فرشتگان خدا در شهر شهوت
حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام پس از استقرار در سرزمین فلسطین ، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوان شد و به دلیل محدود بودن چراگاهها، برادرزادهاش جناب لوط را به یکى از روستاهاى آن منطقه به نام “سدوم ” مهاجرت داد.اهالى روستا، مردمى منحرف بودند که
گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در میان آنها رواج داشت. مردم آزادى، دزدى، غارتگرى و در یک کلام مردمى شرور و درنده خو بودند.
اگر ناشناسى دوره گرد یا پیله ورى غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت ، دورش را میگرفتند و هر کدام مقدارى از کالاها و اموال او را میخوردند یا میبردند و او را بینوا و درمانده رها مىکردند. آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمیگذاشت و با قهقههاى مستانه او را به مسخره میگرفتند.
کنار معابر مىنشستند و سنگریزههایى در میان انگشتان خود میگذاشتند و هر ناشناسى از آنجا میگذشت ، او را هدف قرار میدادند و آزارش مى کردند و باو میخندیدند.
نارواترین کارى که در آنها رایج بود و قرآن کریم شدیدترین انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط یا همجنس گرائى بود. کارى که آثار نامطلوب فراوان دارد. خانوادهها را از هم میپاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر مى انجامد.
حضرت لوط از جانب خدا ماموریت یافت تا آن قوم را بسوى پاکى و تقوا دعوت کند و با مفاسد و زشتیها به مبارزه برخیزد.
حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام پس از استقرار در سرزمین فلسطین ، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوان شد و به دلیل محدود بودن چراگاهها، برادرزادهاش جناب لوط را به یکى از روستاهاى آن منطقه به نام “سدوم ” مهاجرت داد.اهالى روستا، مردمى منحرف بودند که
گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در میان آنها رواج داشت. مردم آزادى، دزدى، غارتگرى و در یک کلام مردمى شرور و درنده خو بودند.
اگر ناشناسى دوره گرد یا پیله ورى غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت ، دورش را میگرفتند و هر کدام مقدارى از کالاها و اموال او را میخوردند یا میبردند و او را بینوا و درمانده رها مىکردند. آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمیگذاشت و با قهقههاى مستانه او را به مسخره میگرفتند.
کنار معابر مىنشستند و سنگریزههایى در میان انگشتان خود میگذاشتند و هر ناشناسى از آنجا میگذشت ، او را هدف قرار میدادند و آزارش مى کردند و باو میخندیدند.
نارواترین کارى که در آنها رایج بود و قرآن کریم شدیدترین انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط یا همجنس گرائى بود. کارى که آثار نامطلوب فراوان دارد. خانوادهها را از هم میپاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر مى انجامد.
حضرت لوط از جانب خدا ماموریت یافت تا آن قوم را بسوى پاکى و تقوا دعوت کند و با مفاسد و زشتیها به مبارزه برخیزد.
آن جناب با دلسوزى و محبت ، دعوت خود را به اطلاع قوم رساند و گفت : من از جانب خداوند براى شما پیام آورده ام . شما سابقه مرا میدانید. امانت و صداقت من بر شما روشن است . هرگز از من دروغ و خیانتى ندیده اید. در در رسانیدن پیام خداوند نیز جانب امانت را رعایت میکنم و سخنى بر خلاف حق نمیگویم .
بیائید تقوا پیشه کنید و راهنمائیهاى مرا به کار بندید تا به سعادت برسید. این را هم بدانید که من از شما مزدى نمیخواهم و بدنبال مال و مقام نیستم مزد من تنها با خدا است .
همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ ، شما همسران خود را که خداوند براى شما آفریده است رها کرده اید و به این کار ناروا پرداختهاید.
اهالی سدوم گفتند: اى لوط، دست از این سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاریم زندگى کنى و در این منطقه به کارت ادامه دهى .
تلاش سى ساله لوط، در راه هدایت و ارشاد آن قوم ، تلاشى بیحاصل و مشت بر سندان کوبیدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، که در صدد اخراج و تبعید پیامبر بزرگوار خود بر آمدند. و در گوشه و کنار، به گوش مردم میخواندند که لوط و فرزندانش باید از این روستا بروند و مانع آزادیهاى ما نباشند.
لوط که از هدایت آن قوم کاملا مایوس شد، دست به درگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود. گناه کثیف و غیر انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط که خشم خدا را بر انگیخت و فرشتگانى را مامور فرمود که آن منطقه را زیر و رو و آن قوم را نابود سازند.
فرشتگان که بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، به خانه ابراهیم خلیل وارد شدند و به عنوان میهمان بر سفره او نشستند. ابراهیم که پیامبرى مهربان و مهمان نواز بود، براى پذیرائى میهمانان ، تلاش گستردهاى را آغاز کرد و گوسالهاى را سر برید و گوشت آن را بریان کرد و در برابر آنان نهاد.
و لوط را [فرستادیم] هنگامى که به قوم خود گفت: «آیا آن کار زشت [ى] را مرتکب مىشوید، که هیچ کس از جهانیان در آن بر شما پیشى نگرفته است؟
میهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اکتفا کرده و دست بسوى آن دراز نکردند. غذا نخوردن میهمانان ، ابراهیم را نگران کرد ولى بزودى با بیان ماموریت خود – هلاک کردن قوم لوط – او را از نگرانى در آوردند.
ماموریت فرشتگان ، براى ابراهیم و همسرش ساره ، خبرى مسرت بخش بود، زیرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شدیدا نگران بودند.
