گفتگو با خانواده پوپك گلدره: از تحصيل در آمريکا تا تصادف در شمال

زماني كه <دنياي شيرين دريا> را از جعبه جادويي مي‌ديديم، تصورمان بر اين بود كه بازيگر اين نقش يك دختر شمالي است. چند سال بعد كه فيلم سينمايي <موج مرده> را ديديم، باز هم تصورمان بر اين بود دختري كه نقش اصلي زن اين فيلم را ايفا مي‌كند، دختري است از اهالي جنوب... اما آن دختر باهوش و بااستعداد در عرصه هنر، دختري از اهالي
پايتخت بود؛ دختري كه رتبه 54 كنكور دانشگاه سراسري را از آن خود كرده بود. <پوپك گلدره...> بازيگري كه حال در بين ما نيست و جامعه هنري كشور را از استعدادهاي خود محروم كرده است.

 

او چگونه رشد كرده بود؟ او در كجا به دنيا آمد؟ تحصيلات او از كجا آغاز و به كجا ختم شد؟ به بازيگري از كجا رو آورد؟ روز حادثه كجا بود؟ و ده‌ها پرسش ديگر... از طرفي زماني كه مجله <خانواده سبز> به سال هشتم خود رسيد، دلمان مي‌خواست با كسي به گفتگو بنشينيم كه براي خوانندگانمان جذابيت داشته باشد. <خانواده سبز> مردادماه متولد شد، درست مثل <پوپك> كه در چنين ماهي به دنيا آمد؛ خانواده سبز هشت ساله شد، درست مثل <پوپك> كه در <هشتم> مردادماه به دنيا آمد. مردم هر شب او را با نرگس در خانه‌هاي خود مي‌بينند، اما او حالا ديگر در خانه‌اش نيست. خودش مي‌گفت: <مرگ، پايان زندگي نيست.>او راست مي‌گفت: مرگ پايان زندگي نيست، اگر پايان زندگي بود، حالا از او نمي‌نوشتيم و به ياد او نبوديم. دلمان مي‌خواست دينمان را به او ادا كنيم. هنرمندي كه براي هنر ايران زحمت كشيد و چه بهانه‌اي بهتر از اين‌كه تولد او را جشن مي‌گرفتيم، تولد او در هشتم مردادماه را...
_ _ _
در يكي از كوچه پس كوچه‌هاي ميدان هروي تهران در يك مجتمع مسكوني، زنگ واحد 303 را مي‌فشاريم. از پله‌هاي مجتمع بالا مي‌رويم، به طبقه سوم مي‌رسيم، با خود مي‌گوييم، به احتمال زياد، وقتي كه در گشوده شود با خانه‌اي بزرگ در منطقه شمال شرقي تهران، بر مي‌خوريم؛ در كه باز مي‌شود، خانه‌اي كوچك و به دور از تجملات مقابلمان است؛ (رها) نوه پنج ساله خانواده به ما سلام مي‌گويد و سپس <بهار>، خواهر بزرگ‌تر پوپك؛ مادر باز هم با پيراهن سفيد، به ما خوشامد مي‌گويد و در پايان پدر خانواده، <محمدرضا گلدره> در چهره‌اش كاملا نمايان است كه به اين راحتي‌ها نمي‌تواند، غم از دست دادن دختر را از ياد ببرد. او ته‌تغاري بابا بود و مونس او... زماني كه دختر بزرگ خانواده به خارج از كشور رفته بود، همه چيز پدر و مادر، پوپك بود، اما <پوپك> هم اين پدر و مادر را تنها گذاشت. مقصر او نيست، بلكه سرنوشت اين گونه رقم خورد. به قول پدر كه مي‌گويد: <پرواز او، پرواز بزرگي بود> و سپس مي‌خواند:
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
پدر مرد باسوادي است، با صداي بسيار رسا كه ما را به ياد دوبلورهاي تلويزيون مي‌اندازد، بسيار خوش صحبت و واژه‌ها را با نظم خاصي از دهان خارج مي‌كند. در كجا به دنيا آمديد: سوم شهريورماه سال 1320، در همان روزي كه متفقين به ايران حمله كردند، در ميدان راه‌آهن به دنيا آمدم؛ در يك خانه قديمي كه تنها سيم‌هاي خاردار خانه ما را از راه‌آهن جدا مي‌كرد. من فرزند ششم خانواده و كوچك‌ترين پسر بودم. پدرم يكي از متخصصين سراجي بود. او رييس صنف سراجان و طرح‌هاي جديدي از كيف و كفش را در همان زمان توليد مي‌كرد، اما از آنجا كه حافظ منافع كارگران بود، هيچ‌گاه سرمايه‌اي جمع نكرد؛ او مردي عارف بود. در خيابان نادري، روبه‌روي هتل نادري مغازه‌اي داشت و من از شش، هفت سالگي در آنجا كار مي‌كردم. او بيشتر ثروت خود را وقف عرفان كرد. او ارادت خاصي به <مولانا> داشت. پدر مي‌خواست درس بخوانم، اما من علاقه‌اي شديد به ورزش و موسيقي داشتم. در باشگاه تهران جوان، در رشته كشتي و پرورش‌اندام فعاليت مي‌كردم. 14، 15 سالم كه شد رو به موسيقي آوردم. عاشق ساز ويولن بودم و زيرنظر اساتيد آن زمان مشغول آموزش شدم.همچنين دو سال زيرنظر وزارت بهداري، در رشته علوم آزمايشگاهي دوره‌هايي گذراندم و به عنوان كارشناس آن وزارتخانه انتخاب شدم. در امور سل انتخاب شدم و به همين خاطر داوطلبانه يك سال به استان اصفهان و چهارمحال و بختياري رفتم، تا آنجا كمك حال مردم باشم، اما به خاطر لذت از كمك كردن به مردمان آن ديار، يك سال به هفت سال ماندن در آنجا منجر شد. سرانجام در سال 72، پس از گذراندن 33 سال خدمت بازنشسته شدم.

