هم فكر مي‌كني زندگي فيلم سينمايي يه... چشماتو باز كن فريده تو اصلا جامعه رو نمي‌شناسي.
با اين حرفش بود كه فهميدم اين دفعه به جاي فيلم واقعا واقعيت را تعريف كرده، همه مردهاي فيلم‌هايي كه تعريف مي‌كرد آدم‌هاي خوبي بودند، شجاع و مهربان و انسان گرچه دست‌تنگ و ندار اما چه طور شده بود پاي خودش كه رسيد وسط، همه آنها شدند خيال و رويا؟ هيچ وقت به آدمي مثل او برخورد نكرده بودم آدمي كه فاصله بين خيال و واقعيتش اين قدر زياد باشد.ورود مادرم، صحبتمان را قطع كرد.براي اين كه گمان نكند از روي حسادت حرفي زده‌ام به مادرم گفتم كه او مي‌خواهد ازدواج كند.
مادرم خنديد و به او تبريك گفت و شايد بدون قصد حرفي را زد كه بعدها به درستي‌اش پي بردم: (خوب جنبيدي مهنازجان... خواهرت كم مونده بود ازت جلو بزنه)!
زمزمه ازدواج خواهر كوچك‌تر (مهناز) مدتي مي‌شد در محله پيچيده بود. اما من گمان نمي‌كردم اين دو مسئله ربطي به هم داشته باشد.
مهناز به زور لبخند زد: نمي‌شد جلو بزنه. فوقش بايد عقب مي‌انداخت.
من حتي متوجه معني كه پشت حرف او خوابيده بود، نشدم شايد چون خودم خواهر كوچك نداشتم. اما تا مدت‌ها فكر مي‌كردم او واقعا تصميم به ازدواج گرفته بود يا فقط داشت از بقيه تقليد مي‌كرد؟
مهناز خيلي زودتر از آن كه فكر مي‌كردم ازدواج كرد گرچه هيچ كدام از هم‌كلاسي‌هايش را دعوت نكرد، اما من فكر كردم دعوت نشدن من شايد از رنجش او باشد و اين طور از زندگي هم كنار رفتيم.من همان سال رشته روان‌شناسي قبول شدم و پشت سرش امتحان كارشناسي ارشد دادم. سرم به كتاب و درس گرم بود، اما گهگداري كه برايم خواستگار مي‌آمد ناخودآگاه ياد مهناز مي‌افتادم. كسي خبري از او نداشت خانواده‌اش هم مدتي بعد، از محله ما رفتند. فكر مي‌كردم كسي كه در خيالاتش دنبال مردي آرماني مي‌گشت و در واقعيت مطابق چيزي كه باب روز بود و اغلب خانواده‌ها به همين خاطر به آن اهميت مي‌دادند رفتار مي‌كرد چهطور زندگياي مي‌تواند داشته باشد؟ واقعا ماشين و خانه آن قدر مهم بود كه بقيه چيزها در برابرش كمرنگ شود؟
روزي كه علي و مادر و خواهرش به خواستگاري‌ام آمدند جواب سئوالم را گرفتم. علي چهره‌ خيلي معمولي داشت و زمان راه رفتن كمي مي‌لنگيد و اين قضيه آن قدر توي ذوقم خورد كه وقتي چاي آوردم مطمئن بودم پاسخ منفي خواهم داد. اما وقتي مادرش گفت او چند سال قبل كه در جنوب سد مي‌ساختند براي نجات دوستش دچار اين عارضه شده است چيزي در دلم تكان خورد به خصوص اين كه علي تلاش مي‌كرد مادرش را ساكت كند.
مادرش گفت: (مي‌دونم علي خوشش نمي‌ياد اما من آدم ركي هستم، نمي‌خوام اجر علي رو خراب كنم فقط خواستم بدونين مشكلش مادرزادي نيست.)
آنها يك ساعت بعد از خانه ما رفتند. مادرم حرفي نزد، اما لابد مطمئن بود من كه به خواستگارهايي بهتر از او جواب رد داده بودم براي جواب منفي احتياج به فكر كردن ندارم.
ولي من آن شب تا صبح بيدار ماندم و به او فكر كردم، بعد از سال‌ها انگار ذهن و روحم از درس و دانشگاه بيرون كشيده مي‌شد، هيچ وقت مثل آن شب آن قدر جدي به ازدواج فكر نكرده بودم. فكر ميكردم، كسي با اين روحيه مي‌تواند همسر مناسبي برايم باشد و اگر من به خاطر يك نقص عضو ساده بخواهم بي‌اعتنا از كنارش بگذرم فرصت يك ازدواج خوب را از دست خواهم داد.مادرم فقط يك بار كه با هم تلويزيون نگاه مي‌كرديم گفت: طفلك پسر خوبي بود اما حيف! و اين جمله يعني حتي لازم نديده بود، نظر مرا بخواهد.دو سه روز بعد كه مادر علي براي جواب گرفتن زنگ زد، در آشپزخانه ميوه مي‌شستم. متوجه شدم كه مادرم خودش را آماده مي‌كند تا با زمينه‌سازي مثل دفعات قبل درس من را بهانه بياورد و جوابشان كند.ضربان قلبم يك دفعه آن قدر بالا رفت كه نفهميدم چه طور ميوه‌ها را رها كردم و خودم را به اتاق رساندم.
