خانم (جان
امرسون)
كنار
پنجره
نشسته
بود
وخياطي
ميكرد.
نگاهي به
بيرون
انداخت
وچشمش به
خانم (رودا
ميزرو)
افتاد كه
به سمتخانه
او ميآمد.
از اندام
به جلو خم
شده
وعجلهاي
كه در قدم
برداشتن
داشت،
فهميدخبرهاي
تازهاي
دارد. رودا
ميزرو
هميشههمينطور
بود. اگر
خبر جديدي
ميشنيد
تا آن
رابه كسي
نميگفت
آرامش
نداشت و
معمولااخبارش
را اول به
اطلاع
خانم
امرسونميرساند.
آنها سالها
بود كه با
هم دوست
بودند.
خانم
امرسون
از ديدن
خانم
ميزرو
خوشحال
شدو از پشت
پنجره
سرش را به
علامت
سلام
براي
اوتكان
داد. سريع
به اتاق
نشيمن
رفت و يك
صندليراحتي
آورد و رو
به روي
صندلي
خودش،كنارپنجره
گذاشت.
بعد دم در
رفت تا به
دوستشخوشامد
بگويد: (عصر
بخير.
واقعا
خوشحالم
كهآمدي،
تمام روز
تنها بودم.
جان رفته
شهر،ميخواستم
بعدازظهر
بيايم
خانهتان،
ولي
خياطيداشتم.
بايد چينهاي
دامن
مشكيام
را درستميكردم.)
خانم
ميزرو
جواب داد:
ولي من
به
جزبافتني
كار ديگري
نداشتم.
به خاطر
همين
گفتمچند
دقيقه
بيام پيش
تو و روي
صندلي
راحتينشست
و بافتنياش
را در دست
گرفت و
شروع بهبافتن
كلاف آبيرنگ
پشمي كرد.
خانم
امرسونگفت:
(خيلي
قشنگ است).
خانم
ميزرو
پاسخداد:
به نظر
خودم هم
قشنگ است.
به طور
حتمآن
را براي
بازارچه
خيريه
كليسا ميبافي؟
آره،البته
فكر نميكنم
زياد
برايش
پول
بدهند.
بيشتربراي
سرگرمي
است.
پارسال
آنها را
چندفروختي؟
بيست و
پنج سنت،
ولي اين
قيمت
اصلامنصفانه
نيست. آره
براي هر
كدام از
اين
بافتنيهابايد
يك هفته،
دقيقه به
دقيقه
ميل بزنم.
بعضيوقتها
دلسرد ميشوم،
ولي به
هر حال
نبايدشكايتي
بكنم،
چون دارم
براي خدا
كار ميكنم.خانم
امرسون
در حاليكه
روي
صندلي
خودمينشست
و دامن
لباسش را
در دست ميگرفتگفت:
اما چيز
قشنگي
است.
خانمها
در سكوت
شروع به
كار كردند.
يكي
بافتنيميبافت
و ديگري
خياطي ميكرد.
هر دو
منتظربودند.
خانم
امرسون
منتظر بود
اخبار
جديد
رابشنود.
بالاخره
نتوانست
طاقت
بياورد و
گفت: تازهچه
خبر؟ زن
ديگر با
طفره گفت:
فكر نميكنمبرايت
زياد جالب
توجه
باشد. خانم
امرسونپاسخ
داد: جالب
است، نميتواني
مرا فريببدهي.
از كجا ميداني؟
از طرز
نگاه
كردنت!
خانمميزرو
خنديد و
بعد گفت:
شوهرم (سايمون)
همميگويد
صورت من
تمام
احساساتم
را
برملاميكند.
هيچ چيزي
را نميتوانم
پنهان
كنم،راستش
يك خبر
جديد دارم،
سايمون
امروز كهبراي
ناهار
خانه آمد
گفت
شنيده،
خانه
قديمي(سارجنت)
اجاره
شده است.
خانم
امرسونخياطياش
را رها كرد
و به
دوستش
خيره شد:دروغ
ميگويي!
راست ميگويم،
ولي كي
آنجا
رااجاره
كرده است؟
خانم
ميزرو گفت:
ميگويند
ازاهالي
بوستون
هستند.
خانه
قبليشان
زياد بزرگنبوده
است به
خاطر همين
به اينجا
آمدهاند.
وضعماليشان
خوب است.
خواهر
مرده هم
كه
مجرداست
با آنها
زندگي ميكند.
ميگويند
او هم
شاغلاست
و در
بوستون
كار ميكند.
به خاطر
همينبرايشان
سخت نيست
اجاره
خانه به
آن بزرگي
رابدهند.
آره،
آنجا خيلي
مجلل و با
شكوهه،
ولي...خانم
ميزرو
ادامه
داد: اوه،
سايمون
گفت به
آنهاگفتهاند
آن خانه
چه جوري
است، ولي
مردهخنديده
و گفته من
و خانوادهام
از اين
چيزهانميترسيم.
گفته روح
ببينيم
بهتر از
اين است
كه
درخانهاي
بدون نور
و كوچك از
جا تنگي
بميريم
وخودمان
روح
بشويم.
سايمون
ميگويد
مردهخيلي
شوخ طبع
است.
خانم
امرسون
گفت: (خب،
آنجا خانه
قشنگياست.
شايد اصلا
روح
نداشته
باشد. اين
جوري كهبه
نظر نميآيد.
من كه
زياد از
اين
چيزهانميترسم،
ولي اگر
زنش
بترسه چي؟
خانم
ميزرو
باتاكيد
جواب داد:
هيچ چيزي
نميتواند
مرامجبور
كند، توي
خانهاي
كه اين
حرفها را
درموردش
ميزنند،
زندگي
كنم. حتي
اگر پولاجارهاش
را به من
بدهند، به
آن جا نميروم.آنقدر
در خانه
ارواح
بودهام
كه براي
هفت پشتمبس
است!
با شنيدن
نام خانه
ارواح حس
كنجكاوي
در چهرهخانم
امرسون
موج زد و
با لحن
نجواگونهايپرسيد:
آن جا
بودهاي؟
بله و
ديگر نميخواهم
درچنين
جايي
باشم. قبل
از اين كه
بيايي
اينجا؟
بله،قبل
از اين كه
ازدواج
كنم. آن
موقع يك
دخترجوان
بودم.
خانم
امرسون
با صداي
ترس
آلوديپرسيد:
يعني
واقعا در
خانه
ارواح
زندگي...؟
خانمميزرو
به
سنگيني
سرش را به
علامت
تاييد
تكانداد،
چيزي هم
ديدي؟
خانم
ميزرو
دوباره
سرشرا
تكان داد.
صدمهاي
به تو
نزد؟ نه،
صدمهاي
بهمن
نزد، ولي
ديدن اين
چيزها
براي هيچ
كس
دردنيا
عادي
نيست و به
هر حال به
آدم ضربه
ميزند.
خانم
امرسون
بياراده
حركتهاي
عصبيميكرد.
بالاخره
گفت: من
نميخواهم
مجبورتكنم
در موردش
حرف بزني.
چون ممكن
استيادآوري
آن دوران
تو را
ناراحت
كند، ولي
شايدهم
با حرف
زدن سبك
بشوي و
نگرانيات
كمتربشود.
خانم
ميزرو گفت:
(هميشه
سعي ميكنم
بهآن
فكر نكنم.
تا به حال
به جز
سايمون
به هيچكسنگفتهام.
شايد فكر
ميكردم
عاقلانه
نيست.نميدانستم
مردم چي
ميگويند.
سايمونميگفت
هيچ حرفي
در مورد آن
نزنم.
برايخودش
هم باور
كردني
نبود. گفت
اگر به
همهبگويم،
مردم ميگويند
ديوانه
هستم.
خانمامرسون
با نگاه
سرزنش
آلودي ميگفت:
(وليمن
مطمئنم
چنين
حرفي نميزنم.
خودت كه
مراميشناسي!
خانم
ميزرو
پاسخ داد:
بله ميدانم.ميدانم
كه تو اين
حرف را
نميزني.