ازدواج پدر و مادر پوپك
پدر مي‌گويد: مادر پوپك از دوستان تحصيلي خواهرم بود. به خانه ما رفت و آمد زيادي مي‌كرد، از آنجا كه به مولانا علاقه
زيادي داشت، پدر هم علاقه‌اي شديد به او پيدا كرده بود. من در مردادماه سال 1342 به خواستگاري همسرم رفتم و در سال 43 ازدواج كرديم. دختر اولم <بهار> در سال 1346 به دنيا آمد و پوپك هم در هشتم مردادماه سال 1350 به دنيا آمد...
مادر مي‌گويد: پوپك ساعت هشت صبح روز جمعه، هشتم مردادماه در بيمارستان پاسارگاد تهران به دنيا آمد. آن زمان نمي‌دانستم بچه پسر يا دختر است. بگذاريد يك خاطره در مورد نام <پوپك> بگويم. در سال آخر دبيرستان تحصيل مي‌كردم كه دبير ادبياتمان در رابطه با منطق‌الطير، در حال صحبت بود، او مي‌گفت: هدهد راهبر مرغان بود كه نام ديگرش شانه به‌سر و پوپك است و پوپك هم به معناي دوشيزه بودن است. همان زمان به خودم گفتم اگر فرزندي داشته باشم، نام او را <پوپك> مي‌گذارم. زماني كه دختر اولم به دنيا آمد و همسرم علاقه شديدي به نام <بهار> داشت، از طرفي <بهار> هم در فصل بهار به دنيا آمد، از اين رو او را به اين نام صدا كرديم، اما زماني كه دختر دومم به دنيا آمد، اين بار نوبت من بود كه برروي او نام بگذارم و آرزوي من برآورده شد.طي هشت ماهي كه پوپك در بيمارستان بستري بود، خيلي از آشنايان مي‌گفتند كه پوپك مانند يك كتاب است كه ما خيلي چيزها از او ياد گرفتيم و اين امر با مرور در زندگي او برايمان رخ داد. من هرگاه طي اين مدت بالاي سرش مي‌رفتم، به او مي‌گفتم <پوپك>، تو معني نامت را پيدا كردي و هدهدي كه داري راهبري مي‌كني. من بيشتر مواقع او را <هدهد> صدا مي‌كردم و او هم، هرگاه كه نامه مي‌نوشت، با امضاي <هدهد> بود.مادر به عكس قاب گرفته دخترش در كنج اتاق نگاه مي‌كند و مي‌خواند:

