داستان > ويراني


    
    
    
    
    هرگونه برداشتي از اين اثر با عناوين : (با اقتباس از )، ( با برداشت از) ، ( با نگاهي به ) ، ( با الهام از) و ... براي فيلمنامه سينمايي و تلويزيوني ، يا نوشته راديويي ممنوع است. هيچ يك از شخصيت هاي اين داستان وجود خارجي ندارد. رويدادها ،‌ماجراها و مكان ها نيز تنها زاييده تخيل نويسنده است و هرگونه شباهتي ميان مطالب اين داستان با واقعيت هاي موجود تصادفي است.
    
    
    در شماره قبل خوانديد كه يك برنامه ساز تلويزيوني با نام (يحيي حاذق) به همراه همسرش و فرزندان دوقلوي خود آيدين و آيدا زندگي مي‌كنند. روزي بيژن دوست يحيي كه براي برنامه‌اي كاري عازم امارات متحده عربي شده با او تماس مي‌گيرد و به او خبر مي‌دهد كه در تصادف رانندگي مصدوم شده و از او مي‌خواهد تا براي انجام كار وي هرچه زودتر خود را به امارات برساند. سفر يحيي به امارات فرصتي را فراهم مي‌آورد تا همسر او دست به كار نوشتن خاطراتي شود كه مدت‌هاست ذهن او را به خود مشغول كرده است. اين خاطرات داستان زندگي زن و چگونگي آشنايي او با همسرش است. داستان تا آنجا پيش رفت كه از پدر يحيي، (يوسف) سخن به ميان آمد، از ازدواج دوم او با شهربانو پس از مرگ همسر اولش... از طرفي شهربانو، خود تازه جدا شده بود چرا كه شوهرش به دليل قاچاق انسان به زندان افتاد و اينك ادامه ماجرا...
    
    
    
    عباس به دليل (قاچاق انسان) به كشور كويت به زندان افتاد و محكوم به 15 سال حبس شد. زماني كه يوسف به آبادان آمد، دو ماه از جدا شدن شهربانو از عباس با حكم دادگاه گذشته بود. يوسف طي چند ملاقات به اين زن علاقه‌مند شد و مدتي بعد مقدمات ازدواج اين دو شكل گرفت. با ازدواج يوسف و شهربانو، سه فرزند يوسف از همسر اولش هم به آبادان آمدند تا زندگي تازه‌اي را در كنار پدر و مادر تازه خود آغاز كنند. البته آرامش زندگي آنها چندان طول نكشيد و با آغاز جنگ ايران و عراق اين خانواده به تهران مهاجرت كردند.

