نگاهی به مجموعه داستان «شبانهها» نوشته «کازوئو ایشیگورو»
به نامِ موسیقی، به کامِ ادبیات
در فیلم بهخاطرماندنی «التهاب» ساخته «مایکل مان»، صحنهای هست که در آن «رابرت دنیرو» و همبازیاش، روی بالکن آپارتمانی ایستادهاند و به منظره نیویورک در شب نگاه میکنند. دنیرو تعبیر شاعرانهای از تصویر پیشِروشان ارائه میدهد: «شهر نور و چراغ» و با جمله دیگری درباره نوعی نیلوفر آبی که فقط سالی یکبار از آب بیرون میآیند، حرفش را کامل میکند، و اتفاقا آنچه فیلمبردار در نظرِ تماشاگر ثبت میکند، نماهای رنگی و ریز و درشتی از چراغهای ناواضح و اصطلاحا فلوشده روشناییهای شهر است که در تاریکی شب،سوسو میزنند. درست عینِ عکسی که برای جلد کتاب «شبانهها» استفاده شده و چه عکسِ خوب و هوشمندانهای هم هست. به هرحال در طولِ این سکانس، موسیقی بینظیری زیرِ دیالوگ این دو نفر شنیده میشود؛ موسیقی غریبی که بهسادگی نمیتوان از آن گذشت و فراموشش کرد و کاملا مناسب همین صحنه است. به این موضوع اشاره کردم تا بگویم آنجا در آن فیلم، موسیقی و شب آنقدر با هم خوب چفت شدهاند که بیشتر شبیهِ رویا میمانَد و هر کس با شنیدن آن موسیقی،فورا به یاد شب میافتد،نه هیچ چیز دیگر. موسیقی میشود زبانِ تصویر و فضای کمدیالوگِ صحنه را پُر میکند. این اتفاق در کتاب «شبانهها»ی «کازوئو ایشیگورو» به شکل وارونه افتاده است. صحبت از موسیقی است. پنج داستانِ موسیقی و شب.
به نامِ موسیقی، به کامِ ادبیات
در فیلم بهخاطرماندنی «التهاب» ساخته «مایکل مان»، صحنهای هست که در آن «رابرت دنیرو» و همبازیاش، روی بالکن آپارتمانی ایستادهاند و به منظره نیویورک در شب نگاه میکنند. دنیرو تعبیر شاعرانهای از تصویر پیشِروشان ارائه میدهد: «شهر نور و چراغ» و با جمله دیگری درباره نوعی نیلوفر آبی که فقط سالی یکبار از آب بیرون میآیند، حرفش را کامل میکند، و اتفاقا آنچه فیلمبردار در نظرِ تماشاگر ثبت میکند، نماهای رنگی و ریز و درشتی از چراغهای ناواضح و اصطلاحا فلوشده روشناییهای شهر است که در تاریکی شب،سوسو میزنند. درست عینِ عکسی که برای جلد کتاب «شبانهها» استفاده شده و چه عکسِ خوب و هوشمندانهای هم هست. به هرحال در طولِ این سکانس، موسیقی بینظیری زیرِ دیالوگ این دو نفر شنیده میشود؛ موسیقی غریبی که بهسادگی نمیتوان از آن گذشت و فراموشش کرد و کاملا مناسب همین صحنه است. به این موضوع اشاره کردم تا بگویم آنجا در آن فیلم، موسیقی و شب آنقدر با هم خوب چفت شدهاند که بیشتر شبیهِ رویا میمانَد و هر کس با شنیدن آن موسیقی،فورا به یاد شب میافتد،نه هیچ چیز دیگر. موسیقی میشود زبانِ تصویر و فضای کمدیالوگِ صحنه را پُر میکند. این اتفاق در کتاب «شبانهها»ی «کازوئو ایشیگورو» به شکل وارونه افتاده است. صحبت از موسیقی است. پنج داستانِ موسیقی و شب. داستانها نمیخواهند لزوما درباره موسیقی، قصهسُرایی کنند، که میخواهند حس جادویی و اغواگر موسیقی را با زبانِ کلمات به خواننده منتقل نمایند. پس نویسنده دست به کار میشود و با کلمات ویژهای، سنفونی بیمانندی از هرآنچه باید درباره موسیقی بدانیم (شما بخوانید «بشنویم») راه میاندازد. «ایشیگورو» که