اگر دلتنخواهد
به هيچ
كس هم
نميگويم
و بله
دوستندارم
بگويي.
خانم
امرسون
دوباره
دامنش را
در دست
گرفت.خانم
ميزرو هم
دوباره
مشغول
بافتن شد
و بعدشروع
به تعريف
كرد: البته
نميخواهم
بگويم بهروح
اعتقاد
دارم يا
ندارم.
ولي چيزي
كهميخواهم
تعريف
كنم
چيزهايي
هستند كه
به چشمخودم
ديدم. هيچ
توضيحي
هم براي
آن ندارم.در
سالهاي
اخير حتي
يك روز هم
نشده است
كهآن
اتفاقها
را فراموش
كنم.
هميشه با
يادآوريآن
از ترس
پشتم
لرزيده
است.
موضوعبرميگردد
به قبل
از ازدواج
من. آن
وقتهادختر
جواني
بودم و در
ايست
ولمينگتون
زندگيميكردم.
تازه
آنجا رفته
بودم پدر
و مادرم
پنجسال
پيش از آن
از دنيا
رفته
بودند.
معلم
مدرسهآن
جا شده
بودم. به
خاطر همين
هم در
خانهخانم
(آمليا
دنيسون) و
خواهرش
خانم (ابيبرد)پانسيون
شدم. خانم
ابيبرد
بيوه بود
ولي بچهنداشت.
آنها
پولدار
نبودند و
به تازگي
با هم آنخانه
را خريده
بودند و به
ايست
ولمينگتون
آمدهبودند.
خانه
خيلي
قشنگي
بود ولي
خيلي
قديميو
زهواردررفته
بود. برايش
پول
زيادي
دادهبودند
و حالا
ديگر چيزي
نداشتند
كه خرج
تعميرآن
بكنند. به
خاطر همين
هم مرا
پانسيون
كردند.فكر
ميكنم
خورد و
خوراكشان
را هم از
پولپانسيون
من فراهم
ميكردند.
به هر حال
زندگي در
آن جا را
شروع
كردم.
فكرميكردم
خيلي خوش
شانس
هستم كه
آنجا را
پيداكردهام.
اتاق
زيبايي
داشتم. يك
اتاق
بزرگ
ونورگير
كه
مبلمان
زيبايي
داشت و
كاغذ
ديواريآن
كاملا نو
بود. همه
چيز از
تميزي
برق ميزد.خانم
دنيسون
يكي از
بهترين
آشپزهايي
بود كه
تابه حال
ديده
بودم يك
بخاري
كوچك هم
توياتاقم
بود و
هميشه
آتش گرمي
درون آنميسوخت.
پس از مرگ
پدر و
مادرم
هرگز
درچنين
جاي آرام
و راحتي
نبودم
ولي اين
احساسمن
فقط سه
هفته طول
كشيد.
سه هفته
از اقامت
من در آن
جا ميگذشت
كهموضوع
را فهميدم.
موضوعي
كه
ساكنين
آن خانهاز
چهار ماه
پيش يعني
از زمان
سكونت در
آن جاآن
را ميدانستند
و چيزي به
من نگفته
بودند.تعجب
نميكنم.
آنها تازه
آن جا را
خريده
بودند واز
لحاظ مالي
در مضيقه
بودند و
روي حق
پانسيونمن
حساب ميكردند.
يادم ميآيد
پاييز آن
سال هوا
خيلي سرد
بود.اواسط
ماه
سپتامبر
بود. ولي
از شدت
سرما
پالتوميپوشيدم.
وقتي آن
شب به
خانه
برگشتم
پالتويمرا
درآوردم
و در طبقه
اول روي
ميز جلوي
درورودي
گذاشتم.
پالتوي
واقعا
قشنگي از
خز سياهرنگ
بود كه
زمستان
سال
گذشته
خريده
بودم.همانطور
كه از پلهها
بالا ميرفتم
خانم (برد)
ازآشپزخانه
مرا صدا زد
و گفت
پالتويم
را
آنجانگذارم
چون ممكن
است كه
يك نفر آن
رابدزدد.