    _ _ _
    بهار سال 82 هنوز به پايان نرسيده بود كه روزي دختري جوان به دفتر استوديو ميثاق مراجعه كرد. اين دختر قد بلند و زيبا كه گرماي اواخر خرداد ماه عرق را از سر و روي او جاري كرده بود ، خودش را به منشي شركت (هنگامه مراديان) معرفي كرد. يكي از دوستان منوچهر او را براي تدوين فيلمش به اين دفتر معرفي كرده بود. حالا هنگامه مراديان آمده بود تا تدوين فيلم كوتاهي به نام (مغان) را كه ماه قبل در يكي از روستاهاي اطراف مشهد ساخته بود تدوين كند. گفت و گوي كوتاه او با خانم هاشمي، منشي شركت به اندازه صرف يك فنجان چاي طول كشيد. يك ماه از تعهد هنگامه به تهيه كننده فيلمش براي تحويل دادن نسخه كامل فيلم گذشته بود و تاخير بيش از اين در تحويل دادن اين فيلم، آينده كاري او را دچار خدشه مي‌كرد. به همين دليل براي او يك روز هم زمان قابل توجهي بود. خانم هاشمي نگاهي به اتاق‌هايي انداخت كه در هر يك از آنها امكان تدوين فيلم وجود داشت. از پنج اتاق موجود در دفتر تنها يك اتاق خالي بود. همان اتاق بغل اتاق منوچهر كه با شماره يك مشخص شده بود و محل كار يحيي بود. خانم هاشمي، هنگامه را به سمت اتاق شماره يك راهنمايي كرد. دختر با قدم‌هايي بلند، به سمت اتاق حركت كرد. صداي تق تق كفش‌هاي پاشنه بلندش زودتر از خودش به اتاق رسيده بود. به همين دليل يحيي گوش تيز كرده بود تا ببيند اين صدا به كداميك از اتاق‌ها ختم خواهد شد. زماني كه هنگامه در نيمه باز اتاق را تا انتها باز كرد و نوارهايي كه دستش بود را روي ميز گذاشت؛ يحيي در مقابل خود دختري قد بلند را ديد كه نيم چكمه پاشنه بلند قهوه‌اي رنگي به پا داشت كه قد او را بلندتر از حد معمول نشان مي‌داد. مانتوي سياهي كه به تن داشت، كاملا در تن او آزاد بود و روسري مشكي رنگش كمي عقب رفته و روي سر او شل شده بود. هنگامه مجبور شده بود اتومبيلش را جايي دور از دفتر پارك كند و عجله‌اي كه براي رسيدن به دفتر داشت باعث شده بود تا حسابي عرق تنش بيرون بزند و همين مسئله بوي عطر تندي را كه به تنش زده بود، بيشتر در فضاي اتاق پخش مي‌كرد. يحيي مبهوت تماشاي دختري بود كه انگار خدا براي خلقت او چيزي از زيبايي كم نگذاشته بود.پيش از آنكه هنگامه خود را معرفي كند، خانم هاشمي در چهارچوب در ايستاد و گفت: (خانم مراديان از آشنايان آقا منوچهرن... خيلي هم عجله دارن...)
    يحيي به صندلي كنار دستش اشاره كرد. هنگامه نشست. نوارهاي فيلمش را روي ميز گذاشت. دقايقي بعد يحيي آنها را داخل دستگاهي قرار داد كه اين نوارها را به كدهاي صفر و يك ديجيتالي تبديل و براي تدوين آماده مي‌كرد. سيستم ديجيتالي تدوين به كار ساخت برنامه‌هاي تلويزيوني سرعت زيادي داده بود و حالا هنگامه مي‌توانست خيالش راحت باشد كه با كمك يحيي كه تدوينگري ماهر بود، در مدت باقيمانده به تعهدش نسبت به تهيه كننده فيلمش عمل كند.
    نفس يحيي به شماره افتاده بود. به ياد نداشت كه دختري اين گونه او را تحت تاثير قرار داده باشد. نگاهي به تصاوير نماهنگي انداخت كه روي دو مانيتور مقابلش رديف شده بود. يحيي ماه گذشته سفارش ساخت اين نماهنگ را گرفته بود و پيش از آمدن هنگامه هم در حال كار كردن بر روي اين نماهنگ بود. اين همان نماهنگي بود كه چند روز بعد، پخش چند باره آن از شبكه يك سيما با نام او به عنوان (تدوينگر) براي او شهرت خوبي را به همراه مي‌آورد. يحيي از هنگامه پرسيد: (بايد چكار كنيم؟)
    هنگامه نفسي كشيد و گفت: (از اين نوارها بايد يه فيلم نيم ساعته دربياد. )
    يحيي به تصاوير روستايي نگاه مي‌كرد كه خانه‌ها و كوچه‌هايش بافتي سنگي داشت. از هنگامه پرسيد: (كارگردانش كيه؟)
    هنگامه پاسخ داد: (خودم ساختم.... )