مادرم از ديدن من با آن حالت چنان جا خورد كه گوشي از دستش رها شد. آن را برداشتم و دستش دادم آهسته گفتم كه بگويد (مي‌خواهيم بيشتر با هم آشنا شويم. تمام فكر و خيالاتي كه روزهاي قبل داشتم باعث شد آن جمله بدون اين كه بدانم واقعا چه كار مي‌خواهم بكنم از دهانم بيرون بپرد.)
مادرم چند لحظه با چشم‌هاي گرد نگاهم كرد و بعد با لبخندي تصنعي جوابم را به آنها گفت و براي روز بعد اجازه داد با علي بيرون برويم.
_ _ _
از هر دري حرف زديم، فكر مي‌كردم چه قدر اطلاعاتش در هر زمينه بالاست، چه قدر قشنگ صحبت مي‌كند طوري كه حتي به نظرم زيبا رسيد. وقتي ما را به خانه رساند تمام راه فكر مي‌كردم او همان كسي است كه هميشه دنبالش بودم.
اما مادرم كه در تمام مدت بق كرده بود به محض اين كه به خانه رسيديم خط و نشان كشيد: فكر نكن از سر راه آوردمت كه بدمت به يه شل دست و پا چلفتي.آن شب براي اولين بار در زندگي‌ام ميان من و مادرم مشاجره درگرفت به تصميمم ترديد داشتم وقتي ترديدم شدت گرفت تصميم گرفتم به يك مشاور مراجعه كنم. يكي از دوستانم معرفم بود و مي‌گفت كار خيلي‌ها را راه انداخته است.
روزي كه وقت داشتم به محض اين كه از در ساختمان داخل شد، سينه به سينه خانمي شدم كه با دستمال اشك‌هايش را پاك مي‌كرد. گفتم ببخشيد اما احساس كردم چه قدر چهره‌اش آشناست و يك دفعه او را شناختم. مهناز بود. گرچه صورتش جا افتاده بود اما خودش بود. او هم چند لحظه، خيره نگاهم كرد، چشم‌هايش از گريه متورم بود با صدايي بغض‌آلود گفت: خودتي فريده؟
همديگر را بغل كرديم اما تمام شوق پيدا كردن او چون گريه مي‌كرد در جا، جايش را به اندوه داد. پشت سر هم مي‌پرسيدم چي شده؟ اين جا چه كار مي‌كني؟
با لبخندي تلخ گفت: داستانش خيلي طولانيه!
وقتي فهميد براي چه كاري آن جا هستم، گفت منتظرم مي‌شود تا بعد با هم به خانه برگرديم.
با ترديد پرسيدم: ديرت كه نمي‌شه؟
سر تكان داد: حالا ديگه نه!
وقتي به اتاق خانم مشاور رفتم هنوز دلم پيش (مهناز) بود. چه اتفاقي افتاده بود؟ چرا گريه مي‌كرد؟ با سئوال مشاور به خودم آمدم و ماجراي علي را برايش تعريف كردم.
او به دقت به حرف‌هايم گوش داد و نكاتي را يادداشت كرد اما برخلاف تصورم به جاي اين كه جوابي به من بدهد گفت: فكر مي‌كني اون‌هايي كه زندگي هماهنگ و خوب دارن به اين چيزا اهميت مي‌دن؟
گفتم: منم براي همين پيش شما اومدم، اصلا مي‌خوام بدونم بر فرض يه نقص كوچيك اين قدر مهمه كه...؟
فكر مي‌كنم تو جواب سئوالت رو مي‌دوني و اومدنت به اين جا فقط واسه تاييد است، اما من فقط مي‌تونم بهت توصيه كنم به دام ازدواجي نيفت كه امكان درك طرف مقابلت نيست و تورو از اون چيزي كه بايد بهش برسي دور كنه، فقط اگه حس مي‌كني به يه شريك زندگي نياز داري ازدواج كن، نه اين كه به اولين كسي كه سر راهت سبز شد جواب مثبت بدي فقط چون مي‌خواي خودتو راضي كني كه بالاخره بايد ازدواج كرد. بايد لزوم ازدواج رو بفهمي... چرا داري يه نفر ديگه رو با خودت شريك مي‌كني؟
