همان طور
كه همه
ميدانيم
بزرگترينسوپراستارهاي
هاليوود
آنهايي
هستند كه
بيشتريندستمزدها
را ميگيرند.
(تام هنكس)،
(ملگيبسون)
و (جيم كري)
فقط براي
اين كه
ژستبگيرند
تا از آنها
عكس
گرفته
شود، 20
ميليوندلار
پول ميگيرند.
چون اسم
آنها
تضمين
كنندهيك
فيلم است.
مردم
وقتي ميبينند
(هنكس)
درفيلمي
بازي ميكند
براي
تماشاي
آن پولميدهند
زيرا ميدانند
هنكس
فيلم بد
بازينميكند.
ولي هيچ
يك از اين
آقايان
هنوز همنميتواند
پا جاي
پاي
سوپراستارها
بگذاردند.
.(هريسون فورد) ثروتمندترين سوپراستار است.فيلمهاي او نزديك به شش ميليارد دلار فروشداشته است ودر مورد (جنگ ستارگان) و(ايندياجونز) از اين هم بيشتر بوده است. فوردحتي در شصت سالگي نيز براي هر عكسش 25ميليون دلار دريافت مينمايد. اگر از نظر مالي بهاين هنرپيشه بپردازيم، ميبينيم كه در تاريخ سينمابرترين است. دليل اين اتفاق مشخص ميباشد.در بيشتر فيلمها، او يك شخصيت تماما آمريكاييدارد و از آن جا كه آمريكا هميشه خود را خوبميداند، فورد نيز از نظر آنها شخصيتي دوستداشتني دارد. آمريكاييها ميگويند، آمريكاجنگ ميكند ولي هيچ وقت جنگ را آغازنمينمايد و هميشه تمايل دارد كه آن را تمامكند؟! هريسون فورد نيز اين گونه است. او مثلآرنولد يا استالونه جنگ طلب نيست. شخصيت اودوست ندارد مشكل ايجاد كند ولي وقتي مجبورشود به خوبي ميجنگد و هميشه نيز پيروز است.فورد بيش از هر چيز به خاطر فيلمهاي اكشن خودمعروف است. پس از چهار دهه كار در عرصه هنراو نقش و شخصيتهاي متفاوتي را ايفا كردهاست.
متولد شيكاگو
(هريسون
فورد) روز
سيزدهم
جولاي
سال1942 در
شيكاگو به
دنيا آمد.
پدر
كاتوليك
ونامش،
كريستوفر
است و كار
تبليغاتي
ميكرد
ومادر
روسي و
يهودي
بود، او
هميشه
مراقبهريسون
و برادرش (تريسن)
بود.
هريسون
دركودكي
بسيار
خجالتي
بود و
هميشه
احساسميكرد
با بقيه
بچهها
فرق دارد.
در مدرسه
پيوستهقويترها
به او زور
ميگفتند
و هر روز
جونز
آيندهرا
به پارك
ميبردند
و حسابي
كتك ميزدند
وسپس از
بالاي
تپهاي
به پايين
قل ميدادند.
اوهيچ
وقت از
خودش
دفاع نميكرد.
هر چند كه
ازدرون
از خشم ميسوخت،
خشمي كه
سالها
دراو ماند
ولي
هميشه
سياست
گاندي را
در پيشميگرفت
و صبر پيشه
ميكرد و
با اين
عكسالعملدشمنان
خود را جريتر
مينمود.
سالهايدبيرستان
را در
مدرسه (مينتاون
شيپ)
درشمال
شيكاگو
گذراند. در
آن جا نيز
همچنانگوشه
گير بود. او
در ورزش
اصلا خوب
كارنميكرد
و نمرههايش
هميشه در
سطح
پايين
بود.والدينش
هيچ
اميدي به
موفقيت
او در
آيندهنداشتند.
از تنها
چيزي كه
كمي لذت
ميبرد،
كاردر
راديو بود.
صداي او
اولين
صدايي
بود كه
ازراديو
داخلي
دبيرستان
پخش شد.
تحصيل
در رشته
ادبيات
پس از
فارغالتحصيل
شدن از
دبيرستان
در سال1960،
وارد
دانشگاه (ريپون)
شد و رشته
ادبياتانگليسي
را ادامه
داد. رشتهاي
كه از آن
متنفر بود.كمكم
علائم
افسردگي
در او
نمودار
گشت. مدتهاپشت
سرهم ميخوابيد
و برايش
سخت بود
كهبلند
شود. او ميگويد
يك روز
بعد از سه
شبانه
روزچرت
زدن از
رختخواب
برخاستم
تا به
دانشگاهبروم.