آرزويم بودي و دادي مرا عشق و اميد
هدهدم گشتي و بر ملك صبا دادي نويد
و در ادامه مي‌گويد: زماني كه اشتباهي مي‌كرد و از دست او عصباني بودم برايش مي‌خواندم:
< مرجبا اي هدهد هادي شده> و او هم مي‌گفت: مامان چه كار اشتباهي كردم كه دوباره اين شعر را برايم مي‌خواني...
مادر مي‌گويد: <مرگ پايان زندگي نيست>، ماموريت پوپك در اين دنيا تمام شده، خدا خواسته كه او برود و من در حال حاضر تنها <دلتنگ> پوپكم هستم.مادر پوپك، زني عارف است، هر هفته كلاس‌هاي مولانا را بر پا مي‌كند. منطق‌الطير تدريس مي‌كند، عاشق كلام قرآن است و عرفان مولانا را به طور كامل شرح مي‌دهد. شايد به همين دليل باشد كه مي‌گويد: <هيچ جايي نوشته نشده است كه انسان نيست و فنا مي‌شود، اگر به كلام دين خودمان هم توجه كنيم مي‌بينيم كه مي‌گويد: <اناا... و انااليه راجعون...>من راضي به رضاي خداوند هستم، اما صبر به من بده كه اين دوري را تحمل كنم.
_ _ _
اگر يادتان باشد، در فيلم‌ها و تصاويري كه از مراسم خاكسپاري پوپك پخش شد، مادر پوپك، هيچ‌گاه پيراهن مشكي نمي‌پوشيد، چرا؟

مي‌گويد: پوپك هيچ‌گاه دوست نداشت كه من پيراهن مشكي بپوشم، او حساسيت شديدي به اين رنگ داشت. شايد بر مي‌گردد به اين اتفاق كه پوپك 15 روزه بود كه پدرم درگذشت و من تا چند سال پيراهن مشكي به تن مي‌كردم. شب اولي كه پوپك فوت كرد، به سوي كمد لباس‌هايم رفتم، دست من به سوي لباس مشكي رفت، ناگهان صداي پوپك را مثل سابق شنيدم كه گفت: <ماماني، مشكي...> به خودم گفتم كه معتقد نيستم كه <پوپك> از پيش ما رفته و در آن وضعيت من بايد به اطرافيان روحيه بدهم؛ از اين رو تصميم گرفتم، كه سفيد بپوشم. سفيد رنگ روشني و رنگ نور است. به پوپك گفتم <من سفيد مي‌پوشم تا تو خوشحال باشي.>
_ _ _
شخصيت او چگونه شكل گرفت؛ مادر مي‌گويد: <پوپك> از زماني كه راه افتاد يك بچه دوست داشتني و باهوش بود، چيزي كه باعث تعجب من و پدرش شد، اين بود كه پوپك زبان شيوايي داشت و مسايل را خيلي عجيب و باور نكردني با سن كمش به يكديگر ارتباط مي‌داد؛ در رابطه با تحصيل هم، وضعش اين گونه بود كه دوست نداشت بيست بگيرد، بلكه دلش مي‌خواست با نمرات خوبي سال تحصيلي‌اش را به پايان ببرد و در كنار آن به تئاتر، موسيقي و همچنين در كنار دوستان بودن، هم برسد.يادم مي‌آيد كه در دبيرستان <ايران>، چند تئاتر به همراه دوستانش اجرا كرد، كه مورد توجه واقع شد.تحصيلات پوپك در چه مقاطعي بود؟ مادر مي‌گويد: او در رشته رياضي ديپلم گرفت، اما زماني كه مي‌خواست براي كنكور ثبت‌نام كند، به ما گفت: كه مي‌خواهد در رشته علوم انساني امتحان بدهد، از اين رو، يك روز كتاب‌هاي چهار ساله علوم انساني را تهيه كرد و چند ماه پيش از كنكور رو به مطالعه اين كتاب‌ها آورد و بدون اين‌كه يك ساعت معلم داشته باشد و كلاس برود، خود را چهار ماه در خانه زنداني كرد و در دانشگاه سراسري رتبه 54 را آورد. پوپك مي‌توانست رشته حقوق را انتخاب كند، جالب اين‌كه خواهرش هم پيش از او در كنكور سراسري رتبه 56 را آورد و در حقوق دانشگاه تهران قبول شد. اما پوپك مي‌گفت به حقوق علاقه‌اي ندارد، از اين رو در رشته روان‌شناسي باليني دانشگاه تهران پذيرفته شد و در دانشگاه تهران، پايان‌نامه‌اش را در رشته تئاتر درماني نوشت كه سخت مورد توجه قرار گرفت. در همان زمان با اهالي تئاتر آشنا شد و رو به هنر آورد، همان چيزي كه آرزويش بود. من هم هرگاه به پوپك مي‌گفتم: عزيزم تو روان‌شناسي خواندي، بهتر نيست ادامه تحصيل بدهي و به درجه دكترا نايل شوي، او مي‌گفت: <مامان، اتفاقا در هنر بازيگري، روان‌شناسي نقش موثري دارد.>
او چگونه رو به بازيگري آورد؟ او با دوستانش در دانشكده هنر، تئاتر <پل> را بازي كرد. تئاتري هم به نام <زمستان>66 در سال 74 بازي كرد كه پوپك در آن تئاتر جايزه اول را گرفت و از او تقدير شد. آن شب در تالار وحدت، او برايمان مايه افتخار شد. بعد از اين تئاتر، او در سكانس‌هايي از مجموعه تلويزيوني <سرزمين سبز> بازي كرد كه هيچ‌گاه پخش نشد و نمي‌دانيم كه چرا اين گونه شد؛ سپس در دنياي شيرين دريا بازي كرد، پس از آن در فيلم‌هاي سينمايي موج مرده، آخر بازي، سيندرلا، مجموعه مرواريد سرخ و سپس نرگس..

