فرزند ناخلف (داستان)
فقیره درویشی حامله بود، مدت حمل بسر آورده و مرین درویش را که همه عمر فرزند نیامده بود، گفت: اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم، هر چه ملک من است ایثار درویشان کنم.
اتفاقا پسر آورد و سفره درویشان بهموجب شرط بنهاد.
پس از چند سال به محلت آن دوست برگذشتم و از حالش خبر پرسیدم، گفتند، به زندان شحنه درست.
سبب پرسیدم، کسی گفت: پسرش خمر خورده و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته. پدر را بهعلت او سلسله در نای است و بند گران بر پای.
گفتم: این بلا را به حاجت از خدای عزوجل خواسته است.