لیلا حاتمی، شاهزاده ای که در سینما میدرخشد!
گوشه ای از موفقیت های «لیلا»ی سینمای ایران
در برلین ساعت۱۱ظهر است و در تهران هشت و نیم صبح. فرش قرمز آماده شده و هزاران عکاس و خبرنگار کنار آن ایستادهاند. آنها باید بیایند و فیلم را افتتاح کنند. لیلا بین آنها است. اندام کشیده و صورت آراماش او را متمایز میکند…
در برلین ساعت۱۱ظهر است و در تهران هشت و نیم صبح. فرش قرمز آماده شده و هزاران عکاس و خبرنگار کنار آن ایستادهاند. آنها باید بیایند و فیلم را افتتاح کنند. لیلا بین آنها است. اندام کشیده و صورت آراماش او را متمایز میکند. مانتوی بلند سیاهش پر از گلهای یشمی است که با شالی که سر کرده هماهنگ است. مانتو و کفشهای پاشنه بلند اندامش را کشیدهتر نشان میدهد. لیلا منتظر اعلام نام فیلم است تا پا بر فرش بگذارد. به بچهها فکر میکند که تازه از خواب بیدار شدهاند و حتما صبحانهشان را خوردهاند و دارند بازی میکنند و بهانه او را نخواهند گرفت. لیلا به مانی فکر میکند. به روزهایی که هر شب تنهایی را بازی میکرد و صدای گریه مانی را از فاصلههای دور میشنید. میدانست پسرش گرسنه است. لیلا بین مادر بودن و بازی کردن هر دو را انتخاب کرده بود. شیرش را میدوشید و با راننده به هتل میفرستاد. مانی شیر مادر را دور از مادر میخورد و آرام میشد و لیلا از همان فاصله صدای نفسهای آرام مانی که شیرش را خورده بود و سیر و آرام خوابیدهبود را میشنید و آرام میشد. لیلا عاشق بچهها ست. عاشق خانواده آرام و بیحاشیهای است که از کودکی دلش میخواست داشته باشد. لیلا به دخترش فکر میکند که فقط کمی از مانی کوچکتر است.
گوشه ای از موفقیت های «لیلا»ی سینمای ایران
در برلین ساعت۱۱ظهر است و در تهران هشت و نیم صبح. فرش قرمز آماده شده و هزاران عکاس و خبرنگار کنار آن ایستادهاند. آنها باید بیایند و فیلم را افتتاح کنند. لیلا بین آنها است. اندام کشیده و صورت آراماش او را متمایز میکند…
در برلین ساعت۱۱ظهر است و در تهران هشت و نیم صبح. فرش قرمز آماده شده و هزاران عکاس و خبرنگار کنار آن ایستادهاند. آنها باید بیایند و فیلم را افتتاح کنند. لیلا بین آنها است. اندام کشیده و صورت آراماش او را متمایز میکند. مانتوی بلند سیاهش پر از گلهای یشمی است که با شالی که سر کرده هماهنگ است. مانتو و کفشهای پاشنه بلند اندامش را کشیدهتر نشان میدهد. لیلا منتظر اعلام نام فیلم است تا پا بر فرش بگذارد. به بچهها فکر میکند که تازه از خواب بیدار شدهاند و حتما صبحانهشان را خوردهاند و دارند بازی میکنند و بهانه او را نخواهند گرفت. لیلا به مانی فکر میکند. به روزهایی که هر شب تنهایی را بازی میکرد و صدای گریه مانی را از فاصلههای دور میشنید. میدانست پسرش گرسنه است. لیلا بین مادر بودن و بازی کردن هر دو را انتخاب کرده بود. شیرش را میدوشید و با راننده به هتل میفرستاد. مانی شیر مادر را دور از مادر میخورد و آرام میشد و لیلا از همان فاصله صدای نفسهای آرام مانی که شیرش را خورده بود و سیر و آرام خوابیدهبود را میشنید و آرام میشد. لیلا عاشق بچهها ست. عاشق خانواده آرام و بیحاشیهای است که از کودکی دلش میخواست داشته باشد. لیلا به دخترش فکر میکند که فقط کمی از مانی کوچکتر است.
تقصیر من نیست، فیلمبرداری به تاخیر افتاد.
مشکل ما هم نیست. سر همه کارها از اینجور اتفاقها میافتد. مگر نخستین بار است که بازی میکنید؟
نمیشود من در فیلم واقعا باردار باشم؟
نه، این مدل فیلم من نیست.
لیلا وقتی باردار بود بیپولی را بازی کرد. همراه عسل که در شکمش تکان میخورد و بهخاطر وجود او لباسهای گشاد میپوشید تا معلوم نشود باردار است و مدل فیلم حمید نعمتالله به هم نخورد.
