داستان > يک ساعت در کافي شاپخيلي وقت بود كه با هم بيرون نرفته بودند. چند وقته فريبا خوب يادش نميآمد. همان روزهاي دانشجويي بود كه هميشه با پريسا و بقيه همكلاسيهايش به همين كافيشاپ كوچك كه به اندازه الان تميز و شيك نبود، ميرفتند. ياد آن روزهاي شاد و بيغم و غصه، دلش را به درد ميآورد و در حسرت روزهاي ناب و خالص چند سال پيش بغض كرده بود. ياد ايامي كه در گلشن، صفايي داشتند. رو به در نشسته بود و منتظر بود تا پريسا بيايد. قضيه را پشت تلفن تعريف كرده بود و پريسا آشفته از آن همه مشكلاتي كه فكرش را هم نميكرد دوستش درگير آنها باشد، با او قراري گذاشته بود. پريسا كه آمد گرچه پيدا بود از آن چه پيش آمده ناراحت است اما بيمقدمه رفت سر اصل مطلب:(ببين فريبا! شك ندارم كه هر كس ديگري هم جاي تو بود، همين انتخاب رو داشت. من كه يادمه اون اوايل از بيرون همه چيز خوب و مناسب به نظر ميرسيد. مهران پسر زحمتكشي بود كه به موقع درسش رو خونده بود، سربازي رفته بود و تونسته بود كسب و كار نسبتا خوبي هم براي خودش جور كنه. خونه پدرياش هم دو طبقه بود، ماشين، پول و خانواده درست و حسابي هم كه داشت. ظاهرا كه خواستگار مناسبي براي جنابعالي بود. چه ايرادي ميتونستي بگيري؟فريبا آه كشيد و دستمال كاغذي توي دستش را مچاله كرد: آواز دهل شنيدن از دور خوش است. تو نميفهمي كه توي زندگي مشترك، اينا اونقدري كه قبلش به نظر ميياد، اهميت نداره. آره، اولش ظاهر طرف خيلي برات مهمه، حتي رنگ جورابش، نوع لباسي كه ميپوشه، ماركدار باشه يا نه؟ مدل ماشينش، مدل كت و شلوارش، نوع حرف زدنش... همه و همه براي آدم خيلي مهمه، اما براي زندگي چيزاي ديگهاي مهمه كه در ظاهر ديده نميشه!گارسن منو را جلويشان گذاشت. هر دو به ياد آن روزها قهوه سفارش دادند. پريسا روي ميز خم شد:(به نظر من كه تو داري بهونه ميياري، يه چيزي از اين مهران بيچاره ديدي، حالا هي گير دادي بهش.)اينكه بهت ميگم وسواس داره، گير بيخوده؟ اونم نه فقط وسواس تميزي، وسواس فكري و كاري و چه ميدونم همه جور ديگه! اون اوايل فكر ميكردم اين كاراش از توجه بيش از حد به من و زندگيشه، چه ميدونستم اين يه خصلته كه تا مغز وجود اين آدم نفوذ كرده! من هم مثل الان تو فكر ميكردم. پسره تحصيلكرده، پول در بيار، خونه و ماشين. ديگه چي ميخواستم؟ كور از خدا چي ميخواد؟خب پس چته ديگه؟ چرا داري زندگيت رو به آتيش ميكشي؟ تو انگار نميفهمي من چي ميگم؟ بهت ميگم ديگه نميتونم تحمل كنم. مهران اون چيزي كه از بيرون ميبينيد، نيست، يه موجود ديگهايه! وقتي خودمون دو تا هستيم، تبديل ميشه به يه چيز ديگه! نميگم كه مهران آدم بدطينت و بدجنسيه. نه ولي ظاهرش رو شما ميبينيد. ويترينش با واقعيتش كلي فرق داره! پريسا با تمام ناراحتي بلند بلند زد زير خنده: تو ديوونه شدي! خوشي زده به دلت، نميدوني چيكار كني!