از اتاق مشاوره كه بيرون آمدم غروب شده بود اما به جاي اين كه به زندگي خودم فكر كنم به زندگي مهناز فكر مي‌كردم. او در اتاق، انتظار مرا مي‌كشيد. ديگر گريه نمي‌كرد اما آثار ناراحتي در صورتش بود.مرا سوار ماشين پژويش كرد تا به خانه برساند. دلم مي‌خواست مثل دوره مدرسه برايم فيلم تعريف كند اما اين بار فيلم زندگي خودش را. او يك داستان‌گوي واقعي بود حالا كه سرنوشت ما را تصادفي سر راه هم قرار داده بود انگار بايد داستان فيلم نيمه‌كاره زندگيش را بدون اين كه سئوالي ازش بپرسم برايم مي‌گفت:بيشتر از يك سال مي‌شد كه بيوه شده بود. شوهرش تنها دخترش را از او گرفته بود و قصد داشت با زن ديگري ازدواج كند كه قبلا هم با او سر و سري داشت. تا يادش مي‌آمد، يك روز خوش در زندگيش نداشت. مدام دعواهايي كه از مشكلات كوچك و بي‌اهميت مثل حرف خواهر شوهر و جاري شروع مي‌‌شد و به جر و بحث سر دير خانه آمدن شوهرش و بي‌اعتنايي او مي‌‌كشيد.عصبي بود و پشت سر هم مي‌گفت: آدما بايد تو زندگي رشد كنن من رشد كه نكردم هيچي از اون چيزي هم كه بودم عقب‌تر افتادم...
من مبهوت نگاهش مي‌كردم. چه اتفاقي را از سر گذرانده بود. كجا اشتباه كرده بود توي انتخابش يا توي مهار زندگيش؟
جلوي در خانه‌مان كه ماشين را نگه داشت، برق حسرت را در چشمانش ديدم. محله قديمي... زماني كه دختري شاد بود و روياهايش را به شكل فيلم براي دوستانش تعريف مي‌كرد. از او خواستم كه داخل بيايد و با هم چاي بخوريم. آن قدر خسته و درمانده بود كه بي‌هيچ مقاومتي پذيرفت و در آغوش مادرم چند دقيقه گريه كرد، شايد به ياد مادرش كه او را از دست داده، افتاده بود.
در اتاق كه تنها شديم گفتم: يادت مي‌ياد روز آخري رو كه همديگه رو ديديم؟ فكر كردم از دستم دلخور شدي. اما من واقعا منظوري نداشتم. اون موقع هر دومون خيلي جوون بوديم...
با تاسف سر تكان داد: (اما حق با تو بود... شايد خودت هم نمي‌دونستي كه داري چي مي‌گي اما راست مي‌گفتي. ساكت بودم، او حق داشت حتي حالا هم نمي‌دانستم چي درست است و چي غلط، اما او يك نمونه زنده جلويم بود. مهناز كه سختي‌هاي زندگي او را پيرتر از سنش نشان مي‌داد، گفت: اگه خواستي يه روز ازدواج كني شايد ديگه الان بتوانم رك و راست بهت بگم كه بدون شناخت يه قدم هم جلو نرو... به حرف بقيه گوش نكن كه مي‌گن تو امر خير حاجت هيچ استخاره نيست... به خودت وقت بده، ببين از زندگي چي مي‌خواي؟ اصلا نياز ازدواج موقتيه يا واقعي؟
اين كه تصادفي او را ديده بودم بي‌حكمت نبود و اين مسئله از حرف‌هايش پيدا بود.
به نقطه‌اي نامعلوم خيره شده بود: ازدواج نكن چون همه دارن اين كارو مي‌كنن... چيزي كه همه مي‌گن حتما درست نيست شايد باشه اما به وقتش، نه هول هولكي... منم فكر مي‌كردم خب اين اتفاق بايد بيفته به دختر خاله‌هام نگاه مي‌كرم كه تند و تند شوهر مي‌كردن... انگار اون موقع تب عروسي تمام فاميل رو گرفته بود. خواهرم هم دست به كار شده بود و مادرم... چند لحظه مكث كرد: مادرم مي‌گفت زود باش مهناز... نمي‌شه كه خواهرت بره تو بموني. مردم چي مي‌گن، ميگن لابد خواستگار نداشتي. اون قدر بهم گفت كه باورم شد اگه مجبور بشيم به خاطر اصرار خواهرم و نامزدش مراسم اونا رو زود بندازيم راستي