نام فیلم اعلام میشود «جدایی نادر از سیمین از ایران.» جمعیت فریاد میکشند. لیلا قدم اول را برمیدارد و روی فرش قرمز میگذارد. صدای تشویق بلند میشود و نخستین فلاش چشم لیلا را میزند. لیلا چشمهایش را میبندد و موفقیت را نفس میکشد. آرامش او با هیچ دوربینی به هم نمیخورد. لیلا از کودکی با دوربین آشنا است. لیلا به بزرگ شدن در شهرت فکر میکند. به پدرش، علی حاتمی بزرگ که قبل از اینکه لیلا به دنیا بیاید کارگردان مشهوری بود که «حسن کچل و بابا شمل و طوقی» را ساخته بود. لیلا به شال سبزش نگاه میکند و به ۱۲ سالگی فکر میکند. به روزی که مادر روسری سیاه گلدارش را محکم روی سرش بست و با دوست صمیمیاش لیلی، دختر داوود رشیدی، یار قدیمی پدر، او را جلو دوربین تلویزیون فرستاد. مرضیه بروند انگار در چهره لیلا چیزی دیده بود که اجرای برنامه صندوقخانه را به او و لیلی رشیدی سپرد. چه کسی از لیلا و لیلی بهتر.
Vous etes manifique… (شما فوقالعادهاید…)
لیلا برمیگردد و لبخند میزند. او زبان فرانسه را خوب میشناسد. در مدرسه به این زبان درس خواندهاست و همین زبان لیلا را بازیگر کرده. مادر گفت:
قرارمان این نبود که لیلا بازی کند.
پدر گفت: قرار نیست بازی کند اما من یک شاهزاده ترکی میخواهم که فرانسه بلد باشد. شاهزاده من لیلاست.
قرار بود لیلا همین یک بار بازی کند. لیلای ۱۹ ساله در فیلم «دلشدگان» برای نخستین بار روی پرده سینما رفت تا راه سرنوشتش را آغاز کند. لیلا روی پرده سینما رفت، هرچند که پدر بعد از دیپلم او را به لوزان سوییس فرستاد تا تنها دخترش مهندس برق شود. اما لیلا مهندس نشد. دنبال چیز دیگری میگشت. بارها خواست رشتهاش را عوض کند اما پدر راضی نمیشد. بالاخره در پایان سال دوم دلش را به دریا زد. دانشگاه پلیتکنیک را رها کرد و شروع به خواندن ادبیات فرانسه کرد همان زبانی که عاشقش بود.
راه به نیمه رسیده است. لیلا روی فرش قرمز قدم میزند و به کسانی که تشویقش میکنند لبخند میزند. فکر میکند که چقدر جای پدرش خالی است. پدرش، علی حاتمی بزرگ، پدری که لیلا همیشه در سایهاش قدم زده. پدری که مرگ زود هنگامش در ۵۲ سالگی اسطوره بودن او را تکمیل کرد. پدر که بیمار شد، لیلا از لوزان پرکشید و آمد تا کنار او باشد. لیلا درسش و همه چیز را رها کرد و برگشت اما پدر به زندگی برنگشت و از دنیا رفت.
حالا لیلا باید اسمش را و یادش را حفظ کند. شاید به خاطر همین حفظ یاد بود که لیلا نگذاشت مادر سینما نیاگارا، سینمای یادگار پدر را مانند املاک دیگر بفروشد. لیلا سینمای پدر که اسمش شده بود جمهوری را دوباره ساخت. علی، همسرش، مثل همیشه کنار او بود و برای رونق سینما پیشنهادهای خوبی داشت. پیشنهادهایی برای اینکه سینما جمهوری چیزی بیشتر از یک سینمای معمولی شود.
میتوانیم یک کافه در طبقه بالای سینما راه بیندازیم.
کافه؟
خب، نه فقط برای چای خوردن. جایی مثل باشگاه که در آن فیلم خوب نمایش میدهیم و جلسات نقد و بررسی میگذاریم.
خوبه، میتوانیم برای جلسات مهمان هم دعوت کنیم. سینما باز مثل قبل شلوغ میشود. اسمش را چی بگذاریم؟
اسمش؟ کافه آنتراکت…
کافه آنتراکت همانی شد که لیلا و علی میخواستند. لیلا سینما را پر از عکسهای بازیگرهای قدیمی کرد و جلسات کافه هر روز طرفداران بیشتری پیدا میکرد. همه جای سینما لیلا را به یاد پدر میانداخت. همه چیز و از همه مهمتر آن صندلی چوبی که علی حاتمی روی آن مینشست و لیلا به سینما آورده بود اما یک اتفاق بد، باعث تعطیلی همیشگی کافه شد. لیلا و علی در سینما نبودند که خبر به آنها رسید. سینما آتش گرفته بود و تمام آن سوخته بود. لیلا از شنیدن خبر تعجب نکرد. انگار سوختن سرنوشت سینماست. درست مثل سینما شهر فرنگ، سینما جمهوری هم در آتش سوخته بود. آخرش هم کسی نفهمید سینما را که سوزانده و چرا سوزانده اما روزنامههای آن سال عمدی بودن حریق را قطعی اعلام کردند.