انگار همه
چيز در
حركت
آهسته
بود. وقتيبه
كلاس
رسيدم،
آن قدر بيحال
و بيحوصلهبودم
كه
نتوانستم
دستگيره
را
بچرخانم
و آن را
بازكنم.
برگشتم و
دوباره
به
رختخواب
رفتم. اينحالت
سه سال
طول كشيد.
در اين سه
سال كارينميكرد
و اغلب در
كلاسها
شركت نمينمود.
اوبعدها
ميگفت: (بهترين
كلمهاي
كه ميشد
به منگفت
تنبل بود.
چند روز
قبل از
فارغ
التحصيلشدن
استادان
دانشگاه
وضعيتم
را
فهميدند و
به منمدرك
ندادند.)
ولي در آن
سالها دو
اتفاقخوب
برايش
افتاد.يكي
آشنايي
با(ماريماركوارت)
بود كه در
سال 1964 يعنييك
سال پس
از ترك
دانشكده
با يكديگر
ازدواجنمودند
و صاحب دو
پسر به
نامهاي (بنجامين)
كهبعدها
سرآشپز شد
و (ويليارد)
كه معلم
تاريخ
شد،گشتند.
اتفاق
دوم
آشنايي
با گروه
بازيگري (بلفريپليرز)
بود. او يك
بار در آن
گروه
بازي كرد
و ازهمان
زمان بود
كه فهميد
به اين
كار علاقه
دارد.كارگردان
گروه به
او
پيشنهاد
داد كه به
(كاليفرنيا)برود
و درس
بازيگري
بخواند.
فورد با
آرزوهايبسيار
ماري را
در فولكس
واگن
قديمي
خود بهغرب
آمريكا
برد و در
مدرسه
بازيگري (لاگونا)شروع
به تحصيل
نمود. همان
زمان بود
كه بههنگام
رانندگي
كنترل
خود را از
دست داد
وتصادف
كرد و چانهاش
زخمي شد.
جاي آن
زخمهنوز
هم روي
صورت
هريسون
مانده
است و او
رادر
ايفاي
نقشها
كمك مينمايد.
در قسمت
سومفيلم
اينديانا
جونز نشان
ميدهند
كه در
كودكيشلاق
به صورت
اينديانا
خورده و
جاي آن
هنوزهم
روي چانهاش
باقي است،
و در فيلم (دختركارگر)
فورد ميگويد
وقتي در
نوجوانيميخواستم
خودم
گوشم را
سوراخ
كنم، غشكردم
و چانهامبه
لبه
دستشويي
خورد. در آنزمان
استوديوهاي
فيلمسازي
بزرگ
ازاستعدادهاي
جوان
بهره ميبردند.
بنابراين
درسال 1965
هرسيون
براي كار
به
استوديو(كلمبيا)
رفت. آنها
با او
مصاحبه
كردند و
طبقمعمول
تمام
مصاحبهها،
گفتند (با
شما تماسخواهيم
گرفت)
فورد از
شركت
بيرون
آمد.ميدانست
كه به آن
جا نيز
اميدي
نيست. قبل
ازاين كه
سوار
آسانسور
شود فكر
كرد به
دستشوييبرود.
وقتي از
دستشويي
بيرون
آمد،
دستياركارگردان
راديو كه
به دنبال
او ميرود.
او از
فوردپرسيد:(با
ما
قرارداد
امضا ميكنيد؟
صد و پنجاهدلار
در هفته
خوبه؟)
معلوم
بود كه
خوب است
وهريسون
كارش را
شروع كرد.
اولين
فيلم او (گرماي
مرگ در
شهر بازي)
نامداشت
كه در آن
نقش خيلي
كوتاهي
را ايفا
كرد.اولين
و تنها
حرفي كه
گفت اين
بود كه از
پشتپنجره
گفت: (آقاي
جونز... آقاي
جونز...) و پساز
آن نقش
كوتاه
ديگري در
يك فيلم
كمدي
بازيكرد.
اوضاع
خوب پيش
نميرفت.
شركت(كلمبيا)
او را كنار
گذاشت و
در سال 1967
واردشركت
(يونيورسال)
شد. ولي
اوضاع
هنوز بد
بودو نقشهاي
كم و
كوتاهي
به او ميدادند.