به تعبیر خودش، «اگر علاقهاش به موسیقی بیشتر از نوشتن داستان نباشد، کمتر نیست»، ادبیات را در وصف هنری شنیداری به خدمت میگیرد و همین است که اصلا کار او را سختتر میکند. باید اذعان داشت بنا به همان دلیل صامتبودن چیزی به نامِ «کتاب و ادبیات»، اینجا برنده نهایی، داستانها و کلماتند. در هر صورت با تمامِ تلاشِ ماهرانه «ایشیگورو»، داستانهای او، وقتی که با حال و هوای موسیقی مینویسد، چیزی کم دارد و آن صدای مسحورکننده موسیقیهایی که لابهلای سطرهای نوشتههایش از آنها یاد میکند. نخست آنکه ایشیگورو با اشراف و اطلاعات دقیقش بر نام سازها، آلبومهای موسیقی، نوازندگان و خوانندگان و حتی اصطلاحات تخصصی علم موسیقی، فضاهایی ملموس، حقیقی و قابلباور خلق میکند که مخاطب نتواند کمترین شکی از تصنعیبودن داستانها و خیالبافی خالقشان به ذهن خود راه دهد. «شبانهها» مملو از اسامی افراد و مکانهای مشهوری از «کافه لاونا» در میدان «سن مارکو»ی وِنیز و «ژان راینهارت»، گیتاریست شهیر بلژیکی، تا «جو پاس»، «جولی اندروز»، «فرانک سیناترا»، «گِلِن تراویس کمپل» و «رِی چارلز» است و همچنین بسیاری دیگر از چهرههای سرشناس ادبیات و سینمای بینالملل که یا خود بهطور مستقیم دستی در وادی موسیقی داشتهاند یا به نوعی فعالیتی غیرمستقیم سبب شده نامِ آنها با دنیای موسیقی پیوند بخورد، دوم آنکه نثر «ایشیگورو» و موضوعاتی که برای روایت برگزیده، آنقدر ناب و خوبند که اگر سوژه موسیقی را هم از آنها فاکتور بگیریم، باز خواندنی و تکاندهندهاند. انگار از ابتدا موسیقی بهانهای بوده تا فقط این قصهها نوشته شوند و چیز بیشتری یا بهتری به ادبیات موجود بیفزایند. شاید یک افتخار دیگر. هر کدام از پنج داستان کتاب، پُرند از موقعیتهای فوقالعادهای که به یقین خواننده را به تفکر و تأثر وا میدارد تا درک کند آدمها چقدر موجودات پیچیده و گرفتاری هستند، حتی اگر از هنر والایی چون موسیقی برخوردار باشند، حتی اگر خوانندهای مشهور مانند «تونی گاردنر» باشند یا نوازنده ویولنسلِ گمنامی مثلِ «تیبور». نکتهای که در این میان و در استقبال و موفقیت اجمالی «شبانهها» در کشور ما نباید نادیده گرفته شود و از کنار آن بیاهمیت گذشت، ترجمه دقیق، خوشخوان و روان «علیرضا کیوانینژاد» است.میتوانیم بگوییم او در ترجمهاش از «شبانهها» به سلیقه، حوصله و شعور مخاطبش احترام گذاشته و سعی کرده تا حد ممکن به اصلِ داستانها وفادار و گویای متنِ ایشیگورو باشد. در عینحال که برای خواننده فارسیزبان، تداعیکننده حس و حال یک داستان ایرانی است! بهترین نمونه برای چنین تلاشی، تغییر نام یکی از داستانها از معادل یک اصطلاحِ انگلیسی به نامِ یکی از ترانههای شش و هشت و نسبتاً بیارزش ایرانی است. نگاه کنید به صفحه ۴۳ کتاب و داستانِ «زیر و رو بشه دنیا، من دوسِت دارم»، که اشاره دارد به ترانه مشهوری از فرانک سیناترا و رِی چارلز (دو خواننده قدیمی آمریکا) با این مضمون که «چه باران ببارد، چه آفتاب بتابد، معشوق خود را بینهایت دوست دارم»! البته نامِ داستان و ترانه اصلی هم، ترجمه کلمه به کلمه همین عبارت بوده، یعنی: «Come Raine or Come Shine».