ولي من
فقط
خنديدم و
با صداي
بلندگفتم
(من از
دزدها نميترسم).
شب واقعا
سرد بود.
خورشيد
داشت
غروبميكرد
و آسمان
را زرد و
بنفش
كرده بود.
خانمروي
گل هايي
را كه در
باغچه
كاشته
بود،
پوشاندهبود
كه سرما
آنها را
خراب
نكند. يادم
ميآيدشال
سبز چهار
خانهاش
را روي
بوتههاي
قشنگگل
شاه پسند
كشيده
بود.
در بخاري
آتش ميسوخت
و چوبها
ترق ترقصدا
ميكردند.
ميدانستم
كه خانم
برد آن
راروشن
كرده است.
او واقعا
احساساتي
مادرانهداشت.
هر وقت
براي
آسايش و
خوشحاليديگران
كاري ميكرد
خودش هم
شاد ميشدخانم
دنيسون
ميگفت
او هميشه
همينطوري
بودهو از
شوهرش
مثل بچهها
نگهداري
ميكرده
است.ميگفت
شايد بهتر
شد كه
هيچوقت
خدا به
اوبچهاي
نداد
وگرنه
حتما
حسابي
لوسش ميكرد.
آن شب
كنار آتش
كوچك
بخاري
نشستم و
يكسيب
از درون
بشقاب پر
از سيب
روي ميز
كهميدانستم
آن را
خانم برد
آن جا
گذاشته
استبرداشتم
و گاز زدم.
من هميشه
سيب دوستداشتم.
نشسته
بودم و
سيب ميخوردم
و فكرميكردم
چقدر
خوشبختم
كه چنين
جايي را
پيداكردهام.
در همان
وقت
صدايي از
پشت
درشنيدم.
صداي
آرامي كه
بيشتر
شبيه
خراشيدنبود
تا در زدن.
انگار كسي
با
انگشتان
ظريف
وكوچك با
ترديد به
در ضربه
ميزند.
اول
فكركردم
موش است
ولي كمي
بعد
دوباره
همان
صدارا
شنيدم و
مطمئن
شدم صداي
در است.
گفتم
بياتو ولي
كسي وارد
اتاق نشد.
همان وقت
دوبارهصداي
در به
گوشم
رسيد. بلند
شدم تا آن
را بازكنم.
به نظرم
عجيب ميرسيد
و بدون
اينكه
علتشرا
بدانم ميترسيدم.
در را باز
كردم و
اولين
چيزيكه
توجهم را
جلب كرد
جريان
هواي
سردي
بودكه
وارد اتاق
شد. مثل
اينكه در
ورودي
خانه
بازمانده
بود. ولي
اين هواي
سرد بوي
عجيبيداشت.
بوي يك
انباري
نمور كه
سالها در
آنبسته
مانده
بود. بعد
چيز ديگري
ديدم.
پالتوي
منآن جا
بود چيزي
كه آن را
نگه ميداشت
آنقدركوچك
بود كه از
پشت آن
زياد ديده
نميشد.
بعديك
صورت
سفيد
كوچولو
ديدم.
صورتي
كوچكبا
نگاهي كه
آنقدر
هراسان و
پرالتماس
بود كه
قلبرا
سوراخ ميكرد.
صورت
دحشتآوري
بودحالتي
در آن بود
كه آن را
از همه
صورتهايدنيا
متفاوت
ميكرد
ولي
نگاهي
رقتانگيز
داشت.دو
دست كوچك
كه از
سرما كبود
شده
بودندپالتوي
زمستاني
مرا بالا
نگه
داشته
بودند.
دختركبا
صداي
عجيبي كه
انگار از
دور دستها
ميآمدگفت:
(نميتوانم
مامانم
را پيدا
كنم.) گفتمخداوندا!
تو ديگر كي
هستي؟
صداي
بچگانهدوباره
گفت: (نميتوانم
مامانم
را پيدا
كنم.) تمامآن
مدت بوي
نا و
ماندگي
مشامم را
ميآزرد
وهوا
كاملا سرد
بود.
فهميدم
اين سرما
به
خاطردخترك
است.
انگار از
يك جاي
سرد و
نموربيرون
آمده است.
پالتويم
را گرفتم
ولي
ديگرنميدانستم
چه كار
بايد بكنم.
پالتو مثل
يخ
سردبود.
وقتي آن
را گرفتم
دخترك را
توانستمواضحتر
ببينم.
لباس
خواب
سفيدي بر
تن داشت.آنقدر
بلند كه
پاهايش
را ميپوشاند
و آنقدر
نازككه
ميتوانستم
ببينم
بدن
نحيفش از
سرما
كبودشده
است.
صورتش
سفيد سفيد
بود و
موهايشسياه.
ولي به
نظر ميرسيد
سياهي
موهايش
بيشتربه
خاطر
نمناك
بودن آن
است حلقههاي
مويمرطوب
به
پيشاني
گرد و
سفيدش
چسبيده
بودند.شايد
اگر
اينقدر
حالت
ترسناك
نداشت
دخترزيبايي
بود.
دوباره
پرسيدم: (تو
كي هستي؟)
باچشمان
ملتمسانهاي
نگاهم
كرد و چيزي
نگفت.گفتم:
تو چي
هستي؟
ولي
دخترك
رفت. اونه
راهرفت
و نه دويد.
بلكه
درست مثل
يك
پروانه
سپيدكه
آرام و
سبك حركت
ميكند از
من دور شد.وقتي
به بالاي
پلهها
رسيد،
برگشت و
با صدايي
كهتا به
حال مثل
آن را
نشنيده
بودم گفت:(نميتوانم
مامانم
را پيدا
كنم.) گفتم:
مامانت
كيهست؟
ولي او
محو شده
بود.
يك لحظه
فكر كردم
الان غش
ميكنم.
اتاقتاريك
شد و صداي
آوازي را
در گوشم
شنيدم.بعد
پالتويم
را روي
تخت
انداختم
دستم سرد
سردشده
بود. با
فرياد
خانم برد
و خانم
دنيسون
را صدازدم
جرات
نداشتم
روي پلههايي
كه او
رفته
بودبروم.
فكر ميكردم
اگر همان
موقع يك
آدمواقعي
را نبينم
حتما
ديوانه
ميشوم.
احساسميكردم
كسي
صدايم را
نميشنود
ولي منصداي
آنها را
ميشنيدم
كه در
طبقه اول
راهميرفتند.
بوي
بيسكويتهاي
در حال
پختن بهمشامم
رسيد و
حالم را
بهتر كرد.
انگار آن
بو
تنهاچيز
انساني
در اطرافم
بود.
بالاخره
صداي
خانمبرد
را شنيدم
كه ميگفت:
چي شده
دوشيزهآرمز؟
صدايمان
كرديد؟
فرياد
كشيدم:
بياييد
بالا.زود
بياييد
بالا زود،
زود.
وقتي
چهره آنها
را ديدم
از همان
لحظه اول
بهنظرم
رسيد كه
ميدانند
چه
اتفاقي
افتاده
است.خانم
برد گفت:
چي شده
عزيزم؟
صداي
لطيفشگرفته
بود. نگاهي
به خانم
دنيسون
كرد. خانمدنيسون
هم نگاهي
به او
انداخت.
با صدايي
كهبراي
خودم هم
غريبه
بود گفتم:
به خاطر
خدا. بهخاطر
خدا
بگوييد آن
چي بود كه
پالتويم
را برايمآورد؟
خانم
دنيسون
با صدايي
كه از ته
چاه درميآمد
جواب داد:
چه شكلي
بود؟ و
دوباره
بهخواهرش
نگاه
كرد، گفتم:
يك بچه
بود كه تا
بهحال
نديده
بودمش.
شبيه يك
بچه بود
ولي خيليترسناك
بود. لباس
خواب تنش
بود. ميگفتنميتواند
مادرش را
پيدا كند.
او كي
بود؟ چيبود؟
خانم
دنيسون
تقريبا غش
كرد و روي
تخت
افتادولي
خانم برد
او را گرفت
و دستانش
را ماليد و
درگوشش
چيزي را
نجوا كرد.
