من دختر
بزرگ دكتر
اردشير تا
هشت سالگي
يكي
يكدانه
اين خانه و
خانواده
بودم. بعد
از آن كه
اوج بحران
روحي مادر
با درمانها
و شوكهاي
عصبي و
مراقبتهاي
ويژه
پزشكي
رفتهرفته
پايان
يافت و پدر
بيشتر و
بيشتر در
كنارمان
بود تا قوت
قلب و
تسكين
آلام
مادرم
باشد، يك
سالي پس از
به آرامش
رسيدن
مادر، (آبتين)
برادر
كوچكم به
دنيا آمد. (آبتين)
سفيدرو و
با چشماني
درشت به
رنگ شب مثل
فرشتهها،
روحي تازه
به
زندگيمان
بخشيد. همه
اهل خانه،
از مادر،
پدر، مادر
بزرگ،
رقيه خانم
دايه
مادرم كه
حكم عزيزم
را داشت و
آقا ذبيح
شوهرش
باغبانمان
و (منصور)
فرزند
بزرگشان
كه رانندهمان
بود، از
ديدن (آبتين)
كوچولو
شاد شدند.
شادترين فرد اين خانه بعد از تولد (آبتين) من بودم. با اين حال گاهي توجه بيش از اندازه اطرافيان كمي حس حسادت كور را در من بيدار ميكرد و از سر شرارت بدم نميآمد، تلنگري، نيشگوني يا آزاري به او برسانم... اما دقايقي نميگذشت كه با ديدن چهره معصوم برادر كوچكم كه در مقابل شيطنت من مهربانانه لبخند شيرين بر لب جاري ميساخت، از خود خجالت ميكشيدم.
هفت، هشت
ماهي
نگذشته
بود كه
چهره (آبتين)
رو به زردي
گذاشت.
زردي
چهره،
تغييرات
صورت،
بيني و
حالت
چشمان او
به هيچ كس
شبيه نبود.
هر روز كه
ميگذشت
بيش از پيش
پدر و مادر
دچار
تشويش ميشدند
اما جرات
نداشتند
باور كنند (آبتين)
پسر
كوچولو
هشت ماههشان
دچار
بيماري
شده است.تحرك
كم او و
گاهي خون
دماغ شدنش
كه انگار
قرار نبود
با روشهاي
معمول مثل
گذاشتن يخ
و خوراندن
خنكي به
طفل پايان
يابد،
بالاخره
همه را به
ستوه آورد.يك
روز مادر و
پدر، با
دلهره (آبتين)
را نزد
متخصص
بردند و
بعد از آن
همه چيز به
هم ريخت.
(آبتين)
تالاسمي
داشت و
مفهومش آن
بود كه او
بايد در
آغاز
زندگي،
راه
مبارزه با
بيماري را
ميآموخت...
بايد ياد
ميگرفت
براي زنده
بودن و
زندگي
كردن (اميد
به بودن)
نخستين
درس است و (عشق
به ماندن)
معناي
زندگي را
متحول ميكند.
(تالاسمي)
بيماري اي
كه در
فرزند دوم
به شرط
دارا بودن
عامل
بيماري در
پدر و مادر
بروز ميكرد
،از شانس
بد دامن (آبتين)
را گرفته
بود. خوب
يادم هست
كه بعد از
شنيدن اين
عبارت از
زبان
پدرم،
دائم در
خود فرو ميرفتم
و در
تنهايي
فكر ميكردم
اگر به جاي (آبتين)
من فرزند
دوم بودم
آن وقت ميتوانستم
به اندازه
برادر
كوچكم
تحمل
داشته
باشم؟!
مادر و پدر
ميدانستند
راه درمان
قطعي (آبتين)
كه شبيه به
يك آرزوست
در ايران
نيست... هنوز
خيلي
درباره
درمان
قطعي جز
درمانهاي
موقت آن هم
با
داروهاي
گرانقيمت
و تزريق
خون
نشنيده
بودم.
