داستان
شب ظلمانی
شب
ظلمانی
-معصومه
جان،
خوبی
دخترم،
مادر خوبه...
- شکر،باجی خانم، شما خوبین... حاجیآقا،فیروزه خانم و بچههاش خوبن. - الحمدا... اعظم خانم از اون ضمادی کهبهش دادم روی پاهاش گذاشت، افاقه کرد یا نه؟ - دستتون درد نکنه، بله باجیخانم... خیلیبهتر شد. ولی شما که مادر رو میشناسین تا یه کمآروم میگیره باز شروع میکنه و راه مییوفتهدنبال کار... اونقدر با اون آب یخ کنار حوضرخت و لباس این و اون و سبزی شسته که این بلاسرش اومده، آقام که کاری ازش برنمی یاد. همهامیدمون(حسن) بود که از سربازی برگرده وکمک خرجمون باشه که سه ماه نشد، نامزد کرد.حالا هم هر چی در مییاره باید واسه زندگیش وخرجش کنار بزاره. - مگه نمیخواد دست عروسشرو بگیره وبیاره توی اون اتاق تکی بالا خونه؟ -نه باجیخانم، مادر نرگس راضی نشد. طفلیخودش حرفی نداشت، ولی مادرش زیربارنرفت. - واه واه چه اداها، مگه خود(افسر) خانماول زندگیش تا 14 سال با مادر شوهرش زندگینکرد، حالا دیگه واسه این جوونا چرا سنگمیندازه؟ - بالاخره هر چی باشه نرگس هم جوونه، آرزوداره باجی خانم... کاریش نمیشد کرد. - آخه اون بابای علیل و مادر زحمتکش چهزحمتی واسه نرگس دارن. این روزا دخترا خوبیاد گرفتن... خوب خوبشون خودشو به بیزبونیمیزنه، تا دل پسره رو به دست بیاره و ننه و کس وکارش رو میفرسته جلو... - نه راستی، راستی نرگس دختر خانومیه. - تو خودت چی، تو که از هر نظر از اون گلترو هنرمندتری، چرا جوونیت رو میسوزنی، چرابه فکر خودت نیستی، همیشه آدم قشنگ نیستها،همیشه هم بخت دختر پشت در ننشسته، یه کم بهفکر باش دخترم... - هر چی خدا بخواد. - خدا خواسته، ولی باید بنده خدا هم همتکنه... به مادرت سلام برسون. پیغوم فرستادم(جمال آقا) دیروز غروب به مش میرزا راجع بهمهمونای فردا عصر خبر بده. بهتون گفته دیگه،نه...؟ - وا... من خبر ندارم. باجیخانم، من دیشب تادیر وقت بالای سر مادرم بودم و واسش ضمادمالدیم. آقام هم تب داشت(اسد)م امروزامتحان ریاضی داشت باید به اونم میرسیدم. - این پسره تکنسین برقه و کار و بارش همخوبه، البته یه مشکلی داشته که حل شده، چیزمهمی نیست. ولی باور کن از هر نظر خوب ومناسبه، نکنه باز پشت گوش بندازی یا بازی دربیاریها... یه دفعه به خودت مییای که دیگه کاراز کار گذشته و زیبایی و جوونیت رفته، اون وقتمجبوری زن یکی بشی که جای باباته... - هر چی خدا بخواد، باجی خانم، پناهبرخدا... - خداحافظ دختر جون. گفتم که همتخودتم مهمه، خداحافظ. -خداحافظ... ت ت ت اگر بخواهی راست راست زیر آسمان خدا راهبروی و فکر کنی که خودت هستی و فقط خودتباید به امروز و فردایت فکر کنی، آنوقتمیبینی که همه عالم و آدم، به جایت فکر میکنندو به جایت تصمیم میگیرند و باور دارند که آن چهمیدانند همان درست است و لاغیر و اگر غیر ازآن باشی که آنها میخواهند، مطمئنا سبکمغزی... اگر کاری به کسی نداشته باشی با این امیدکه کاری به تو نخواهند داشت، سخت دراشتباهی، چون مخصوصا در این گوشه از خاکخدا و گوشهای کوچکتر از یک شهر، یعنیروستایی یا آبادی چند کیلومتر آن طرفتر کنارساحل خاکستری و در دل فیروزهای بیکرانگیدریا، همه چیز سختتر است. این جا مردمهمدیگر را بیشتر میشناسند، بیشتر خود را بهیکدیگر نزدیک میبینند و این نزدیکی، بهانهایقوی است تا به قول خودشان برایت دلبسوزانند. این دلسوزیها اجباری و غیرقابلانکار است. دلم میگیرد از همه این دلسوزیها،اما باور کردهام قصد و نیت هیچ کدامشانآزاردهنده نیست. همه میخواهند با تمام وجودکاری بکنند، ولی کسی نمیداند چه کاری موثرتراست...
