چشم به راه (داستان)
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
– مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
.
حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
– پسرم اومده؟
– « نه ، داداش نیست ، پرستاره »
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.