كسيتوجه
چنداني
به
استعدادهاي
او نميكرد.
او درنقشهايي
مثل
گاوچران،
جوان
ژيگول،
مظنونبه
قتل و...
بازي كرد
ولي
نتوانست
هنر خود را
بهديگران
بشناساند.
تنبلي و
بياهميت
بودن
اوضربه
سختي به
او زد. يك
روز يكي
از
كارگردانانبا
لحن
تحقيركنندهاي
به او گفت:
(اين چه
وضعبازي
است.)
هريسون
پاسخ داد: (من
سعيخودم
را ميكنم
ولي من
كه يك
ستاره
نيستم!)آن
كارگردان
گفت: (توني
كورتيس
را ببين!
دراولين
فيلمش يك
قصاب
واقعي
است در
حالي كهميدانيم
او دارد
نقش بازي
ميكند و
يك ستارهاست.)
هريسون
با بيحوصلگي
جواب داد: (فكركردم
شما فكر ميكنيد
قصاب است.)
و
كارگردانفرياد
زد: (اين
لعنتي را
از دفتر من
بيرونبيندازيد!)
اين جور
اتفاقات
براي او
پيشميآمد.
چند سال
بعد در
فيلمي
بازي كرد
كهداستان
زندگي يك
معلم بود.
اين معلم
در قسمتياز
فيلم
بايد
درباره
عنكبوتها
سخنراني
ميكرد.هريسون
يك رتيل
خريد
ودرمورد
آن به
مطالعهپرداخت.
روز
فيلمبرداري
رتيل را
درون يكقوطي
با خود برد
و فكر كرد
حتما
كارگردان
از اينكار
او خوشش
ميآيد
واز آن در
فيلم
استفادهمينمايد
ولي عكسالعمل
كارگردان
جور ديگريبود.
او فرياد
زد: (اين
قوطي
لعنتي را
از اين
جابيندازيد
بيرون!)
زندگي
سخت بود.
كار خوبپيش
نميرفت.
او حالا دو
بچه داشت
و در يكخانه
18500 دلاري
زندگي ميكرد
كه بايد
پولآن
را ميپرداخت.
بايد كاري
ميكرد. يك
روز بايكي
از
دوستانش
به مغازه
آنتيك
فروشي
رفتهبود.
دوستش
تصميم
گرفت دو
ميز كه هر
كدام1100
دلار قيمت
داشتند را
خريداري
نمايد.فورد
گفت: اين
كار را نكن.
من با 200
دلار
برايتميز
ميسازم.
دوستش 400
دلار خرج
كرد
ووسايل
كار را
آماده
نمود و رفت.
ولي آن
ميزهاهيچ
وقت
ساخته
نشدند و
درعوض
چند سال
بعدفورد
يك ميز
آنتيك
براي
دوستش
خريد.
جنگ
ستارگان
درسال 1972
تهيهكنندهاي
به نام (فرد
روس)كه
به
توانايي
بازيگري
فورد
اعتقاد
داشت، از
اوبراي
فيلم
جديدي به
كارگرداني
كارگردان
تازهكاري
به نام (جورج
لوكاس)
دعوت كرد.
در(نوشتههاي
آمريكايي)
قرار بود
فورد يكي
ازهنرپيشهها
را كتك
بزند. كمي
بعد لوكاس
به
اوپيشنهاد
كرد كه در
فيلم
آواز نيز
بخواند
ولي هيچكس
صداي او
را
نپسنديد
به جز
لوكاس،
فيلم(نوشتههاي
آمريكايي)
در زمان
خودفروشخيلي
خوبيداشت
و مقدمهاي
بر كارهاي
بزرگلوكاس
در آينده
بود. پس از
آن در
فيلم (مكالمه)به
كارگرداني
(فرانسيس
كوپولا)
بازي كرد
واينفيلم
نيز در دهه
هفتاد يكي
از برترينها
شد. وليفورد
هنوز هم
به شهرت
زيادي
دست
نيافته
بود.او
همچنان
نجاري ميكرد
و به (نجار
ستارهها)معروف
شده بود.
در همان
زمان
اتفاق
جالبيافتاد.
يك روز كه
داشت درب
خانه
فرانسيسكوپولا
را ميساخت،
جورج
لوكاس از
آن جا
ردشد. وقتي
فورد را
ديد با خود
گفت: حيف
استكه
يك انسان
مستعد
عمرش را
هدر بدهد.