    يحيي لبخندي زد. از نظر او اين دختر هم يكي از آن دختران پولداري بود كه براي كسب شهرت به سراغ فيلم‌سازي آمده بود. او تمايل زيادي به اينكه هنرش را در خدمت چنين افرادي قرار بدهد نداشت، اما اين كار هم از نظر او كاري بود مثل همه چيزهايي كه هر روز در قالب نوار به اين دفتر مي‌آمد و به شكل برنامه‌اي از دفتر خارج مي‌شد. يحيي خطاب به دختر گفت: (برگه‌هاي منشي صحنه‌تون كجاست؟)
     هنگامه گفت: (سر صحنه گم شدن.)
    يحيي گفت: (كارمون سخت مي‌شه. از كجا ترتيب تصاوير رو بفهمم؟)
    هنگامه گفت: (من براي همين، كنار شما نشستم.)
    يحيي لبخندي زد و گفت:‌ (حالا از كجا شروع كنيم؟)
    و هنگامه به يادداشت‌هايش نگاه كرد و گفت: (از همين نواري كه توي دستگاهه... نوار اول...)
    _ _ _
    در كار فيلم‌سازي تدوين هميشه كاري طولاني و وقت‌گير است. يك تدوينگر خوب تصاويري را كه حاصل كار گروه سازنده فيلم است؛ روي ميز تدوين ثانيه به ثانيه در كنار هم قرار مي‌دهد و اين مسئله‌اي است كه گاه ساعت‌ها و روزهاي طولاني وقت مي‌گيرد و تنها كسي موفق به انجام چنين كاري مي‌شود كه حوصله، صبر و تحمل زيادي داشته باشد. شايد همين ويژگي‌هاي شخصيتي بود كه از يحيي در 24 سالگي تدوينگر قابلي ساخته بود. البته او هيچ گاه امكان تدوين كردن برنامه‌هاي نمايشي مانند فيلم و سريال را پيدا نكرده بود و آنچه كه او تا آن زمان تدوين كرده بود بيشتر شامل گزارش‌ها و برنامه‌هاي خبري مي‌شد. سه روز بعد از ورود هنگامه به دفتر ، منوچهر صبح هنگام ورود به دفتر از خانم هاشمي سراغ يحيي را گرفت. به دليل دوستي عميقي كه ميان منوچهر و پدر هنگامه وجود داشت او مي‌خواست از نتيجه كار مطمئن شود و ببيند كه آيا يحيي كار خود را درست انجام داده است يا نه؟ خانم هاشمي گفت كه يحيي هنوز نيامده است. منوچهر به اتاق تدوين رفت و بعد از روشن كردن رايانه و ديدن بخش‌هاي تدوين شده كار مطمئن شد كه يحيي مانند هميشه كارش را درست انجام داده است. آن روز صبح خانم هاشمي پيغام منوچهر خان را در تقويم روميزي دفتر ثبت كرد. پيغام او اين بود: هر وقت يحيي رسيد با من تماس بگيرد. منوچهر بعد از گذاشتن اين پيغام از دفتر بيرون رفت تا به قرار ساعت ده خود در شبكه برسد.
    _ _ _
    روزي كه منوچهر هنگام ورود به دفتر از خانم هاشمي سراغ يحيي را گرفت، يحيي شب قبل تا ساعت دو بعد از نيمه شب بر روي نماهنگ خود كار كرده و به همين دليل صبح به دفتر نيامده بود. او كمي ديرتر به محل كار خود مي‌آمد. شب‌ها بعد از رفتن هنگامه فرصت مي‌كرد تا پشت ميز بنشيند و به كار تدوين نماهنگ خود بپردازد. روال كار تدوين اينگونه بود كه تدوينگر بر اساس يادداشت‌هاي منشي صحنه كه در زمان فيلم‌برداري بر روي برگه‌هايي دقيق تنظيم مي‌شود، از جزئيات و روند كار مطلع شود و بر اساس اين برگه‌ها كه حكم نقشه را داردكار تدوين را انجام دهد؛ اما به دليل گم شدن برگه‌ها، هنگامه هر روز كنار يحيي مي‌نشست و مسير كار را به او نشان مي‌داد. البته پيشنهادهاي عجيب و غريبي هم كه او درباره كار تدوين مطرح مي‌كرد زمان كار را طولاني‌تر مي‌كرد. او دوست داشت صحنه‌هاي مختلف به چند شيوه تدوين شود و اين مسئله زمان و انرژي زيادي از يحيي مي‌گرفت. داستان فيلم هنگامه در يك روستا اتفاق مي‌افتاد. در اين روستا بچه‌هاي يك مدرسه ابتدايي تصميم مي‌گرفتند تا براي كار دستي در ميدان روستا يك آدم برفي بسازند. آدم برفي ساخته مي‌شود اما هر قسمت از بدن آن به يكي از اهالي روستا شباهت دارد. كدخدا مدعي است دماغ آدم برفي شبيه دماغ اوست. بقال روستا دچار اين توهم مي‌شود كه شال گردن آدم برفي