ادامه تحصيل در آمريكا
مادر پوپك مي‌گويد: پس از اين‌كه جايزه سيمرغ بلورين را به خاطر بازي در فيلم سينمايي <موج مرده> از آن خود كرد، او در
سال 80 به آمريكا پيش خواهرش رفت، البته قصدش از رفتن ادامه تحصيل بود؛ خيلي‌ها به او گفتند كه حالا زمان مناسبي نيست، تو الان مي‌تواني به پيشنهادات خوبي فكر كني، اما او عزمش را جزم كرده بود كه پيش خواهرش برود. گويا پس از اين‌كه رفته بود پشيمان شده و دايما با ما تماس مي‌گرفت كه نمي‌تواند در آنجا زندگي كند و مي‌خواهد به ايران بازگردد. من، پدر و خواهرش هم به او مي‌گفتيم كه حداقل فوق‌ليسانست را بگير و سپس برگرد، كه او گفت: نه من نمي‌توانم، سپس به بهانه ديدن ما به ايران آمد، چند ماهي بود و دوباره رفت، پس از هشت ماه دوباره به ايران بازگشت و صريحا به ما گفت: كه مي‌خواهم به بازيگري ادامه بدهم.
_ _ _
از مادرش مي‌پرسيم كه او هيچ وقت در رابطه با مرگ صحبت مي‌كرد و به طور كلي نظري در مورد مرگ داشت كه مي‌گويد: بله، او ابتدا از مرگ مي‌ترسيد، اما گويا زماني كه در مجموعه‌اي در اطراف شاهرود در كوير بازي مي‌كرد، در بيمارستاني با پيرزني برخورد كرد كه مردن او را به چشم ديد. به من گفته بود، زماني كه پيرزن جان داد، متوجه شد كه چيزي از بدن او جدا شده، چيزي به شكل روح... احساس كردم، لباس او باقي ماند و روح از بدنش جدا شد. روزي هم در قبري خوابيد كه باعث شد ترسش بريزد، به من گفته بود كه مامان از زماني كه در قبر خوابيدم، ديگر از مرگ نمي‌ترسم.
_ _ _
آيا پدر با بازي پوپك مخالفت مي‌كرد؟ پدر مي‌گويد: نه، من سعي مي‌كردم هميشه به فرزندانم، معنويات را بياموزم. از آنجا كه كارم صبح تا ظهر بود و به دنبال اضافه كاري و ماديات نبودم، وقت بيشتري با دخترانم مي‌گذراندم. مخالف بازي كردن او نبودم، بلكه موافق درست زندگي كردن آنها بودم؛ شايد به همين خاطر بود كه هيچ‌گاه دخترانم، به ماديات توجه نمي‌كردند. هميشه از او مي‌پرسيدم كه تعريف درستي از واژه <هنر> در كشورمان بيان كند.
پوپك در اين اواخر سعي مي‌كرد، به اطرافيان خود بيشتر از گذشته كمك كند، او به هيچ عنوان به ماديات توجه نشان نمي‌داد؛ شايد درست نباشد بگويم، اما واقعيت است كه به اشخاصي كه كمك مالي نياز داشتند، دريغ نمي‌كرد و اصلا ماديات براي خودش كاملا بي‌ارزش بود. خوشحالم كه او چنين طرز تفكري داشت و با همين طرز تفكر رشد كرد. من اين نوع زندگي را از پدرم به ارث بردم، خود من در بهترين موقعيت مي‌توانستم موسيقي تدريس كنم، حتي بارها به خاطر صدايم از تلويزيون به من پيشنهاد شد، اما من به همان كارهاي آزمايشگاهي‌ام، قانع بودم و دوست داشتم، بيشتر وقتم را با خانواده صرف كنم. شايد به همين علت باشد كه پس از سال‌ها زندگي در تهران يك خانه هفتاد متري دارم و مبلغي ناچيز حقوق بازنشستگي...
_ _ _
شنيده بوديم كه پوپك با اتومبيل شخصي‌اش تصادف كرد، اما پدر اين گونه تعريف مي‌كند. 24 ساعت از پوپك خبري نداشتم، فيلمبرداري در <ازگل> بود. آقايان مقدم و مهام به خاطر اين كه پوپك ده روز مقابل دوربين بود به او 48 ساعت استراحت دادند و پوپك هم در پاسخشان گفته بود: <جانم، مي‌روم يك سري به دريا مي‌زنم و مي‌آيم> با همسر سيروس مقدم تماس گرفتم كه آيا پوپك سر صحنه است، اما او گفت: ما هم از او خبري نداريم و گوشي همراهش خاموش است. او ساعت ده شب در زمان بازگشت به تهران، با يك پيكان سواري در حال بازگشت بود كه راننده پيكان قصد سبقت گرفتن را داشت، از روبه‌رو هم يك آردي با همين سرعت مي‌آمد، تصادف شاخ به شاخ صورت گرفت و هفت نفر در همان جا، مردند. اتومبيل‌ها مچاله شده بودند. آنها را سريعا به بيمارستان نور رساندند، اما افاقه‌اي نكرد. در بين آنان، تنها پوپك و يك آقاي ديگر زنده ماندند. چند بار پس از تصادف با من تماس گرفتند كه اگر مي‌خواهيد ديه بگيريد، بايد مراحل قانوني سپري شود، از اين روز بايد از راننده شكايت بشود، اما من نه حوصله اين كارها را دارم و نه راننده‌اي زنده است كه از او شكايت كنم. آن راننده هم يك پدر هفتاد ساله دارد كه گويا حالا گرفتار اين مسايل شده است.در نور هم، پوپك را با يك آمبولانس فرستاند تهران، اما قسمت اين بود كه او از ما جدا شود، آن هم پس از هشت ماه... گويا خداوند مي‌خواست صبر ما را امتحان كند. پدر در ادامه از پرستاران به نيكي ياد مي‌كند و از آنان به عنوان فرشتگان نجات نام مي‌برد، اما گله‌هايي از پزشكان دارد.. كه دوست دارد، در اين باره زياد توضيح ندهد، چون فايده‌اي ندارد، <دخترم كه دوباره بر نمي‌گردد.>پدر در ادامه مي‌گويد: عشق به بازيگري اجازه نداد كه او در آمريكا زندگي كند، من با توجه به استعدادهايي كه از او سراغ داشتم، يقين ‌داشتم كه اگر در آن جا تحصيل مي‌كرد، با مدرك دكتراي روان‌شناسي باليني از آنجا باز مي‌گشت. اما نمي‌دانم چه شد كه او دوباره به ايران بازگشت. پدر در ادامه مي‌گويد: من هم مثل همسرم دلم براي پوپك تنگ شده است، معتقدم كه پوپك پرواز زيبايي داشت و شايد پرواز زيبا كردن، از زندگي زيبا كردن هم مهم‌تر باشد. منظورم اين است كه زيبا مردن هم جزو نعمت‌هاي خداست.
در هشت ماهي كه او بستري بود، به چشم ديديم كه مردم چه طور براي او دعا و راز و نياز مي‌كنند و آرزوي سلامتي‌اش را داشتند. پدر پوپك در پايان از زحمات صدا و سيما و مخارجي كه بابت پوپك متحمل شدند، به ويژه از زحمات آقايان ضرغامي، پورمحمدي و تقدسي قدرداني مي‌كند كه طي اين مدت كمك‌رسان او و خانواده‌اش بودند.وي مي‌گويد: طي مدت هشت ماه، سازمان صدا و سيما هفتاد ميليون تومان خرج دخترم كرد...