نگاه فريبا به ميز كناري افتاد، دختر و پسر جواني مشغول حرف زدن بودند. با حسرت نگاهش را برگرداند و گفت: كي ميدونه درون اين آدمها چي ميگذره؟ كي از دل اين پسر و دختر خبر داره؟ ميدوني فريبا، آدم بايد خودش حواسشرو خوب جمع كنه، ببينه داره به چي نگاه ميكنه؟ به كي نگاه ميكنه؟ بچه كه بودم، پدرم دوستي داشت كه مرد خوشمشربي بود و همه ما خيلي دوستش داشتيم، ولي زن و بچهاش اصلا ازش راضي نبودن، بچههاش كه اوووه! اصلا. - مادرم هميشه ميگفت:(بعضي از مردا توي خونه بداخلاق هستن و بيرون خوشاخلاق و به عكس بعضيهاشون توي خونه خيلي خوبن ولي با مردم بيرون اصلا خوب رفتار نميكنند.) اين مثال دوست پدرم بود كه ظاهرا از نوع اول بود. - حالا لابد ميخواي بگي مهران از نوع اوله؟ - نه بابا تو هم! چرا اذيت ميكني. ميخوام بگم الزاما مردم اون چيزي نيستن كه از بيرون ديده ميشن! پريسا! يادته بچه كه بوديم يه كارتوني ميديدم كه يه شاهزاده خانمي با يه طلسمي، قورباغه شده بود؟ - آهان! كه بعد شاهزاده واقعي اومد و بوسيدش و دوباره شد شاهزاده خانم! - آ! باريكلا! گاهي حس ميكنم، مهران رو برعكس طلسم كردن! يه شاهزاده است كه وقتي ميياد خونه قورباغه ميشه! - يعني چي؟ طلسم چيه؟ تو واقعا حالت خوب نيست. - پس چرا بايد زندگي من اينطوري بشه؟ مگه من چيز زيادي ميخواستم؟ بغض فريبا شكست و دوباره اشكش جاري شد پريسا يك ليوان آب سرد خواست گارسون قهوهها را با ليوان آب جلويشان چيد. - ببين فريبا! اين ليوان آب سرد رو بخور، اعصابت رو آروم ميكنه، تو الان خيلي آشفته داري حرف ميزني! اگه بشيني درست و حسابي براي من تعريف كني كه قضيه چيه، شايد بشه يه راهحلي هم براش پيدا كرد. - من اگه عقل اون موقع رو داشتم اونوقت ميدونستم چطوري بايد انتخاب كنم. - مثلا چيكار ميكردي؟ - ببين همه چيز توي شكلگيري شخصيت يه آدم موثره. من اصلا اين چيزا رو نميفهميدم. فكر ميكردم مهران، هميني هست كه دارم ميبينم. ولي واقعا اينطوري نيست. - پريسا با قيافه وحشتزده پرسيد: يعني چي؟ چند شخصيتي بود؟ - نه! اصلا. من ميگم، البته الان ميگمها! كه يه آدم تركيبي از بچگي و دوران مدرسه و خانوادشه! - من نميفهمم. يعني بايد براي ازدواج با يه آدم برم همه جد و آبائش رو در بيارم؟ - نه ديگه اينقدر با وسواس! ولي واقعا مهمه كه بدوني يه آدم وقتي بچه بوده، چه ترسايي داشته. از چه چيزايي سرخورده شده. باور كن پريسا جون كه همين چيزا توي بزرگسالي بدجوري خودش رو نشون ميده. مهران به خاطر اينكه مثلا در بچگي توي مدرسه از ناظمشون يك بار كتك خورده، كينه طرفرو به دلش گرفته و ميگه من هيچوقت نميتونم كسي رو ببخشم. هر وقت كه ما با هم حرف ميزنيم و مثلا ازش ميخوام كه يه كسي رو ببخشه، ميدوني چي ميگه؟ - چي ميگه؟ - ميگه من هيچوقت ياد نگرفتم كه بخشنده باشم. چون هيچكس در قبال من بخشنده نبوده. همه، هميشه من رو تنبيه كردن. از همون دوران مدرسه گرفته تا پدر و مادرم و دوستام. من براي چي بايد كسي رو ببخشم؟ پريسا جرعهاي از فنجان قهوهاش نوشيد: باور نميكنم! فريبا سرش را ميان دستهايش گرفت و باز بغضش تركيد: ديگه خسته شدم. ديدي اين آدمهايي رو كه دارن با ماشين از يه كوچه يه طرفه ميرن و با يكي ديگه شاخ به شاخ ميشن؟ مهران اگه توي يه همچين موقعيتي قرار بگيره، حاضره تا ابد توي همون وضعيت بمونه! آنقدر تكون نميخوره و حاضره دعوا كنه تا طرف خودش كنار بكشه. من جذب ظاهر نرم و شيكش شدم، هزار سال توي خواب هم نميديدم كه اين آدم اينقدر خشك و بيرحم باشه، نسبت به خودش، زندگيش، جامعهاش و... - باور نميكنم! - باور كن! پريسا جون! من آنقدر اين صحنه رو ديدم. به راحتي با همه توي خيابون دعوا ميكنه و ميگه اين حق منه! بايد از حقم دفاع كنم. ببين من نميگم درست نميگه، ولي ميگم همون خداي بزرگي كه صاحب همه حق و حقوق هست، بخشش رو هم گذاشته كنارش. من كه تا حالا بهش نگفتم از حقت نگذر! اما واقعا ازش خواستم كه نرمش بيشتري با مردم و جامعه داشته باشه.پريسا مانند كساني كه كشف بزرگ و مهمي كرده باشند، به پشتي صندلي تكيه داد و متفكرانه پرسيد: يعني مهران از اين مرد دعواييهاي توي خيابونه؟ بهت بگم تقريبا آره! قبول ميكني؟ من اوايل اين رفتار رو ازش ميديدم، ميگفتم عجب آدم جالبي! چه قدر خوبه كه آدم اينطوري بايسته و حقش رو طلب كنه ولي الان پريسا جون به اين نتيجه رسيدم كه خداوند خيلي چيزاي ديگه رو با هم توي زندگي به آدم داده كه بايد بتونه به موقع و درست ازش استفاده كنه. وسواس عجيبي نسبت به درست بودن همه چيز داره. خشك و بيملاحظه است. - تو ميگي اين رفتاراش از وسواسه؟ - راستش رو بخواي من رفتم پيش يه مشاور! و خيلي چيزا رو براش تعريف كردم. گفتش كه غير از وسواس تميزي، وسواس فكري هم داره. هميشه دنبال يه ايدهآله شايد هم خودنمايي براي رسيدن به اون ايدهآل آنقدر زياده كه تبديل شده به يه آدم سختگير و خشك. گاهي خدا رو شكر ميكنم كه بچه ندارم وگرنه بچه بيچاره دق ميكرد زير دست يه همچين پدري! - خب مشاور نگفت كه بايد چيكار كني؟ - چرا! ميگفت اين يه مريضيه كه بايد درمان بشه. ميگفت دارو داره ولي اول از همه مهران بايد قبول كنه كه مريضه! - بعيد بدونم. با اين چيزايي كه تو ميگي! - ببين خيلي از اين بيماريها پنهان هستن و اصلا به نظر بيماري نمييان. ميبيني درون و بيرون آدما چقدر با هم فرق ميكنه. فقط وقتي خيلي به يه كسي نزديك بشي، ميفهمي كه واقعيت درون طرف چيه! و اون وقت ديگه خيلي ديره! - ببين خودش اذيت نميشه؟ فريبا سرش را با تاسف بسيار تكان داد و گفت: اوه! چرا خيلي زياد. بعضي وقتا به خاطر چند تا قطره آب و گلي كه توي خيابون به شلوارش پاشيده ميشه، قيامتي به پا ميكنه كه بيا و ببين. سر هر چيز كوچيكي كه ازتميز بودنش اطمينان نداشته باشه، كلي خودش و من رو به دردسر ميندازه. حالا كاش همش وسواس تميزي بود. پريسا به ياد روزهاي قديم افتاد، روزهايي كه به همين كافي شاپ ميآمدند و اينجا يك كافه معمولي و درهم و كوچك بود، با ليوانهايي كه اصلا مطمئن نبودند كه تميزند يا نه و حالا فريبا، دوستي كه اينقدر زندگي را راحت ميگرفت، گرفتار زندگي با يك آدم وسواسي شده بود. شايد هم يك آدمي كه اول قصد خودنمايي داشت و بعد به خاطر توجه بيش از حد به ظاهرش وسواسي شده بود. پريسا، فنجان قهوهاش را روي ميز گذاشت و گفت: فريبا، وسواس فكري كه گفتي داره، چيه؟ - مثلا سر اينكه يه كاري رو خوب انجام بدي، تمام و كمال، خيلي حساسيت داره. ببين يه طوري شده كه گاهي اوقات از شدت ترس اينكه كارم را خوب انجام نداده باشم مثل بيد ميلرزم اصلا اهل گذشت و بخشش نيست. با سختگيري تموم انتقاد ميكنه و مرتب آدم رو خورد ميكنه. سر لباس پوشيدن، رفتن، اومدن... ديگه خستهام. ميفهمي؟ - خب اينكه بد نيست كه آدم كارش رو خوب انجام بده. بالاخره شوهري گفتن، بايد بدونه كه تو چيكار ميكني! - آره، ولي هر چيزي يه حدي داره. وقتي تو از تعادل دربياي، از هر چي كار خوبه متنفر ميشي. آدم بايد توي زندگي مشترك خيلي ظريف رفتار كنه. آدمها توي زندگي زناشويي، چشم تو چشم هم هستن. وقتي كسي رو خيلي توي فشار بذاري و مرتب آزارش بدي و استقلال فكرياش رو ازش بگيري، نميتوني توقع داشته باشي كه ديگه بتونه كاري رو درست انجام بده. نميشه هر وقت كه خواستي با بيرحمي يكي رو خرد كني و بذاريش توي استرس كه يه كاري رو انجام بده. حتي اگه اون كار پختن غذا باشه كه هر روز انجام ميدي. توي اين حالتها تو از هر چه غذا پختنه سير ميشي. اصلا از زندگي سير ميشي. - چي بگم باورم نميشه. - كاش از اول بيشتر دقت كرده بودم. مهران همه اين رفتارها و گير دادنها رو قبل از ازدواج هم داشت، ولي من اصلا معنيشون رو نميفهميدم. گول ظاهر قضيه رو خوردم. گول ظاهر شسته رفتهاش رو. نگاه نكردم ببينم درون اين آدم چي براي گفتن داره؟ خود واقعياش چيه؟ - خيليها همين اشتباه تورو ميكنن مخصوصا وقتي طرفشون اهل خودنمايي هم باشه... اما حالا ميخواي چيكار كني؟ - نميدونم، كاش قبول ميكرد كه مريضه. ميبردمش دكتر، دوا درمون ميكرد، خوب ميشد. چي بگم پريسا جون، آنقدر توي همين مدتي كه از زندگيمون ميگذره خستهام كه نگو! انگار هزار سال زندگي كردم. از بس كه انرژي گذاشتم اين وسط و هيچي برداشت نكردم. - خب با يه بزرگتري، كسي صحبت كن، بلكه راضياش كنه! - ميدوني من زندگيم و مهران رو دوست دارم. كاش بتونم الان با محبت و مهربوني و همه چيزايي كه از بچگي نداشته و نديده، جذبش كنم تا به زندگي عادي برگرده. - شايد اگه از اول دقيقتر نگاه كرده بودي، اوضاعت الان بهتر بود. چي بگم؟ ولي خب خدا خيلي مهربونه. همين كه الان اين موضوع رو فهميدي، جاي شكرش باقيه. خوبه كه صبور بودي و قضيه رو درست بررسي كردي. من كه فكر كنم اگه خودم بودم، سر همون دو تا دعواي اول، طلاق گرفته بودم. - واي نگو! طلاق كه داستانش خيلي وحشتناكتره! آدم تا مجبور نشه نبايد بره سراغ آخرين راه حل.راست ميگي، اگه به موقع انرژي براي شناخت مهران گذاشته بودم، الان درگير اين زندگي نبودم، اما خداي ارحمالراحمين، نميذاره بندههاش در بمونن. پريسا برام دعا كن كه خيلي به دعاي ديگران و لطف خدا احتياج دارم. تو هم چشم و گوشت رو باز كن. نه سختگيري كن سر قضيه ازدواج نه سهلانگاري. چيزايي كه به نظر خيلي كوچيك مييان تو زندگي مشترك يهو خيلي بزرگ ميشن و به عكس چيزاي قشنگي كه از بيرون خيلي دهن پر كن هستن، اصلا به چشم نمييان. - پناه بر خدا. تو رو كه ديدم انگار از يه خواب سنگين و طولاني بيدار شدم. واقعا كه هر زندگي براي خودش يه قصه است. يه قصه عجيب و باور نكردني. ولي به هر حال اينها همه تجربه است. فريبا به فنجان قهوه دست نخوردهاش نگاه كرد كه سرد شده بود. گفت: حالا بايد چيكار كنم؟ - نگران نباش، اين تجربه ميشه برات و البته براي همه كساني كه تو اين تجربه رو بهشون بدي، كه خيلي به ظاهر يه قضيه يا آدم نگاه نكنن. البته شايد خيلي سخت باشه كه تو بتوني درون يه كسي رو ببيني ولي خب الان فكر ميكنم زبون محبت معجزه ميكنه. كمكش كن، خداي مهربون، محبت رو براي همين موقعها گذاشته ديگه. دستش رو بگير تا به زندگي عادي برگرده. توكل كن و خودت و زندگيت رو به خداي بزرگ بسپار. از تو حركت از خدا هم بركت. دوباره اشك فريبا سرازير شد. شايد اين حرف در ظاهر عملي بود اما واقعا ميشد؟ حداقل ميتوانست يك فرصت ديگر به خودش و او بدهد بعد شايد بهتر ميتوانست تصميم بگيرد.به ساعتش نگاهي انداخت. هراسان شد: اي واي! اگه دير برسم خونه، صداش در ميياد. پاشو پريسا! من بايد برگردم.پريسا دست فريبا را گرفت و آرام گفت: اگه واقعا ميخواي كه زندگيت متعادل و عادي بشه، ترست رو هم كنار بذار! استرس نداشته باش. خودت آروم باش و اين آرامش رو به زندگيت بيار و آنقدر از بودن يا نبودنش در اضطراب نباش. سعي كن بهش محبت كني حتي اگه واقعا جفت تو نباشه از نرمترين و درستترين راهها جلو برو و چشمش رو به اشتباهاتي كه داره باز كن اما اگه خداي نكرده نتيجه نگرفتي به عنوان آخرين راه و در واقع براي اين كه كمكش كني شايد لازم باشه تركش كني...دو يار قديمي بلند شدند و وسط كافي شاپ يكديگر را در آغوش كشيدند. مردم با تعجب به آنها نگاه ميكردند و هيچكس نميدانست كه باطن اين اتفاق ظاهري چيست؟_
|
|||