شباهت زيادي به شال گردن او دارد. معلم روستا فكر مي‌كند بچه‌ها براي مسخره كردن عينك او براي آدم برفي عينك درست كرده‌اند. همين مسئله باعث مي‌شود اهالي روستا با بچه‌ها درگير شوند و در نهايت مترسك را خراب كنند. اين داستاني بود كه هنگامه زمستان سال 81 در فضايي روستايي يك ماه زمان صرف ساخت آن كرده بود. پنج ميليون تومان، هزينه زيادي براي ساخت چنين فيلمي بود و هنگامه دوست داشت تا با اين هزينه زياد، حداقل در مرحله تدوين نتيجه خوبي از كار بگيرد. يك جمله هميشگي بود كه مي‌گفت: (در مرحله تدوين كار يكبار ديگر از نو ساخته مي‌شود.) يحيي هم به داستان اين فيلم كه خود هنگامه آن را نوشته بود علاقه مند شده بود. پيشنهادهايي كه او به هنگامه مي‌داد با استقبال اين فيلم‌ساز جوان مواجه مي‌شد و همين مسئله آرام آرام ميان آنها صميميتي ناخواسته را ايجاد كرد. براي يحيي كه هر ماه برنامه‌هاي تلويزيوني مختلفي را تدوين مي‌كرد، مثل روز روشن بود كه هنگامه با روحيات اخلاقي خاصي كه دارد و اتكاء به نفس كم‌نظيرش اين استعداد را دارد كه در آينده‌اي نزديك به چهره موفقي در ساخت فيلم‌هاي كوتاه و برنامه‌هاي تلويزيوني تبديل شود.
    _ _ _
    ساعت ده و سي دقيقه بود كه يحيي با چشم‌هايي كه هنوز از خواب شب قبل سيراب نشده بودند وارد دفتر شد. لبخند خانم هاشمي و ظهر بخيري كه او هميشه در احوالپرسي با همكاران از آن به جاي كلمه صبح بخير استفاده مي‌كرد مانند هميشه خنده‌اي بر لب‌هاي يحيي نشاند. خانم هاشمي زني چهل ساله بود كه به تازگي با مرد دلخواهش ازدواج كرده بود و عشق و علاقه زيادي به همسرش داشت. پيش از آنكه يحيي درباره قرارهاي كارييا پيغام‌هاي ديگر سوالي كند خانم هاشمي شماره آقا منوچهر را گرفت و گوشي را به طرف يحيي دراز كرد. منوچهر خان در حال گفت و گو با يكي از تصوير برداران قديمي تلويزيون بود كه زنگ موبايلش به صدا درآمد. بعد از سلام و عليكي كوتاه منتظر ماند تا رييس حرفش را آغاز كند. منوچهر به خاطر زحمت و دقتي كه او براي تدوين فيلم خانم مراديان صرف كرده بود از يحيي تشكر كرد و بعد به ياد او آورد كه ده روز از زماني كه او براي تحويل نماهنگ فرصت خواسته بود گذشته و حالا بايد نماهنگ او آماده ‌شده باشد. حجب و حياي يحيي باعث شد كه سكوت كند. منوچهر هم كه در چهل سال گذشته تجربه كاري زيادي را در همكاري با افراد مختلف به دست آورده بود مي‌دانست كه تنها راه رسيدن به نتيجه مطلوب در برخورد با اين جوان با حجب و حيا اين است كه باز هم او را ( پسرم) و ( يحيي جان) خطاب كند و مثل هميشه همان جمله معروف هميشگي را به كار ببرد: ( الهي پدر زنت بشم، كي اين كار مارو تحويل مي‌دي)؟
    اين بهترين جمله‌اي بود كه منوچهر خان در برخورد با بدقولي‌هاي يحيي به كار مي‌برد. منوچهر دختري به نام پري داشت كه با گذشت سي سال از عمرش هنوز ازدواج نكرده بود. پري قهرمان رشته ورزشي كاراته در سبك ( كان زن ريو) بود و تابحال چندين مرد كه در كوچه و خيابان به او ابراز تمايل كردند؛ ضربات شديد دست و پاي اين دختر را برروي بدن خود احساس كرده بودند. البته اين دختر سابقه سه بار برهم زدن مراسم عقد و برخواستن از سر سفره عقد را هم داشت. همين جمله براي يحيي كافي بود تا قول بدهد كه تا پايان هفته نماهنگ را آماده تحويل دهد.
    ادامه دارد...

 


 

 

 

جستجو
WWW Tafrihi

Copyright © 2005 Tafrihi.com  All rights reserved




 
 

ارسال اين صفحه براي دوستانتان

مشخصات شما :
اسم شما: *

ايميل شما: *

مشخصات دوستان شما :
ايميل دوستان شما: *

ايميل دوستان شما 2:

ايميل دوستان شما 3:

 پيغام: (optional)

Created by Tafrihi