دويدم يك
ليوان آبآوردم
و جلوي لبهاي
خانم
دنيسون
گرفتم آبحالش
را جا آورد
و بلند شد و
روي تخت
نشست
وگفت:
حالم
بهتر است.
ولي رنگش
خيلي
پريدهبود.
حال خانم
برد هم
بهتر از
خواهرش
نبود.ولي
او هميشه
خونسردي
خودش را
حفظميكرد.
خانم
دنيسون
از روي
تخت
برخاست
وتلوتلو
خوران به
سوي
صندلي
رفت و گفت:
ازاينكه
غش كردم
احساس
حماقت ميكنم.
خانمبرد
جواب داد:
نبايد
احساس
حماقت
كني،خواهر
هيچكس در
برابر اين
اتفاقات
قوي نيست.
خانم
دنيسون
به
خواهرش و
سپس به
من نگاهيكرد.
خانم برد
ادامه
داد: فكر ميكنم
دوشيزهآرمز
بايد همه
چيز را
بداند.
يعني آن
چيزي را
كهما ميدانيم
او هم
بايد
بداند.
خانم
دنيسون
آهيكشيد
و گفت:
البته
چيز زيادي
نيست. و
خانم
بردادامه
داد:ولي
همان چيز
اندك را
هم بايد
به
اوبگوييم
يعني
بايد از
اول ميگفتيم.
خانم
دنيسونگفت:
ولي ما به
پول
احتياج
داشتيم
ونميخواستيم
يك مرد
بيايد و
اينجا
پانسيون
بشود.خانم
برد ادامه
داد:مهمتر
از همه
اينها،
دوستداشتيم
تو به
خانه ما
بيايي ميخواستيم
يك
دخترجوان
در كنار ما
باشد تا ما
را از
تنهايي
در بياورد.
احساس
كردم
حرفشان
را درك ميكنم.
آنهاآدمهاي
خيلي
دوست
داشتني
بودند و
نسبت بهمن
واقعا لطف
داشتند.
خانم برد
شروع به
تعريفكرد
و گفت: از
همان
وقتي كه
اين خانه
راخريديم،
گهگاهي
صدايي را
ميشنويم
يك شبكنار
هم نشسته
بوديم.
آمليا
داشت
بافتني
ميبافتو
من كتاب
ميخواندم
كه
ناگهان
صدايي
شنيدم
وگوشهايم
تيز شد،
آمليا
پرسيد: (چي
شده ابي؟)همان
وقت
دوباره
صدا به
گوشمان
رسيد و
تنمانرا
لرزاند،
گفتم:
گربه است،
مگه نه؟
آمليا گفت:(نهگربه
نيست،)
براي
اينكه
آمليا
نترسد و غش
نكند
باصداي
شاد گفت: (چرا
گربه است.
حتما موشگرفته
است.) بعد
در را باز
كردم و
گربه مان(كيتي)
را صدا زدم:
(كيتي
كيتي!)
كيتي مثلهميشه
آمد و با
صداي
بلند
ميوميو
كرد.
باخوشحالي
گفتم: (ديدي
گفتم
كيتي است.)
وليآمليا
با ديدن
گربه جيغ
بلندي
كشيد: (آن
چيه؟آن
چيه؟)
پرسيدم: (چي
چيه؟)
آمليا گفت:
(يكچيز دم
كيتي را
گرفته و
ميكشد.) به
دم كيتي
نگاهكردم.
يك دست
كوچك آن
را گرفته
بود. همانوقت
كودك از
ميان
تاريكي
بيرون
آمد و به
طرزخاصي
شروع به
خنديدن
كرد. وحشتناكترينو
غمگينترين
خندهاي
كه به
عمرم
شنيده
بودم.زبانم
بند آمده
بود. ولي
خودم را
كنترل
كردم
وگفتم
حتما يكي
از بچههاي
همسايه
هاست و
باصداي
بلند به
كودك گفت:
(نميداني
نبايدگربهها
را اذيت
كني؟ اگر
برگردد و
چنگت
بزندچي؟
كيتي
بيچاره!)