من و
خانواده
سه، چهار
نفریام،
در
شرایطسختی
به سر میبریم،
یکی از
سیلابهای
سالیانهموجب
خسارات
زیادی به
زمین و
محصولکشاورزیمان
شد و بعد
از آن
تصادف
ناگهانیآقام
بر رنجمان
افزود. چند
روزی بود
که آقامبرای
دریافت
کمک به
رودسر و
لنگرود میرفت
ومیآمد،
اما دست
آخر یک
روز
خبرمان
کردند کهبا
مینیبوس
تصادف
کرده و به
خاطر
وخامتحالش
مستقیما
به رشت
اعزام
شده است.
یک ماهدر
رشت و بعد
برای
ادامه
درمان
شکستگی و
عملجراحی
برروی پا
و لگنش به
تهران
منتقل شد
ونتیجه
درمانها
که هزینه
سرسامآوری
هم داشت،منجر
به فروش
بخش
زیادی از
زمینکشاورزیمان
شد و ما
ماندیم و
قطعه
کوچکی که
بهدلیل
خرج زیاد
و بالا
بودن قرضهایمان
توانکار
برروی آن
را
نداشتیم.
ناچار به
ازای
مقدارکمی
پول به
یکی از
همسایهها
اجارهاش
دادیم.طی
همین مدت
کوتاه
انواع و
اقسام
خواستگارانبرای
من پیدا
شد، در
حالی که
همه جا
برای
کارسفارش
کرده
بودم. من
دیپلم
ریاضی
دارم ومیتوانم
از خانهداری،
کارگری
تا منشیگری
را بهخوبی
انجام
دهم، اما
همه
برایم
شوهر
پیدامیکنند.
اوایل آنقدر
از شنیدن
حرفها
وحدیثهای
همسایهها
و معرفی
آدمهای
شناس
وناشناس
عصبی و
پریشان
میشدم
که قدرتخوردن
و خوابیدن
از من سلب
میشد. اما
حالارفته
رفته یاد
گرفتهام،
باید تحمل
کرد و به
خاطراین
رفتار از
مردم
آزرده
خاطر نشد.
مردمتقصیری
ندارند،
آنها برای
حل
مشکلات
اغلبآموختهاند
به ظاهر
سادهترین
رفتار را
برگزینند،ولی
این به
اصطلاح
کار آسان،
سختترین
ودشوارترین
انتخاب
است. هیچ
نمیتوانم
به
خودبقبولانم
که برای
حل
مشکلات
خانواده
و کمکردن
یک نانخور
از سفره
خالی
باید دستپاچهو
به سرعت
خود را از
چاله
درآورده
و چشم
بستهدر
چاه
اندازم.
باجی
خانم
همسایهمان
که دو، سهخانه
با ما
فاصله
دارد، بیش
از سایرین
در امور
خیر،پیشتاز
و مسر است.
از حالا میتوانم
حدس بزنم
کهاگر
این یکی
مثل
خواستگار
قبلی که
یک مردزندار
با دو بچه
بود،
نباشد،
حتما
مشکلی
دارد.باجی
خانم
خودش پنج
دختر دارد
که از 16
سالتا 25
سال سن
دارند. اما
هیچوقت
تا حالا
نشدهاز
او
بپرسند،
چرا قدمی
برای به
خانه بختفرستادن
دختران
خودش
برنمی
دارد.