_ _ _
و سرانجام پوپك گلدره، فرزند دوم محمدرضا گلدره، در شب تولد رسول اكرم(ص)، در 27 فروردين‌ماه 1385 در حالي كه 34 سال و هشت ماه سن داشت، دارفاني را وداع گفت...


همين چند سال پيش، او جايزه بهترين بازيگر زن با بازي در فيلم <موج مرده> را از آن خود كرده بود. با او قرار گفتگو گذاشتم. ابتدا امتناع مي‌كرد، اما او را مجاب كردم كه با من گفتگو كند. به من گفت: چه مي‌خواهي بپرسي؟ كجا به دنيا آمدم، كجا تحصيل كردم، نظرم را درباره اين سكانس بگويم و شايد بهترين پرسش اين باشد كه پيام اين فيلم چه بود؟ گفتم: سركار خانم، ما هم مقصر نيستيم، بلكه اذهان عمومي از ما اين چنين پرسش‌هايي مي‌خواهند. كمي فكر كرد و گفت: يعني مردم... گفتم: آري. گفت: همه مردم... گفتم: نه، آن قشري كه حداقل مطبوعات را مي‌خوانند و از طرفداران دنياي سينما هستند. اين‌ها، هم جزوي از مردم هستند. گفت: حالا كه پاي مردم وسط است، پس بپرس... و من پرسيدم و پرسيدم تا اين‌كه رسيدم به پرسش كليشه‌اي پاياني، مثل تمام مصاحبه‌ها <حرف پاياني...> دوباره به فكر فرو رفت، مثل پاسخ دادن به ديگر پرسش‌ها، كه با طمانينه به آنان پاسخ مي‌داد. برخلاف خيلي از هنرمندان، براي طرف مقابل، ارزش قايل بود. ما خبرنگاران زماني كه رو در روي كسي براي گفتگو مي‌نشينيم، متوجه مي‌شويم كه چه كسي حال و حوصله گفتگو را دارد و چه كسي حال و حوصله ندارد... چه كسي مي‌خواهد با پاسخ‌هاي تك كلمه‌اي از شر ما راحت شود و چه كسي با فكر، تعمق و تامل پاسخگوي پرسش‌هاي ماست و گلدره از اين گروه بود. گروهي كه يا مصاحبه نمي‌كرد و اگر هم حاضر به مصاحبه مي‌شد براي فرد روبه‌رو، ارزش قايل مي‌شد.
مثل آن بازيگر زن تازه به دوران رسيده‌اي نبود كه شش ماه، ما را امروز و فردا كرد و سرانجام هم گفت: پرسش‌هايتان را بياوريد، پرسش‌هايمان كه به پانزده پرسش مي‌رسيد را برديم و به او سپرديم كه حداقل براي هر پرسش سه، چهار خط مطلب بنويسد... پس از دو ماه از آن روز كه به دنبال پرسش‌هايمان بوديم، به ما گفت كه برويم از منزلشان در يكي از خيابان‌هاي فرعي ميرداماد تهران بگيريم.