دخترك دم
گربه را
ول كرد
واو را
نوازش
نمود و در
كمال
تعجب
كيتي هم
ازنوازش
او خوشش
آمده بود
و خودش را
كش وقوس
ميداد. من
و آمليا
همديگر را
بغل كردهبوديم
و با ترس
نگاه ميكرديم.
هر چقدر هم
كه بهخودم
ميگفتم
او فقط يك
بچه است
ولي چيزيدر
او بود كه
مرا ميترساند.
بالاخره
آمليا
پرسيد:(دختر
كوچولو،
اسمت چيه؟)
دخترك به
ما نگاهكرد
و گفت (نميتوانم
مامانم
را پيدا
كنم.)
آملياآن
چنان به
من چنگ
زد كه فكر
كردم
دارد غشميكند
ولي نكرد
و پرسيد: (خب
مادرت
كيه)ولي
كودك
دوباره
گفت: (نميتوانم
مامانم
راپيدا
كنم) هر چه
از او ميپرسيديم
همين
جوابرا
ميداد. به
خودم
جرات
دادم و به
سوي
اورفتم.
فكر كردم
الان
بغلش ميكنم
و دم خانههمسايه
ميبرم
تا مادرش
را پيدا
كنيم ولي
قبل
ازاينكه
دستش را
بگيرم
ناپديد شد
و در همان
حالباز
صداي
عجيب او
را شنيديم
كه ميگفت:(نميتوانم
مامانم
را پيدا
كنم.)
اين
اتفاق
بارها
برايم
افتاده
است.
دخترك
هروقت
دلش ميخواست
ظاهر ميشود
و گاهي
درخانه
كار ميكند
مثلا وقتي
داريم
ظرفها
راميشوييم،
ميبينيم
آمده و
دارد ظرفها
را
بادستمال
خشك ميكند.
يا توي
اجاق
هيزمميريزد
و هميشه
ميگويد
نميتوانم
مامانم
را
پيداكنم.
ما تقريبا
به او
عادت
كردهايم
ولي هنوز
همديدنش
ما را ميترساند.
در چند ماه
گذشتهدرباره
ساكنين
قبلي اين
خانه
داستانهاي
عجيبيشنيديم.
مردم ميگويند
دو سال
پيش يك
زن وشوهر
با
دخترشان
اينجا
زندگي ميكردند
پدرخانواده
مردي با
اصل و نسب
و خانواده
دوستولي
مادر كه
يك
خواننده
بود، زني
بدذات
وشرور بود.
ظاهر خودش
را حفظ ميكرد
و همهعاشق
رفتارش
بودند ولي
در خانه
كاملا عوضميشد
و دخترش
كه تنها 5
سال داشت
بايدكارهاي
سخت خانه
را انجام
ميداد
وگرنه او
رادعوا ميكرد.
پدر هم به
خاطر شغلش
دائم در
سفربود. ميگويند
او با يكي
از مردهاي
متاهل
شهردوست
شده بود
ولي اين
رابطه را
از همه
پنهانميكرد.
مردم هم
كه مطمئن
نبودند
چيزي به
پدرنميگفتند.
تا اينكه
يك روز آن
مرد متاهل
بهمسافرت
رفت و به
همسرش
گفت يك
هفته بعد
بازميگردد
همان
زمان
مادر
دخترك هم
بههمسايهها
گفت براي
ديدن
اقوام به
بوستونميروند.
وقتي چند
روز گذشت
و آنها
بازنگشتند،همسايهها
مشكوك
شدند.
ناگهان
يكي از آنها
بهخاطر
آورد كه
چند شب
پيش صداي
گريه بچهايرا
ميشنيده
ولي فكر
كرده كه
فرزند
بيمار
همسايهديگرشان
است ولي
حالا
ناگهان
اين فكر
بهذهنشان
رسيد كه
نكند
دخترك در
خانه
تنها باشد.همسايهها
به سمت
خانه
آنها
دويدند و
در
راشكستند
ولي
متاسفانه
دخترك در
اثر
گرسنگي
وسرما
مرده بود.