حدود يك
سالي سپري
شد تا اين
كه
بالاخره
يكي از
پزشكاني
كه از طرف
عمه فروغ
آن هم از
آمريكا به
خانوادهام
معرفي شد،
پيشنهاد
معالجه به
كمك انجام
عمل جراحي
پيوند مغز
استخوان
از يكي از
وابستگان
و اعضاي
خانواده
را مطرح
كرد. به نظر
دكتر (شاهرخ)
كه سالها
در آمريكا
زندگي
كرده بود و
متخصص خون
و داخلي
بود اميد،
به بهبود
قطعي براي (آبتين)
با اين عمل
جراحي آن
هم در (ايتاليا)
تا نود
درصد وجود
داشت.
درخشش اين
اميد، هم
شاديبخش
بود هم فكر
به آن
اضطرابآور،
زيرا
دهنده اين
مغز
استخوان
من بودم و
براي پدر و
مادر
دردمند از
بيماري
كودكشان،
ريسك به
شرط درمان
فرزند
مريض از
طريق
پيوند و
جراحي
فرزند
سالم، بيش
از موقعيت
تحمل
بيماري
آزار
دهنده و
رنجآور
است.ترس از
دست رفتن
هر دو بچه
براي
والدين
بيشتر
آنها را
دچار
دودلي ميكرد.
آن موقع
حدود 11 سال
داشتم،
اين
نخستين
فرصت براي
بلوغ فكري
من بود كه
در آن سالها
به وقوع
پيوست. خوب
يادم هست
كه با ديدن
ترس و
تشويش در
سيماي
بزرگترها
عليرغم
نگرانيهايم،
با تمام
قاطعيتي
كه ميتوان
از يك بچه 11
ساله سراغ
داشت،
اعلام
آمادگي
خود را
براي نجات
و بهبود
برادرم
ابراز
داشتم... اين
همان روزي
بود كه
باورم شد
بزرگ شدهام.
همان روزي
كه بعدها
به خاطر
تصميمي كه
گرفته
بودم به
خود ميباليدم
و افتخار
ميكردم.
بالاخره
اصرار من و
تشويق
دكتر
شاهرخ و
دغدغههاي
آرزومندانه
پدر و
مادر، دست
به دست هم
داد و منجر
به آن شد كه
پدر از
تنها
يادگار
اصل و نسب
يعني
ييلاق
فرمانيه
با تمام
خاطرات
ريز و
درشتش دل
بكند و آن
را به فروش
بگذارد.پدرم
دو سالي ميشد
كه ديگر
وكالت
قبول نميكرد
و با تدريس
در
دانشگاه و
ترجمه
آثار روز
زندگيمان
را ميگذراند.
نه مادر و
نه بقيه
راضي به
فروش خانه
يادگارها
نبودند،
اما پدرم
نميخواست
براي
كودكش كم
بگذارد.
خانه به
فروش رفت و
مقدمات
سفر ما به
ايتاليا
فراهم شد.
سخت بود.
بخش سختتر
اين سفر
جدايي از
كساني بود
كه ساليان
طولاني
عزيزانمان
بودند و
بدون آنها
زندگي سخت
بود. (رقيه
خانم)، (آقا
ذبيح)، (منصورخان...)
عمه (مينا) و
عمه (فروغ.)
بزرگترين
و مهمترين
آرزويم
بعد از
بهبودي (آبتين)،
بازگشت
دوباره به
آن خانه
بود كه همه
خاطراتم
با آن عجين
بود و وقت
رفتن بود
كه تازه
كشف كردم،
دوري از آن
برايم
يعني جدا
شدن روح از
كالبد تن.
با همه اين
دلتنگيها،
دل بريديم
و رفتيم...
من، مادر،
پدر، مادر
بزرگ و
آبتين.
(رم) مكاني
كه
روزگاري
همه راهها
به آن جا
ختم ميشد
زيبا،
اسرارآميز
و شبيه به
تابلويي
از قصههاي
شاه پريان
بود.
ما در ogrebla كه
به
ايتاليايي
يعني هتل
آن هم از
نوع درجه
اولش مسكن
گزيديم. دو
روزي بعد
از
ورودمان
موفق به
ملاقات با
تيم
پزشكان
حاذقي
شديم كه
كارشان در
بيمارستان
مركزي شهر
انجام
پيوند مغز
استخوان
بود.آنها
بارها و
بارها
براي پدر و
مادر
تشريح ميكردند
اين عمل
خطر بسيار
كمي براي
دهنده
دارد، اين
گيرنده
است كه
بايد بدنش
در مقابل
آنچه قرار
است از
ديگري
بگيرد،
واكنش
بازخورنده
نشان ندهد.تصميمگيري
دشوار بود
اما من سر
از اين وقتكشي
در نميآوردم.