زماني كه مادر بازيگر مربوطه، كاغذ را دستمان داد، از حالت تعجب داشتم شاخ در مي‌آوردم؛ پس از شش ماه به دنبال او بودن و دو ماه هم به دنبال پرسش‌ها، براي هر يك از پرسش‌ها، تنها چند كلمه پاسخ داد. از پانزده سوال، شش پرسش عادي را پاسخ نداد؛ به سه سوال ديگر، بلي يا خير گفت و براي شش سوال هم، تنها چند كلمه پاسخ... از مجتمع كه خارج شدم، كاغذ را مچاله و به گوشه‌اي پرتاب كردم. زير لب به خودم دشنام دادم كه هشت ماه از وقتم را صرف او كردم و روانم را آزار دادم، آخرش هم... وقتي كه او برايت احترام قايل نمي‌شود، آن گاه براي چه بايد عكس او را با ژست‌هاي مختلف روي جلد بياوري... شايد پاسخ اين باشد، <براي مردم...> اما او براي مردم، براي من و براي تو چه كرد؟ مردم بايد بدانند كه برخي از اهالي اين قشر چگونه رفتار مي‌كنند... ما براي آنان مي‌گوييم كه براي مردم از شما گفتگو مي‌خواهيم و آن گاه آنان هشت ماه، ما را به دنبال خود مي‌كشانند.
زماني كه اين اتفاق در تابستان گذشته كه اگر اشتباه نكنم، مردادماه گذشته بود، افتاد... به ياد حرف‌هاي <پوپك گلدره> افتادم كه به من در اوج محبوبيت و مشهوريت به خاطر دريافت سيمرغ بلورين از جشنواره فجر گفت: اگر به خاطر مردم است، بپرس و من پرسيدم تا رسيدم به همان پرسش پاياني. <اگر در پايان چيزي دوست داريد، بگوييد، به عبارتي سخن پاياني> و او پس از كمي تامل گفت: <ما انسان‌ها، بايد قدر يكديگر را بدانيم، مرگ به همه ما نزديك است، مرگ در كمين همه ماست، دنيا چند روزي بيشتر نيست، ما در دنياي ديگري هم بايد زندگي را تجربه كنيم، مرگ پايان زندگي نيست، پس با كوله‌باري از رفتار پسنديده به سوي آن دنيا گام برداريم.>
و لحظاتي بعد صحبت‌هايش عاميانه‌تر شد: <براي يكديگر كلاس نگذاريم، از غرور فاصله بگيريم، دل‌هايمان را به يكديگر نزديك‌تر كنيم، به ماديات زندگي توجه بي‌جا نشان ندهيم و از گذشتگان عبرت بگيريم، دست پايين‌تر از خود را بگيريم و به او كمك كنيم كه تنها همين مسايل، نام انسان‌ها را نيك مي‌كند...> و چه زيبا پوپك آن گفته‌ها را به زبان آورد، چرا كه خود اين گونه بود و به همين شكل زندگي مي‌كرد...
روحش شاد








 

منبع: مجله خانواده سبز

 


 

 

 

جستجو
WWW Tafrihi

Copyright © 2005 Tafrihi.com  All rights reserved




 
 

ارسال اين صفحه براي دوستانتان

مشخصات شما :
اسم شما: *

ايميل شما: *

مشخصات دوستان شما :
ايميل دوستان شما: *

ايميل دوستان شما 2:

ايميل دوستان شما 3:

 پيغام: (optional)

Created by Tafrihi