چیزی به انتهای مراسم باقی نمانده. لیلا با عوامل فیلم عکس دستهجمعی میگیرد. لیلا دستش را دور گردن ساره بیات میاندازد و برای عکاسها میخندد. چقدر دلش میخواهد علی هم الان کنارش بود. علی مصفا، همراه همیشگی لیلا و همبازی قدیمی او. کسی که لیلا زندگی آرام و بیحاشیهاش را مدیون اوست. لیلا و علی همه چیزشان، حتی عاشق شدنشان هم با سینما گره خورده.
پدر تازه فوت شده بود. داریوش مهرجویی به لیلا پیشنهاد ویژهای داد. مهرجویی میخواست لیلا برای نخستین بار، نقش اول فیلمی همنام خودش را بازی کند. مادر این بار جلویش را نگرفت و لیلا پیشنهاد را قبول کرد. لیلا ۲۴ ساله بود و روبهرویش پسری ۳۰ ساله بازی میکرد که صورتش درست مثل لیلا آرام بود. علی شبیه لیلا بود. خانواده مصفا چیزی از خانواده حاتمی کم نداشت و علی درست مثل لیلا در دانشگاه مهندسی خوانده بود. نه علی فهمید نه لیلا، که داریوش مهرجویی چقدر باهم ماندن آنها را پیشبینی میکرد اما داستان همان چیزی شد که باید میشد. نگاه علی چیزی داشت که لیلا دوست داشت. لیلای فیلم عاشق شوهرش بود و لیلا عاشق علی میشد. لیلای فیلم از شوهرش میبرید و لیلا بیشتر عاشق علی میشد. عاشقانه لیلا پر از حسهای عاشقانه واقعی علی و لیلاست.
فیلمبرداری که تمام شد، هیچ شکی بین لیلا و علی برای با هم ماندن باقی نماند. علی حاتمی فوت شده بود و علی مصفا، لیلا را از داوود رشیدی که از سالها پیش مثل یک عموی واقعی به لیلا نزدیک بود، خواستگاری کرد. از آن به بعد پیشنهادها شروع شد.
باز یک فیلمنامه تازه برای اینکه با هم بازی کنیم.
بازی کنیم؟
فکر میکنی بهتر از لیلا میشود؟
فکر نمیکنم.
پس بازی نکنیم.
زوج علی و لیلا در« لیلا»یمهرجویی آنقدر خوب درآمده بود که فکر تکرار آن به سر خیلیها رسید اما علی و لیلا نمیخواستند تکرار شوند. فقط یک بار دیگر در میکس همبازی شدند و غیر از آن تمام پیشنهادها را رد کردند، یا هیچکدام بازی نمیکردند یا لیلا بازی میکرد و علی نه. علی به فیلمسازی فکر میکرد. فیلم کوتاه و مستند میساخت. هنوز تصمیم به بچهدار شدن نگرفته بودند که علی اولین فیلم بلندش را ساخت. سیمای زنی در دوردست که لیلا برایش بازی کرد. علی بعدها بازهم فیلم ساخت اما لیلا بازیگری را رها نکرد. آن ۲ هر سال یک یا ۲ فیلم را با سختگیری انتخاب میکردند و لیلا بازی میکرد. لیلا غیر از بازی کارهای دیگری هم میکرد، مثلا فیلمنامه ترجمه میکرد اما در کنار همه اینها لیلا دلش مادر شدن میخواست. دلش بچههایی میخواست که دور وبر او و علی بچرخند و بازی کنند. لیلا شروع به خواندن کرد. همه چیز را درباره مادر شدن و بازی کردن در کنار آن خواند و فهمید و بدون اینکه کارش را کنار بگذارد بچهدار شد؛ مراسم تمام شده است. چند ساعت دیگر فیلم نمایش داده میشود. لیلا میداند فیلم خوب از آب درآمده و امیدوار است و او که میداند علی هم امیدوار است و منتظر شنیدن خبرهای خوب از اوست. میداند که با افتخار برمیگردد و خرس نقرهای را کنار جایزههای دیگرش مثل دیپلم افتخاری که به خاطر لیلا برده و سیمرغی که به خاطر بیپولی و تندیس خانه سینما و جایزههای دیگری که برده میگذارد و به لیلا ثابت میکند زندگی او جز بازیگری هیچ سرنوشت دیگری نمیتوانست داشته باشد. لیلا به هتل برمیگردد وباید برای نمایش فیلم آماده شود.