بالاخره
آزمايشات
اوليه
انجام شد و
با مثبت
بودن و
مناسب
بودن
نتايج
آنها،
برنامه
براي
انجام عمل
بر روي من و (آبتين)
صورت گرفت.
همه چيز
خوب پيش ميرفت.
وقتي
روپوش
سفيد را به
تنم كردند
تا بر روي
تختخواب
اتاق عمل
بخوابم،
خيلي سعي
كردم گريه
نكنم اما
نتوانستم.
روياي يكي
دو ساعته
با بيهوشي
آغاز شد
بعد از آن
هيچ نميدانم
چه شد؟!
وقتي به
هوش آمدم
همگي شاد
بودند و
خودم
احساس سر
بلندي ميكردم.
يادم هست
فرداي آن
روز در باغ
بيمارستان
ساعتها
بر روي
ويلچر
نشسته
بودم و دلم
ميخواست
بدون كمك
پرستار
همراه،
عطر گلهاي
باغ و
زيبايي
مناظر
اطراف را
لمس كنم.
بعد از آن
ديگر نوبت (آبتين)
بود تا
مقاومت
كند و براي
زندگي
بجنگد. چند
روز در
اتاق
مراقبت
ويژه ، دو
سه هفته در
بخش
بيمارستان
خاص و بعد
او به جمع
ما پيوست،
البته با
ماسكي كه
ناچار بود
براي مدتي
بر روي
دهان و
بيني
بگذارد و
داروهايي
كه بايد
آنها را
مصرف ميكرد.مادر
كه از
ابتداي
روشن شدن
موقعيت
بيماري (آبتين)
بار ديگر
در خود فرو
رفته بود و
افسردگياش
بازگشته
بود، در
روزهاي
بستري و
عمل ما،
حال و روز
خوبي
نداشت و با
نارسايي
قلبي نيز
كه به
تازگي
آزارش ميداد،
دست و پنجه
نرم ميكرد.
روزهاي
متمادي ميگذشت
و من در
آرزوي
روزي بودم
كه دوباره
بتوانم
مثل گذشته
به همراه
برادر
كوچكم،
جست و خيز
كنم و از
ديدنيهاي
زيباي رم
بهره ببرم.
با آن كه به
سختي از
خانهمان
در تهران
دل كنده
بودم،
ديگر با
گذشت دو سه
ماه از
اقامت در
ايتاليا
احساس
تعلق
خاطرم را
از ياد
برده بودم.
حالا
چيزها،
تعلقات و
آرزوهاي
تازهاي
داشتم كه
با ماندن
در
ايتاليا
ميتوانستم
به آنها
دست يابم
اما هر روز
كه ميگذشت
حال مادر
رو به
وخامت ميگذاشت،
دست آخر
افسردگي
او به توهم
پراكندهاي
مبدل شد كه
عليرغم
تجويزهاي
مختلف
پزشكان
حاذق
اعصاب و
روان به
درمان
موثر كمتر
دست مييافتيم.
با آن كه 11، 21
سال بيشتر
نداشتم و
به مادر
احساس
وابستگي
ميكردم
و حال
بيمارگونه
او بيشتر
اوقات مرا
به شدت ميترساند،
اما در
ضمير
ناخودآگاه
خود گاهي
فكري
شيطنتآميز
مرا آزار
ميداد و
آن اين بود
كه وضعيت
مادر، ما
را نيز كسل
يريد و
ايضا
دستشوييهاي
بيمارستانها،
ترمينالهاي
مسافربري
اعم از
اتوبوس و
قطار،
دستشوييهاي
پاركها و
تفرجگاهها
آيا
انتظار
داريم كه
مامور دم
در بايستد
و بگويد،
لطفا (سيفون)
را بكشيد.
آيا سيفون
كشيدن،
ارتباط به
برنامهريزي
دارد يا به
درك درست
ما از محيط
زيست
بستگي
دارد پس
بياييد
اين ورود
ممنوعها
را رعايت
كنيم و در
واقع از آن
رد نشويم.
ممنوعيتها
را رعايت
كنيم و از
خط قرمز آن
عبور
نكنيم.