جلورفت و
به او گفت
ميخواهد
فيلم
كوچكي
بسازد واز
او خواست
در آن
بازي
نمايد. اين
فيلم
كوچكهمان
(جنگ
ستارگان)
بود. لوكاس
در ابتدايكار
نميخواست
نقش (هان
سولو) را در (جنگستارگان)
به فورد
بدهد، ولي
كمي بعد
متوجه
شداو براي
اين كار
بهترين
است و
بدين
ترتيب
فوردوارد
كهكشان
ستارگان
شد.
و حالا
اينديانا
جونز
سالهاي
دهه
هشتاد
موفقيتي
باور
نكردني
رابراي
فورد به
همراه
داشتند.
ابتدا او
نقش(هانسولو)
را بازي
كرد. سپس
در فيلم(امپراطور
سرنگون
ميشود)، (دارت
ويدر) شدو
پس از آن
نوبت به
اوج
موفقيتش
در فيلم(مهاجمان
صندوقچه
گم شده)
رسيد.
نويسندهاين
فيلم
جورج
لوكاس و
كارگردان
آن(اسپيلبرگ)
بود. فيلمي
كاملا
كلاسيك
با
داستانيبسيار
سرگرم
كننده از
جاسوسان،
جويندگان
گنجو
نازيهاي
بد ذات (در
آن زمان
تب ضد
نازيدر
ميان
مردم
گسترش
يافته
بود). در اين
فيلمفورد
براي
اولين
بار (اينديانا
جونز) شد.
جواني
باشهامت
و تكه
كلامهاي
فراوان،
بالاخره
فورد بهنقشي
بزرگ
رسيد. (تام
سلك)
اولين
انتخاباسپيلبرگ
بود ولي
او در آن
زمان با
استوديويديگري
كار ميكرد
و بدين
ترتيب
توجهات
بههريسون
فورد جلب
شد. او
بارها به
هنگامفيلمبرداري
زخمي شد.
در نقش
اينديا
جونز يكبار
به سختي
زانويش
آسيب ديد
و در فيلم
ديگريدو
دندانش
شكست. در (فراري)
زانوي
راستششكست
و در فيلم
ديگري دو
تا از ديسكهايكمرش
جا به جا
شد و شانهاش
در رفت. او
با خندهميگويد:
(نجات
دنيا كار
سختي است!)
سال 1982 در
فيلم (ET)به
كارگردانياسپيلبرگ
بازي كرد
و در همان
زمان با
نويسندهآن
فيلم (مليسا
متسيون)
ازدواج
نمود.
زندگيمشترك
آنها نيز
تا سال 2001
ادامه
داشت
وصاحب دو
فرزند
ديگر به
نامهاي
مالكوم
وجورجيا
شد. پس از
آن در
قسمت دوم
(جنگستارگان)
بازي كرد
و به
شهرتش
افزود. سپسنوبت
به (اينديا
جونز) و (معبدقديمي)
رسيد.
درسال 1989
هريسون
بار ديگر
شلاق خود
را بهدست
گرفت و در (اينديا
جونز و
آخرين
نبرد)
دركنار (شون
كانري) كه
نقش پدر
او را داشت،
ظاهرشد. از
فيلمهاي
ديگر او ميتوان
به (ساحل
پشه)،(آتشين
مزاج)، (شكار
اكتبر سرخ)،
(بازيهايميهن
پرستانه)،
(فراري) كه
در آن
كانديد
جايزهشد،
(شش روز و
هفت شب)
اشاره
نمود. او بهتازگي
قرار است
در فيلمي
درباره
جنگ عراق
درنقش يك
ژنرال
آمريكايي
ايفاي
نقش
نمايد.هريسون
فورد
يكبار گفت:
(از دست
دادنگمناميچيزي
است كه
هيچ كس
آمادگي
آن
راندارد.
وقتي اين
اتفاق
براي من
افتاد،
تازهفهميدم
يكي از
باارزشترين
چيزها را
از دستدادهام.)
شهرت
براي
فورد
چندان هم
بد نبودهاست
و او
امروزه
با موسسات
بزرگ بينالملليرقابت
ميكند. او
قصد دارد 1/4
درصد
اززمينهاي
خود را
تبديل به
پارك ملي
نمايد. اينمقدار
زمين به
اندازه
كاليفرنيا
ميباشد.
او آدممعروفي
است ولي
هرگز از
نامش
بهرهبردارينميكند.)
منبع: مجله خانواده سبز