در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شایسته – اسحاق – را به ابراهیم و ساره دادند. آرى خداوند که پاداش نیکوکاران را ضایع تمیکند، اجر بانوئى همانند ساره که در راه اهداف همسرش ابراهیم سختى هاى بسیارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساس یکتاپرستى ، دوش بدوش او فداکارى کرده بود، بوى عطا فرمود.
در دوران پیرى و سالخوردگى ، در حالیکه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنین دورانى احتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهیم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود.
مژده ی تولد اسحاق
ابراهیم که از مژده فرزند، آن هم از ساره ، به شدت مسرور شده بود، درباره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت .
او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنان را مستحق عذاب میدانست ولى از هلاک آنها نیز خشنود نبود. بدین جهت درصدد برآمد، مهلت دیگرى براى آنقوم بگیرد تا براى آخرین بار فرصتى در اختیار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاکت قطعى آنقوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعیین شده غیر قابل تغییر بود.
فرشتگان با ابراهیم خداحافظى کردند و به جانب روستاى سدوم رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب به آن روستا رسیدند و لوط را که در مزرعه خود در بیرون از قریه سرگرم کار بود، ملاقات کردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و میهمان او باشند.
مشکل بزرگى براى لوط بود. او که مردم روستا و اخلاق زشت آنها را میدانست ، براى این میهمانان جوان و زیبا روى ، احساس خطر میکرد.
آرى ، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا میگذاشت ، بدون کمترین شرم و حیا مورد آزار و تجاوز وحشیانه قرار میدادند و به هیچکس رحم نمیکردند.
لوط کسى را نداشت که از میهمانانش دفاع کند و قدرتى نداشت که مردم وحشى را بجاى خودشان بنشاند.
از طرفى وظیفه میهمان نوازى ایجاب میکرد، از این جوانان غریب که آثار بزرگ و بزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذیرائى کند.
اضطراب ، تردید، نگرانى و چاره جوئى ، افکارى بود که لوط را احاطه کرده بود و در پى یافتن راه چاره اى بود. بالاخره تصمیم گرفت میهمانان را بیرون روستا معطل کند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاریکى شب آنان را به خانه ببرد، شاید از شر آن قوم در امان بمانند.
شب فرا رسید و هوا تاریک شد و لوط باتفاق میهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه کسى هم آنها را ندید و به سلامت وارد خانه شدند.
اما هرچند کسى از مردم آنها را ندید ولى چه میتوان کرد وقتى کانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود میهمانان را به قوم اطلاع دهد. آرى همسر لوط که هرگز دعوت لوط را باور نکرده و با دشمنان او همواره همفکر بود بر بام خانه آتشى افروخت و با این علامت ، قوم را از ورود میهمانان باخبر ساخت .
لوط همراه خانوادهاش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نکـرد و در روستا مانـد. ساعت مقـرر فـرا رسید. صبح طالـع شد. زلزلهاى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزلهاى که ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو کرد. آنگاه بارانى از سنگریزههاى مخصوص بر آنهـا فرو بارید و آن قوم سرکش، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند
هنوز از ورود میهمانان چیزى نگذشته بود که اشرار دسته دسته ، دوان دوان و شادى کنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصیحت آنها گشود: اى مردم ، اینها میهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس دارید، مرا رسوا نکنید، آبروى مرا نزد میهمانان نریزید. اینها در پناه من و در خانه منند. دیوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسیخته ، گویا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمى شنیدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.
عذاب الهی
لوط که خود را در برابر آن گروه ناتوان مى دید فریاد زد: آیا در میان شما یک مرد رشید، یک انسان با شرف ، یک فرد عاقل و فرزانه که جلوى طغیان و دیوانگى شما را بگیرد نیست؟ اگر قوه و قدرت داشتم یا پشتیبان نیرومندى در اختیارم بود، نشان میدادم که با شما چگونه باید رفتار کرد.
تا این لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت و بیشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب میزبان بزرگوار بآن درجه رسید، خود را معرفى کردند و لوط را دلدارى کردند:
اى لوط، ما فرستادگان پروردگار تو هستیم . آسوده خاطر باش که آنها نمى توانند به تو آسیبى برسانند. تو همراه خانوادهات در این دل شب از این روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نکنید. لحظه نابودى این قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعیین شده است .
این سخنان ، سروش نجاتى بود که در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آن همه تشویق و نگرانى نجات داد و خاطرش آسوده گشت .
اشرار که هنوز میهمانان را نشناخته بودند، فشار میآوردند تا داخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاک بر صورت آنها پاشیدند که همگى کور شدند و پا به فرار گذاشتند.
شاید مهلت آن شب و تاخیر عذاب تا بامدادان ، لطفى بود از جانب خداوند مهربان که باز هم فرصتى به آن قوم داده شود، شاید به خود آیند و از کردار زشت خود پشیمان شوند و بدرگاه حضرت ابدیت توبه کنند. و نجات یابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسیده و شیطان به گونه اى بر آن ها تسلط یافته بود که توبه و بازگشت به حق نیز در آنها راه نیافت .
لوط همراه خانوادهاش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نکرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسید. صبح طالع شد. زلزلهاى بسیار شدید روستا را لرزانید، زلزلهاى که ساختمانها را ویران و بناها را در هم فروریخت و منطقه را زیر و رو کرد. آنگاه بارانى از سنگریزههاى مخصوص بر آنها فرو بارید و آن قوم سرکش ، با تمامى آثارشان زیر باران سنگریزه ها مدفون گردیدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند.
این سرنوشت شوم و دردناک ، به خاطر گناه دامنگیر آن قوم شد ولى اینگونه کیفرهاى وحشتناک مخصوص قوم لوط نبود که هر جامعه آلوده و گناهکارى در معرض این گونه عذابهاست.
از: قصههای قرآن، سید محمد صوفی
گروه دین و اندیشه تبیان