راستي همه يه جور ديگه نيگام مي‌كنن... با خودشون چي فكر مي‌كردن. شبا خوابم نمي‌برد و براي همين تو مدرسه از خودم فيلم مي‌ساختم و براتون تعريف مي‌كردم. اون فيلما باعث مي‌شد، واقعيت رو فراموش كنم و از زير فشارها فرار كنم اما خودم بهتر از هر كسي مي‌دونستم كه واقعيت ندارن. وقتي برام خواستگار اومد براي راحت شدن از حرف بقيه و هم اين كه بالاخره همه آدما تو فيلم ازدواج مي‌كردن تصميم گرفتم ازدواج كنم و چون همه مي‌گفتن عنوان و پول مهمه با محسن ازدواج كردم چون همه چيزايي رو داشت كه براي بله گفتن بتونم خودمو قانع كنم... فقط حالا كه سال‌ها از اون موقع مي‌گذره مي‌فهمم چه اشتباهي كردم حتي اگه خواهرم ازدواج مي‌كرد و مجبور مي‌شدم گوشه كنايه بقيه رو تحمل كنم بهتر بود. چون مي‌تونستم يه ازدواج درست و موفق و احساس خوشبختي كنم، اين مهمه نه اين كه مردم چي مي‌گن. من زندگيمو به حرف مردم باختم... چاي سرد شده را به لب‌ها نزديك كرد و فوري زمين گذاشت انگار خاطره آخرين ديدار دوباره تكرار مي‌شد با اين فرق كه او حالا يك بيوه بود و من تازه در آغاز راه با ترديد و هيجان...
گفت: اگر ازدواج نكرده باشي مردم يه جور حرف مي‌زنن، وقتي بيوه شده باشي يه جور ديگه... نمي‌دوني چي كشيدم، مدام بايد به همه جواب پس بدم كه بين من و محسن چي گذشته و سرزنش بشنوم كه بايد تحمل مي‌كردم.
آه عميقي كشيد و ساكت شد.
نمي‌دانستم چه بگويم، حرفي براي دلداري به ذهنم نمي‌رسيد. ياد حرف‌هاي مشاور افتادم كه چه قدر درباره او صدق مي‌كرد و انگار بايد بعد از حرف‌هاي او مهناز را مي‌ديدم. تجسم عيني يك هشدار است.مهناز پساز چند دقيقه سكوت اشك‌هايش را پاك كرد و لبخندي زد: نگفتي تو چي؟
فكر كردم بايد ملاحظه‌اش را بكنم اما نمي‌دانم چرا بي‌اراده گفتم كه موردي برايم پيش آمده و دارم فكر مي‌كنم. اما مهناز برخلاف تصورم، واكنشي نشان نداد كه خيال كنم نسبت به اين قضيه حساس است. در عوض دستم را گرفت و گفت: شايد، پس براي همين امروز بايد همديگر رو مي‌ديديم تا من تجربه‌ام رو برات تعريف كنم و بهت توصيه كنم كه اگه كسي رو پيدا كردي كه مي‌تونست همسر تو باشه، بي‌اعتنا از كنارش رد نشو، چون اگه رد شدي و به خاطر چيزهايي كه ارزش نداره از دستش دادي هم به خودت بد كردي، هم به اون، هم به بچه‌اي كه يك روز خواهي داشت... مي‌دوني دختر من در چه وضعيه؟
مادرم كه براي بردن سيني چاي آمد از چهره ناراحت مهناز چيزهايي حدس زده بود.
نيم ساعت بعد مهناز خداحافظي كرد و رفت.
به مادرم گفتم: تو كه نمي‌خواي منو مثل مهناز ببيني؟
او سكوت كرد و تنهايم گذاشت. فكر كردم كه واقعا ضرورت ازدواج را حس كرده‌ام و تصميم گرفتم زندگي مشترك داشته باشم يا نه؟ نه، چون اين اتفاق بالاخره بايد مي‌افتاد، جواب دادن به اين سوال مهم‌تر از جواب مثبت دادن به علي بود. بعد از پنجره به بيرون نگاه كردم.
ماشين مهناز هنوز جلوي خانه‌مان بود، انگار جايي براي رفتن نداشت. اصلا نمي‌خواستم سرنوشتي مثل او داشته باشم.

 


 

 

 

جستجو
WWW Tafrihi

Copyright © 2005 Tafrihi.com  All rights reserved




 
 

ارسال اين صفحه براي دوستانتان

مشخصات شما :
اسم شما: *

ايميل شما: *

مشخصات دوستان شما :
ايميل دوستان شما: *

ايميل دوستان شما 2:

ايميل دوستان شما 3:

 پيغام: (optional)

Created by Tafrihi