روز
خاكسپاري،
پدر به
خانهبازگشت
وقتي
موضوع را
فهميد از
شدت
ناراحتيديوانه
شد. او به
دنبال
همسرش
رفت و او
را
پيداكرد و
با يك
گلوله
كشت و بعد
هم
ناپديد شد.
خانم
امرسون
با چشمان
از حدقه
درآمده
گفت:در
عمرم
چنين
داستاني
را نشنيده
بودم.
خانمميزرو
جواب داد: (اين
تمام
داستان
نبود.) خانمامرسون
پرسيد باز
هم او را
ديدهاي؟
(بله
بارها
اورا ديدم.
تا اين كه
آن اتفاق
افتاد.)
خانم
امرسونبا
بي صبري
گفت: (بگو
همهاش
را تعريف
كن.)خانم
ميزرو نفس
عميقي
كشيد:
معلوم
نبود كيظاهر
ميشود و
كي ميرود
هميشه
دقت ميكردموسايلم
را سر جايش
بگذارم
چون ميترسيدمدوباره
او را
ببينم كه
با آن
نگاه
هراسان
والتماسآميز
پالتويم
را با خودش
ميكشد يا
كلاه
ودستكشم
را به
طرفم ميآورد.
نميتوانم
بگويمچقدر
از او وحشت
داشتم
گاهي
اوقات
دلمميخواست
او را
بگيرم و
آن
پيراهن
سفيد و
نازكرا
از تنش
بيرون
بياورم و
يك لباس
و غذاي
گرم بهاو
بدهم ولي
بدتر از
ديدن او،
شنيدن
صدايشبود
كه ميگفت
(نميتوانم
مامانم
را پيدا
كنم.)صدايش
تا مغز
استخوان
را منجمد
ميكرد و
قلبآدم
را ميشكست.
چند بار
شنيدم
خانم برد
با گريهميگفت
اگر
نتوانم
اين بچه
را به
مادرش
برسانمميميرم.
چند روز
بعد خانم
برد از
دنيا رفت.
مرگاو
خيلي
ناگهاني
بود. آن
روز صبح
براي
خوردنصبحانه
پايين
رفتم ولي
در كمال
تعجب
ديدمخانم
برد آن جا
نيست
خانم
دنيسون
داشت
قهوهميريخت.
از او
پرسيدم (پس
خانم
بردكجاست؟)
جواب داد:
حالش
زياد خوب
نبود.فكر
كنم سرما
خورده
باشد. گفتم
استراحت
كند.شروع
به خوردن
كرديم
ناگهان
سايهاي
از پنجرهبه
درون
آشپزخانه
افتاد.
انگار كسي
از كنار آن
ردشد. هر
دوتايمان
به پنجره
نگاه
كرديم و
خانمدنيسون
فرياد زد (ابي
ديوانه
است توي
اينهواي
سرد...)و حرفش
را ناتمام
رها كرد.
چشممبه
خانم برد
افتاد. او
شاد و
سرحال در
حاليكهدست
دخترك را
گرفته
بود از روي
برفهاميرفت
و از خانه
دور ميشد.
دخترك با
آرامشخود
را به او
چسبانده
بود. انگار
بالاخره
مادرشرا
يافته
بود خانم
دنيسون
در حاليكه
به من
چنگميزد
گفت: (او
مرده است
خواهرم
مردهاست.)
به سرعت
به طبقه
بالا
دويديم
او مرده
بود،با
لبخندي
كه انگار
داشت
خواب
خوشي
راميديد
برروي
تخت از
دنيا رفته
بود و يك
دستشرا
دراز كرده
بود گويي
ميخواست
چيزي را
دردست
بگيرد
خانم
امرسون
با صداي
لرزانيپرسيد:
(آن بچه
را باز هم
ديديد؟)
خانم
ميزروپاسخ
داد: (نه،
بعد از
اينكه با
خانم برد
از
حياطخانه
بيرون
رفت ديگر
هرگز او را
نديديم.)
مبع: مجله خانواده سبز