رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

لالایی عاشورا

نزدیک غروب بود. دیگر صدای فریاد تیر و شمشیر نمی آمد. تنها صدای ناله های کودکی سه ساله بود از پشت سنگریزه ها، صدای دوان دوان قدم زدن سجاد به سوی قتله گاه و گریه های جانگداز زینب که فضا را پر کرده بود و دیوار شیشه ای سکوت را می شکست.
اوضاع بسیار آشفته بود. زنان گریه می کردند و اسب امام در میان جمعیت زنان جان می داد و بچه ها با صدای سوزناک پدر خود را صدا می زدند. زینب از میان آنان بلند شد و به سمت سربریده حسین حرکت کرد به دور قتله گاه چرخید مثل ابر بهار بارید و سخن گفت: حسین من، برادر پرپر شده ام. بیدار شو با من حرف بزن. چشمانت را باز کن. طاقت دوری ات را ندارم.
چشمان امام سایه به سایه زینب حرکت می کرد. زینب سرگردان به دنبال آن خورشید زخمی قتله گاه را دور زد تا نشانی از او یابد. ناگهان قبر کوچکی را دید، به بالای سرش رفت، گریست و در عمق سکوت خاطرات آن طفل را در جلوی چشم خود به تصویر کشید.
یک تیر دیگر بیشتر باقی نمانده بود. علی اصغر در بغل بابا بود، دستان امام می لرزید و قلبش تند تند می تپید علی با نگاه به پدر در باغ سبز چشمان او گل عاطفه ای کاشت و آن را با اشک التماس آبیاری کرد آب می خواست، ناله می کرد، اشک می ریخت. اما کسی نبود که به او آب دهد، او را سیراب کند، قلبش را آرام کند و ناله هایش را ساکت، یکدفعه تیر رها شد و گلوی علی اصغر را تکه تکه کرد. شکوفه امید در دلش پرپر شد و عشق با نفس باد پرواز کرد. گل عاطفه اش در باغ چشمان پدر پژمرد و تنها گلبرگ های خشکیده آن به جا ماند.