ت ت ت -آمدی معصومه جان، کجا موندی مادر، مردماز درد... - مگه آروم نگرفته بودی مادر، گفتی که ضمادخوبیه که؟ - آره، ولی فقط دو، سه ساعتی گرم میکنه ودردش میخوابه، باز دوباره مثل مار نیشم میزنه،آخ... دارم میمیرم، باید تا عصر نشده اون کیسهرخت رو که(اطلس خانم) آورده، شستهتحویلش بدم. خم شدم، مادر را بوسیدم، بغض در گلویمپیچیده بود. ناگهان لبهایم سوخت، مادر درمیان تب بود و خودش حس نمیکرد. - مادر تب داری، چرا این قدر داغ شدی؟ بهخودت رحم کن، گور پدرشون... - نگو دختر جون، این روزی ماست. - آخه من نمیفهمم، یعنی حسن نمیتونه یهکم به ما کمک کنه! پس آدم پسر واسه چی بزرگمیکنه، گلها و خیاطیهایی که به کارگاه دادم،هنوز دستمزد نگرفتم، کار اداری هم واسم پیدانشد، پس لااقل بزار من کمکت کنم... - حرفشم نزن دختر، دیگه نمیزارم تو هم مثلمن بدبخت بشی و دست به رخت و لباس بزنی،من یکی بیچاره این کار شدم بسه، میخوایخدای نکرده سر جوونی مثل من از دست و پابیفتی و درد و مرض سراغت بیاد... تو زیبایی،جوونی، باید انشاء ا... خوشبخت بشی. - باز دو مرتبه باجی خانم خواستگار معرفیکرده، نه؟ - پس طاقت نیوورد و خودش بهت گفت،نمیدونم چرا از شانس ما هر چی مرد زن وبچهداره نصیبمون میشه!؟ - چطور، این یکی هم زن داره، من که اوندفعه گفتم زن، مرد زن و بچهدار نمیشم. - نه این یکی زنش رو طلاق داده و بچه همنداره. - از نظر باجی خانم، همیشه مردها عیب و علتدارن نه زنها. - شما هم باور کردین؟ - چی بگم، خدا عالمه... - مادر شما رو به خدا، میدونم ما نداریم،سخت اموراتمون رو میگذرونیم... ولی شما وآقاجون راضی هستین منو به خاطر نداری،شوهرم بدین، اونم آنقدر هول هولی و زورکی؟! - این چه حرفیه دختر... نمیبینی همه جورسخت و رنجی رو تحمل میکنم که بچههام ذلتنکشن، خداییش(میرزا) هم همینه، فقط دلموننمیخواد واقعا پا سوز ما بشی، به خاطر ندارینباید خودتو بدبخت کنی. سعی میکردم اشکم را نبیند... دلمنمیخواست، بیشتر از این به دردهایش بیفزایم. او تمام عمرش را تا به امروز با زحمتگذرانده، تا خود را شناخته، مادرش را از دستداده و زیر دست عمه و بعد هم زن پدر، بزرگشده و از 10 سالگی روی شالی و زمینهای چایارباب کار کرده، بعد هم که پدر بزرگم زمین برایخود خرید، باز مادرم بود که باید دوشادوش سایرزنان کارگر روی زمین عرق میریخت، هنوز16سالش تمام نشده بود که به اصرار زن پدر،شوهرش دادند; آن هم مردی زن مرده، من اینراز بزرگ را تا همین چند وقت پیش نمیدانستم،وقتی سر خواستگار قبلی، مادرم بالاخره بغضسالیان جوانیش ترکید، برایم از رازهای زندگیشگفت; از شدت افسردگی رنج خود را از یادبردم... مادرم دو فرزند آقا جون،(حمید) و(زیور)را بیشتر از ما مراقبت و تر و خشک میکرد. آنهادوقلو بودند و از من که اولین فرزند مادر و آقامبودم، چهار سال بزرگترند و حالا هر دوشان تهرانزندگی میکنند. مادر طلاهایش را فروخت تا(زیور) درس بخواند و دانشگاه برود. حالا ماهییکی، دو بار تلفنی حال و احوالمان را میپرسد،گاهی که قصد دارد با شوهر و دو فرزندش شمالبیاید و آب و هوایی عوض کند، سوغاتی برایمانمیآورد.(حمید) هم با پسرخالهاش مغازه لوازمخانگی شریکی دارد. من فقط یکبار برای دیدنشبه همراه حسن و آقام به تهران رفتیم، وضعشخوب بود. مادر از ضعف زیاد خوابش برد، آرام و بیصدا،از کنارش برخواستم، تشت رخت را از زیر پاگردپلهها برداشتم و کنار پاشویه حوض زیر شیر آبگذاشتم و پر از آب پودر رختشویی کرده و رختو لباسهای داخل کیسه را داخلش خالی کردم وبا حرص و اصرار لباسها را چنگ زدم. آب اینحوض همیشه سرد است. زمستان و تابستان انگاراز فریزر درآمده باشد. مادر چه میکشد، اماچقدر صبور است و دم برنمیآورد. آدم وقتی این طور، ناچار است پای تشترخت بنشیند، اشک بریزد و به مرور گذشته، حال وچشم انداز تاریک آیندهاش بیندیشد، گاهیاوقات به خیلی از آرزوهایی که در سر دارد، پشتپا میزند
رخت
و لباسها
تمام شد.
گاهی از
اتاقککوچک
بالا،
صدای
ناله
مادر را میشنیدم.دستهایم
مثل یک
تکه یخ
منجمد و
کرخت
شدهبود،
چیزی در
دستهایم
احساس
نمیکردم.
در خانه باز و بسته شد، اما فقط صدای در راشنیدم. خوابم گرفته بود ، ضعف داشتم، برایدقایقی هیچ چیز نفهمیدم. دستی قوی زیر بازویم را گرفت، بعد انگار گرمشدم. مادر عزیزم بود... - تو هم به رختشویی افتادی؟ پس این مرتیکهاحمق صاحب کارگاهت چرا مزد کارات رونمیده؟ صدای زمخت برادرم دوباره مرا به دنیای سیاهحقایق برگرداند. - تویی حسن؟ - پس کی باید باشه؟ چته، تو هم میخوای سرجوونی چلاق بشی؟ - مادر حالش بده، تب داره... قول کارا روداده، باید زودتر تا خوابش برده بود، ترتیبشونرو میدادم. - آره، دیدم ترتیب خود تو رو هم دادی، اینیارو قراره کی بیاد؟ - کدوم یارو؟ - همین خواستگارت، اسمش چیه؟ - پس تو هم میدونی، من تازه خبردار شدم. - به نظر من که مناسبه... - از کجا میدونی، مگه میشناسیش؟ - مگه من نرگس رو میشناختم؟ - داداشش باهات دوست بود، تونمیشناختیش؟! - سخت نگیر. - دلم میخواد با کسی زندگی کنم که دوستشداشته باشم. - ای بابا تو چه سادهای، من و نرگس همدیگهرو دوست داریم، ولی خیال میکنی این عشق وعاشقی تاکی ادامه داره. ببین من حالا دستم زیرسنگ گیره و الا مگه میتونم بعدها هم هر چی کهاون میخواد واسش فراهم کنم. حالا میگمجوونه، تازه عروسه، عقد کردس، دلش میخواد،آرزو داره... - پس واقعا نرگس خیلی بدبخته که تو رو باورکرده؟ - تو خیالپردازی معصومه، همه زن و مرداهمین هستن. زندگی واقعی که قصه نیست اگهواقعی نبینیش، بیچاره میشی. من مگه دیوانهشدهام که این همه راه برم لاهیجان، رشت،انزلی، رودسر و این طرف و اون طرف برم، اونوقت دو دستی واسه خانم لباس و عطر و ادکلنبخرم، ولی همه مردا از این کارا واسه زن عقدیشون کردن بعد که دوره قند و عسل تموم شد،زندگی واقعی شروع میشه... هر چی هست بهتراز این وضع بیسروسامونیه، تا کی میخوایضماد روی پای مادر بمالی و عفونت زخم بسترآقاجون رو شستشو و پانسمان کنی یا به(اسد)دیکته بگی و باهاش علوم و حساب کار کنی؟ - اگه من به آقام و مادرم نرسم، تو میرسی کههنوز هیچی نشده هشتت گرو نهته. - همینم غنیمته، من دیگه زن گرفتم، قرارنیست اینجا پیدام بشه، باید یه جوری زندگی روجمع کنم. از خواب و خیال بیا بیرون، یه ذره دور و برترو نگاه کن معصومه... تنم مور مور میکرد، اما قلبم بدتر از همهشکسته بود . صدای ناله مادر راکه در آن اتاق تنگو تاریک میپیچید میشنیدم، به سختی ازرختخواب برخواستم و خود را پیش بسترشرساندم و دستش را گرفتم. هذیان میگفت... - آخ، لباسها... این چرا رنگ داده، وایخدایا جواب خانم رحمتی رو چی بدم؟ - مادر، مادر نگران نباش، لباسها رو شستم... - لکه داره، لکه چربی... به این راحتی تمیزنمیشه... - همه رو شستم، شنیدی، نگران نباش، تو فقطبخواب، بخواب حالت خوب میشه... چه بخواهم و چه نخواهم، امروز عصر آنهامیآیند، زندگی یعنی همین که شاهدش هستم،یعنی اجبار، هیچ امکانی نیست که با چسبیدن بهریسمان آن از شر اجبار بتوان گریخت. او آمد، با قدی متوسط، لاغر، جدی وچهرهای تقریبا بیاحساس. اسمش(رحیم) بود. از قیافهاش نمیشدفهمید چه احساسی درباره زندگی یا شریکزندگی دارد. تمام مدت ساکت بود و رشته کلام رابه دست خواهرش سپرده بود. او هم همانچیزهایی را بلغور میکرد که باجی خانم گفتهبود... جملهای مثل خوره ذهنم را میخورد، ولیجرات پرسیدنش را نداشتم. یک(چرای) بزرگکه گاهی چرای نجات بخشی هم هست، ولینمیدانم(چرا) آدم به وقتش شهامت پرسیدنشرا از دست میدهد. من از کلمه(قسمت) و(نصیب) چیزی حالیم نمیشد و باورش نداشتم،ولی هر چی بود، حقیقت آزاردهندهای وجودداشت و آن این که بیهیچ اشتیاقی و عشقی، تنهابادو جلسه دیدار ساده، راضی به این ازدواجشدم. من 26 سال داشتم و در آبادی ما این براییک دختر یعنی فاجعه! نمیدانم، از زندگی هیچی نفهمیدم، چون سهماه مثل برق و باد بیهیچ احساس شادمانی وخوشبختی سپری شد. درست انگار با یک دیوارسنگی زندگی کنی و بعد روزی رسید که آروزداشتم هرگز آن روز نمیرسید. خانه ما در لاهیجان بود و من هفتهای دو روزاجازه داشتم به دیدن پدر و مادر و برادرانم بیایم. یک روز تا آبادیمانرفتم، اما چون مادرحالش بهم خورد و(حسن) ناچار او را با اتومبیل(حاج رسول) برای معاینه به لاهیجان میبرد، بااو زودتر از موعد مقرر برگشتم، کلید را که در قفلخانه چرخاندم، صدای نازک زنی مثل پتک برسرم فرود آمد... تازه آن عصر جهنمی بود کهفهمیدم، همسر مرد زن داری شدهام... علی رغم همه بدگوییهای اطرافیان از همسرسابقش، این اوست که با بیوفایی و از این شاخهبه آن شاخه پریدن، زندگی را از هم پاشیده و منفریب خوردهام. نمیدانستم باید چه کنم، برگشتم و تا شب درشهر چرخیدم... پاهایم خسته بود و داغی تبی برتنم نشسته که به خانه برگشتم. از آن روز شش ماهمیگذرد و من هیچ نگفتهام، حتی به خود... امادیگه قادر به سکوت نیستم، تا آنجایی که بار دیگرکورسویی از امید بدرخشد و شب ظلمانیام راروشن کند.
|
||