رعنای خجالتی (داستان)
رعنا، دختر کوچولویی که تازه وارد مدرسه شده بود، خیلی خجالتی بود و هرکس چیزی میگفت، سرش را پایین میانداخت و جواب نمیداد. در مدرسه آنها چند تا دختر بچه شیطون کلاس پنجمی بودند که همیشه دور از چشم ناظمها بچههای کوچکتر را اذیت میکردند و با هم میخندیدند.یک روز که رعنا گوشه حیاط ایستاده بود و داشت خوراکیهایش را میخورد، آنها به سمت رعنا آمدند و خوراکیها را از دستش گرفتند و خوردند. رعنا سرش را پایین انداخت و هیچ چیز نگفت.
آن روز رعنا تا آخر زنگ مدرسه، گرسنه ماند و روزهای بعد هم به همین ترتیب گذشت. رعنا آنقدر گرسنه میماند که وقتی به خانه میرسید، نمیدانست چطوری غذا بخورد.
مادر رعنا که خیلی باهوش بود ، به او گفت: رعنا تو خوراکیهایت را در مدرسه نمیخوری؟
رعنا فکری کرد و گفت: نه…
مادر گفت: چرا دخترم ؟ پس چه کار میکنی که اینقدر گرسنه به خانه برمیگردی؟
رعنا سرش را پایین انداخت و گفت: خوراکیهامو میدم به دوستام …
مادر گفت: عیبی نداره دخترم… تو میتوانی به هرکسی که دوست داری، خوراکیهایت را بدهی اما به شرطی که خودت گرسنه نمانی.
رعنا، دختر کوچولویی که تازه وارد مدرسه شده بود، خیلی خجالتی بود و هرکس چیزی میگفت، سرش را پایین میانداخت و جواب نمیداد. در مدرسه آنها چند تا دختر بچه شیطون کلاس پنجمی بودند که همیشه دور از چشم ناظمها بچههای کوچکتر را اذیت میکردند و با هم میخندیدند.یک روز که رعنا گوشه حیاط ایستاده بود و داشت خوراکیهایش را میخورد، آنها به سمت رعنا آمدند و خوراکیها را از دستش گرفتند و خوردند. رعنا سرش را پایین انداخت و هیچ چیز نگفت.
آن روز رعنا تا آخر زنگ مدرسه، گرسنه ماند و روزهای بعد هم به همین ترتیب گذشت. رعنا آنقدر گرسنه میماند که وقتی به خانه میرسید، نمیدانست چطوری غذا بخورد.
مادر رعنا که خیلی باهوش بود ، به او گفت: رعنا تو خوراکیهایت را در مدرسه نمیخوری؟
رعنا فکری کرد و گفت: نه…
مادر گفت: چرا دخترم ؟ پس چه کار میکنی که اینقدر گرسنه به خانه برمیگردی؟
رعنا سرش را پایین انداخت و گفت: خوراکیهامو میدم به دوستام …
مادر گفت: عیبی نداره دخترم… تو میتوانی به هرکسی که دوست داری، خوراکیهایت را بدهی اما به شرطی که خودت گرسنه نمانی.
رعنا چیزی نگفت.
فردای آن روز دخترهای شیطون سراغ رعنا آمدند تا خوراکیهایش را بگیرند. یکی از آنها گفت: زود باش… زود باش گرسنه هستیم.
رعنا گفت: من مقداری از خوراکیهایم را میتوانم بدهم. چون خودم هم میخواهم بخورم…
یکی از دخترهای شیطون گفت: به به… زبون باز کردی…
یکی دیگر گفت: بالاخره ما صدای تو رو هم شنیدیم…
آن یکی گفت: برای ما کم است.. ما سه چهار نفریم و سیر نمیشیم. همهاش را باید به ما بدهی، رعنا هم تمام خوراکیهایش را به آنها داد و دوباره گرسنه ماند.
وقتی رعنا رفت خانه، مادر گفت: خوراکیهایت را خوردی؟
رعنا گفت: بله.
مادر گفت: همان ساندویچی بود که دوست داشتی…
رعنا گفت: چی؟
مادر گفت: مگه نخوردی؟ نفهمیدی چی بود؟
رعنا گفت: نه.
مادر که خیلی عصبی شده بود، گفت: رعنا تو چرا اینقدر بیدست و پایی. دوباره غذایت را به دیگران دادی؟
رعنا زد زیر گریه و گفت: آخه مامان من نمیخواهم غذامو به اونا بدم. چند تا دختر بزرگتر هستند که با زور خوراکیهای مرا میگیرند.
مادر گفت: اگر خوراکیهایت را به آنها ندی چی میشه؟ یک بار امتحان کن.
فردای آن روز رعنا در زنگ تفریح یک ساندویچ بزرگ از کیفش درآورد و مشغول خوردن شد. زورگوهای مدرسه که سرگرم گرفتن خوراکی بچهها بودند، چشمشان به رعنا افتاد و به سمت او آمدند و گفتند: بهبه رعنا خانم… چقدر تند تند داری ساندویچ میخوری. میخوای از اون به ما ندی؟ ولی ما که میخوریم، چون تو به ما ساندویچت رو میدی، مگه نه؟
رعنا گفت: نه نمیدم، چون خودم گرسنهام.
یکی از دخترها گفت: خوب باشه… امروز بخور اما فردا خوراکیت مال ماست.
رعنا آن روز خوشحال بود که خوراکیهایش را خودش خورده و به کسی نداده است، اما نگران فردا بود که چه میشود؟
وقتی خانه آمد، جریان را برای مادر تعریف کرد. مادر گفت: عیبی ندارد. من آنها را ادب میکنم. فردا برایت ۲ تا ساندویچ درست میکنم یکی از آنها مال خودت و یکی دیگر مال زورگوها. فقط رعنا یادت باشد مال خودت را بخوری که اسمت را رویش مینویسم.
رعنا گفت: باشه مامان…
زنگ تفریح شد و زورگوها باز سراغ رعنا آمدند. رعنا هم سریع ساندویچی را که مامان برای آنها درست کرده بود داد و آنها وقتی خوردند فقط بالا و پایین میپریدند و فرار میکردند و رعنا هاهاها میخندید.
رعنا به خانه برگشت و ماجرا را برای مادر تعریف کرد. مادر هم خندید و گفت: عاقبت زورگویی همین است. من در ساندویچ آنها فلفل و نمک زیاد ریخته بودم.رعنا که فهمید خیلی خندید و از آن به بعد زورگوها سمت رعنا نیامدند.
گلنوشا صحرانورد