نزدیک غروب بود. دیگر صدای فریاد تیر و شمشیر نمی آمد. تنها صدای ناله های کودکی سه ساله بود از پشت سنگریزه ها، صدای دوان دوان قدم زدن سجاد به سوی قتله گاه و گریه های جانگداز زینب که فضا را پر کرده بود و دیوار شیشه ای سکوت را می شکست.
اوضاع بسیار آشفته بود. زنان گریه می کردند و اسب امام در میان جمعیت زنان جان می داد و بچه ها با صدای سوزناک پدر خود را صدا می زدند. زینب از میان آنان بلند شد و به سمت سربریده حسین حرکت کرد به دور قتله گاه چرخید مثل ابر بهار بارید و سخن گفت: حسین من، برادر پرپر شده ام. بیدار شو با من حرف بزن. چشمانت را باز کن. طاقت دوری ات را ندارم.
چشمان امام سایه به سایه زینب حرکت می کرد. زینب سرگردان به دنبال آن خورشید زخمی قتله گاه را دور زد تا نشانی از او یابد. ناگهان قبر کوچکی را دید، به بالای سرش رفت، گریست و در عمق سکوت خاطرات آن طفل را در جلوی چشم خود به تصویر کشید.
یک تیر دیگر بیشتر باقی نمانده بود. علی اصغر در بغل بابا بود، دستان امام می لرزید و قلبش تند تند می تپید علی با نگاه به پدر در باغ سبز چشمان او گل عاطفه ای کاشت و آن را با اشک التماس آبیاری کرد آب می خواست، ناله می کرد، اشک می ریخت. اما کسی نبود که به او آب دهد، او را سیراب کند، قلبش را آرام کند و ناله هایش را ساکت، یکدفعه تیر رها شد و گلوی علی اصغر را تکه تکه کرد. شکوفه امید در دلش پرپر شد و عشق با نفس باد پرواز کرد. گل عاطفه اش در باغ چشمان پدر پژمرد و تنها گلبرگ های خشکیده آن به جا ماند. امام خشک شده بود. همان طور که به صورت زیبای علی اصغر نگاه می کرد گفت: علی جان ستاره ی امیدم، چرا دیگر بی تابی نمی کنی، بهانه ی تشنگی را نمی گیری علی اصغر آهی کشید و در بغل بابا پرپر شد. امام سفت در آغوشش گرفت و چند قدم آن طرف تر قبر کوچکی کند تا او را به خاک بسپارد. اما همان لحظه صدایی غریبی از لابه لای جمعیت سپاه امام به گوش رسید. او رباب بود، مادر دلسوخته ی علی اصغر. امام برگشت تا چشمش به رباب افتاد سر خم کرد و گریست. چرا دیگر صدای علی من نمی آید، او که بی تاب بود، بی قراری می کرد، چرا دیگر آب نمی خواهد. امام برگشت تا ستاره ی خاموشش را در قبر بگذارد، همان لحظه رباب گفت: علی من زنده است، با من حرف می زند، از من آب می خواهد، او را کجا می بری، کجا می بری. قلب امام تکه تکه مثل شمع می سوخت بر گونه هایش می لغزید و بر لبان علی اصغر به زندگی خاتمه می داد رباب علی را در بغل گرفت و برای آخرین بار با کودک خود حرف زد: علی جان به من بگو که تمام اینها خواب است، یک افسانه است که بی تو آن را به گورستان فراموشی می سپارم. آخر علی جان اگر تو نباشی پس من برای چه کسی لالایی بخوانم، دیگر به امید چه کسی زنده باشم. چشمانت را باز کن. اما چشمان آسمانی و زیبای علی اصغر که در روبروی افق های خورشید می درخشید، هرگز باز نشد. رباب به خیمه برگشت. بالای سر ننوی خالی نشست و لالایی خواند و به یاد نگاهش اشک ریخت.
لای لای علی اصغرم، لای لای علی اصغرم
لای لای علی جان، لای لای علی جان
زینب قطره قطره معصومانه می گریست و از میدان قتلگاه دور می شد.
نزدیک اذان بود، رقیه مثل همیشه سجاده ی بابا را پهن کرده بود تا بابا بیاید، پیشانی تابانش را بر روی مهر بگذارد و چشمان رقیه را از بوسه ی عشق سیراب کند. اما رقیه هرچه نشست بابا نیامد هرچه بابا را صدا زد جوابی نشیند. از چادر بیرون رفت، به روبروی غروب خورشید نشست و بابا را صدا کرد، اشک ریخت، سرش را بر روی خاک گذاشت و روح سبز پدر را به آسمانها فرستاد. مروارید چشمان رقیه بر روی خاک غلت می زدند و به سوی لب تشنه ی حسین راهی می شدند. شب بود رقیه دیگر توان راه رفتن نداشت. فقط دوست داشت که به خاطرات پدرش، عمویش، برادرش و… فکر کند. ناگهان به یاد آخرین باری افتاد که پدر را دید.
حضرت آخرین خداحافظی را با افراد باقی مانده از سپاه می کرد، به سراغ زینب رفت تا با او وداع کند: زینب این دیدار آخر من و توست، مواظب یتیمانم باش، هرگز تنهایشان نگذار، نگذار که بچه ها اشک بریزند و غم نبود مرا حس کنند.
امام لحظه لحظه از سپاه دور می شد و آرام آرام به میدان نزدیک. همان زمان که آمد سوار اسب شود، کسی از پشت لباسش را کشید و گفت: پدر با من خداحافظی نمی کنی. بله رقیه بود، آن دختر سه ساله. پدر مرا هم با خودت ببر، اگر زخمی شدی بر روی زخمهایت مرحم می گذارم. ترو خدا مرا با خودت ببر. امام در حالی که اشک در چشمانش شعله ور شده بود گفت: نه دخترم، من باید بروم. میرم و برمی گردم، با آب برمی گردم با آب. رقیه همین طور چشمانش به درماند تا پدرش همراه آب بیاید. اما چشمان رقیه نمنمک اشک برداشت اما هرگز او را ندید. وقتی که به نزدیکی خیمه رسید دید که دشمنان برگشتند و در حال آتش زدن خیمه ها هستند. چادر از سر زنان می کشند و بچه ها را با شلاق می زنند.
جلو رفت و گفت: ای یاغیان از خدا بی خبر، اگر حالا پدرم اینجا بود شما با ما این کار را نمی کردید اگر او اینجا بود شما چادر از سر زنان نمی کشیدید، با یتیمانش، با فرزند مریضش اینگونه نمی کردید. کاش پدر اینجا بود، کاش…
کاروان امام گریه می کردند و لحظه لحظه از خیمه های آتش زده دور می شدند. وقتی به شهر شام رسیدند، برای اینکه رقیه را بیشتر عذاب دهند، سر پدر را در یک تشت طلا گذاشتند و به سیاه چالی برند که طفل در آن زندانی بود. سر را به جلوی رقیه گذاشتند و گفتند: این سر پدر توست. می دانی، پدرت اگر اینجا بود نمی گذاشت که تو کتک بخوری و حتی یک لحظه ریاضت بکشی، اما حال که نیست پس بخور.
او را اینقدر زدند که از نفس افتاد، بعد رهایش کردند و تنهایش گذاشتند با سربریده ی پدر. رقیه بلند شد. نگاهش چشمان زیبای پدرا را می جویید. گریه کرد و با صورت نورانیش که فانوس شبهای تاریک قلبهای خسته بود سخن گفت: بابا چرا مرا گذاشتی و رفتی. اگر آن زمان به التماس های من گوش می کردی، من حال کتک نمی خوردم. بدنم خونی نمی شد، چشمانم از بس که گریه کرده ام کم سو و کبود نمی شد. بابا می بینی، مرا می زنند. گوشهایم را می کشند، موهایم را می کشند، گوشم می زنند. چرا بابا، چرا… چشمان پدر را بوسید. سر بر زمین گذاشت، گریست و جان داد.
دیگر زینب ماند و سجاد. همسفر خستگی های زینب دیگر وجود نداشت.
دیگر کسی نبود که بر روی زخم دل سجاد مرهم بگذارد. بار خستگی را از روی دوش زینب بردارد.
آنها ماندند و حرفهایی که اگر مردم نمی فهمیدند، اسلام تا اینجا دوام نمی آورد.
زینب شیرزنی بود که اگر در آن زمان با برادر، همسفر سرزمین قصه ها شده بود، هیچگاه داستان ناب کربلا به اتمام نمی رسید.
بخش کودک و نوجوان تبیان

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد