رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

دنیای تلخ و شیرین

داری دستی دستی خودتو می کشی … دختر مگه تو یکی تو این دنیا با یه همچی مشکلی روبه رو شدی ؟ بسه دیگه ، این قدر قنبرک نگیر… حیف تو نیس ؟ پس اون شیرین سرحال و شاداب و پرتحرک چی شد؟ اصلا گور اون باباش … تو واسه خودت زندگی کن … خیال کردی همه مرد و زنایی که تو خیابون یا توی ماشین کنار هم و پهلو به پهلوی هم دیگه راه می رن ، حتی می گن و می خندن ، همه شون با هم دیگه خوشن و مشکلی ندارن ؟ همین همسایه طبقه بالایی ما، همه ش هشت ماهه که ازدواج کرده ن ، اما دایم توی سروکله همدیگه می زنن . دو روزخوبن و صدای خنده هاشون رو به آسمونه ، اما وقتی مشکل دارن ، کاسه و بشقاب سرهم می شکنن و همدیگه رومثل توپ بلند می کنن و زمین می زنن ، باز فردا از دوباره می بینی با خنده و قهقهه تو کوچه و محل دارن خریدمی کنن … ما که آخرش نفهمیدیم اینا خوبن یا بد؟

داری دستی دستی خودتو می کشی … دختر مگه تو یکی تو این دنیا با یه همچی مشکلی روبه رو شدی ؟ بسه دیگه ، این قدر قنبرک نگیر… حیف تو نیس ؟ پس اون شیرین سرحال و شاداب و پرتحرک چی شد؟ اصلا گور اون باباش … تو واسه خودت زندگی کن … خیال کردی همه مرد و زنایی که تو خیابون یا توی ماشین کنار هم و پهلو به پهلوی هم دیگه راه می رن ، حتی می گن و می خندن ، همه شون با هم دیگه خوشن و مشکلی ندارن ؟ همین همسایه طبقه بالایی ما، همه ش هشت ماهه که ازدواج کرده ن ، اما دایم توی سروکله همدیگه می زنن . دو روزخوبن و صدای خنده هاشون رو به آسمونه ، اما وقتی مشکل دارن ، کاسه و بشقاب سرهم می شکنن و همدیگه رومثل توپ بلند می کنن و زمین می زنن ، باز فردا از دوباره می بینی با خنده و قهقهه تو کوچه و محل دارن خریدمی کنن … ما که آخرش نفهمیدیم اینا خوبن یا بد؟
چه حرفا می زنی افسانه من از کجا می دونستم فرهاد تریاکیه ؟ من از کجا می دونستم سرنوشت سیاه منم مثل مامان بدبختمه … ای کاش حرف دایی سیروس رو گوش کرده بودم و همون موقع که واسم دعوت نامه فرستاد،می رفتم اتریش و پیش اون درس می خوندم ، اون وقت می تونستم واسه مامان و شیدا، خواهر کوچیکم دعوت نامه بفرستم . اصلا براشون پول می فرستادم . بعد که درسم تموم می شد و برمی گشتم ، واسه خودم کسی بودم .خیال کردم پسر عمه از گوشت و پوست و استخونمه و می دونه چه بدبختی ها که نکشیدم … عمه همیشه طرف من ومامان و شیدا بود و همیشه جلوی بابام وای می ستاد. یه موقع هایی هم تا جایی که از دستش بر می اومد، بهمون کمک می کرد. شوهرش تو بازار پارچه فروشی داشت . بیچاره چه می دونست یکی از بچه هاش تنش می خوره به تن دایی تریاکیش . تازه اگه من بدبخت زودتر حالیم می شد فرهاد اعتیاد داره که عمرا تن به این مصیبت نمی دادم . من هر چی یادمه اون از سیگار کشیدن بابام بدش می اومد. لااقل تا دبیرستان که این طور بود. دیگه چه می دونستم بعدش چی شده . حتما این لعنتی رو توی سربازی یا موقع دانشجویی توی خوابگاه دستش دادن .بدبختی توی آزمایش قبل از ازدواجمون هم چیزی نبود.
آخه چطور…؟
چه می دونم …؟ خودمم ماتم … من که سر از این چیزا درنمی آرم ، ولی هر چی هست من تازه چند روزه که حالیم شده . اگه یه کم زودتر می فهمیدم ، هیچ وقت نمی ذاشتم حامله بشم . حالا تو رو خدا تو بگو ببینم می شه یه جوری این بچه رو انداخت ؟
تو مگه خل شدی دختر…؟ چطور دلت می آد بچه ت رو بکشی ؟ تازه ، تو الان هفت ماهته … مگه دو سه ماهه هستی که این طوری وهم برت داشته ؟ یه وقت جدی جدی خل نشی کار دست خودت بدی دختر؟
پس می گی چی کار کنم ، چه خاکی تو این سرم بریزم ؟ بذارم این طفل معصوم هم مثل خودم با یه دنیا آرزو به دنیا بیاد؟ اون وقت با یه عالم حسرت زندگی کنه و هی به من لعنت بفرسته که باعث و بانی بدبختیش بودم . مادربیچاره م کم از بابام کشید که حالا نوبت من فلک زده باشه ؟ مامانم خیلی سعی کرد با حرف مردم و با نداری وبی کاری بابام بسازه … همه می گفتن تو مکانیکی رودست نداشت ، اما مغازه و کاسبیش رو گذاشت روی رفیق بازی و تریاک کشی … خلاصه همه مونو به روز سیاه کشوند. اگه بابا بزرگ و مامان بزرگ نبودن ، معلوم نبود چه بلایی سرمون می اومد. وقتی مامان از بابا جدا شد، دست منو و شیدا رو گرفت و برد خونه بابابزرگ ، اونا هم تا تونستن دوروبرمون رو گرفتن ، یه حقوق بازنشستگی بابابزرگ بود و یه پولی که مامان از خیاطی و اصلاح صورت در وهمسایه به دست می آورد.
آخرش معلوم نشد چه بلایی سر بابام اومد… با این که من با پسر عمه م ازدواج کردم ، هیچ خوش نداشتم دیگه بابابام مواجه بشم . دیگه نمی خواستم توی مردم ، فامیل ، همسایه ها و دوستام ، باز سروکله ش پیدا بشه و آبرومونوببره . البته یه دو سه باری اومد تا پولی از مامان بگیره ، ولی بعد از مدتی دیگه پیداش نشد. ما شنیدیم از مصرف زیاد سکته کرده ، بعضی ها هم می گفتن زیر ماشین رفته ، واسه من که اصلا فرقی نداشت و وجودش برام مهم نبود.من سر سخت تر از این بودم که غرورم رو واسه دلم زیر پام بذارم .
ولی حالا با شوهرم ; پدر بچه ای که توی شکممه چی کار باید بکنم …؟ اون واقعا منو دوست داشت و داره ، اما نمی خواد ما رو با بقیه چیزایی که دوست داره ، جمع ببنده ، یا مجبور بشه بین ماها یکی رو انتخاب کنه . من اونو درست یا غلطانتخاب کردم ، ولی دلیل نمی شه این بچه طفل معصومم با آتیش خودم بسوزونم .
از دست من چه کمکی برمی آد شیرین جون ؟ تو خودت خوب می دونی که من از صمیم قلب دوستت دارم ، مثل یه خواهر… هر چی باشه من و تو همکلاسی و همسایه های قدیمی ایم .
درسته … کاش الان همون موقع بود افسانه ،همون روزای بی خیالی . کاش حرفت رو گوش می کردم و لااقل حالا توی یه آزمایشگاه مشغول به کار بودم .
این کاش و افسوسا واسه آدم هیچی روعوض نمی کنه شیرین جون . من فوق دیپلم مامایی قبول شدم ، تو فوق دیپلم آزمایشگاه ، اما اون موقع واست کم می اومد فوق دیپلم بخونی …خب حالا من دوباره واسه لیسانس قبول شدم ،تازه فعلا توی یه مطب ، کنار دست یه خانم دکترکار می کنم ، بالاخره گلیم خودمو که می تونم ازآب بیرون بکشم … ببین اگه حالا هم از من می پرسی ، بهتره که مراقب سلامتی خودتو وبچه ت باشی . حتما خواست خدا بوده ، والاخیلی ها ازدواج می کنن ، اما اصلا بچه دارنمی شن ، یا چندسالی طول می کشه تا بچه داربشن … حتما یه مصلحتی تو کار بوده . بی خودی خودتو به دست انداز ننداز…
ولی افسانه من با یه بچه و یه شوهری که یه موقع بی کاره و یه موقع کار می کنه و دودی هم هست ، چی کار کنم ؟
سخت نگیر، این همه آدم که واست مثال زدم و خیلی های دیگه به این درد گرفتارن ، ولی زندگیشونو می کنن . اصلا شایدم خدا خواست وقتی بچه دنیا اومد، فرهاد تریاکش رو گذشت کنار… ببینم فهمیده که تو متوجه اعتیادش شدی …؟
نه هنوز، البته این چند روزه بی محلی می کردم ، سرد بودم و بیشتر اوقات دو سه کلمه هم به زور باهاش حرف می زدم … به نظرم بهتره که یه بار موقع برداشتن و استفاده کردن ، مچش روبگیری و ازش بخوای زودتر به خاطر بچه هم که شده ترک کنه ، این طوری بیشتر از قبل بهش عادت نمی کنه و هی اندازه مصرفش رو زیاد نمی کنه .خدا رو چه دیدی ؟ اصلا شایدم خجالت کشید و به کل گذاشتش کنار…
شایدم اصلا جدی تر شد… اون وقت چی کارکنم ؟
ای بابا تو هم که همش آیه یاس می خونی ،یه ذره صبر داشته باش و به خدا توکل کن . درست می شه .
__ت
افکار زیادی توی سرم می چرخید. آن قدر که احساس می کردم مغزم به مرز انفجار رسیده . دلم می خواست می توانستم خودم را محکم به جایی بکوبم ، تا هم از دست این تشویش های ذهنی وهم از این بچه خلاص شوم . افسانه حق داشت ،نمی شد در ماه هفتم بارداری چنین کاری کرد، امافکر تولد این بچه هم برایم عذاب آور بود.
ناگهان فکری از ذهنم گذشت . من دل آن رانداشتم که بچه خود را بکشم ، اما با از بین رفتن خودم ، بچه ای هم در کار نمی بود. تا جایی که یادم هست ، من از مردن می ترسیدم ، ولی حالا باوضع موجود به سرم افتاده یک راه راحت وبی دردسر و سریع برای خودکشی پیدا کنم ، اماچه راهی ؟
خدای من آخر چطور می توانم چنین جرات و شهامتی به خود بدهم . یعنی ممکن است فرهادآدمی باشد که به خاطر سرنوشت من و بچه اش این لعنتی را ترک کند؟ باید او را بترسانم ، فرهادمرا خیلی دوست دارد. از وقتی فهمیده من باردارم ، علی رغم کسادی بازار سفارشها و کار،خود را به هر آب و آتشی می زند تا برای فراهم کردن امکانات ، وسایل و آنچه که دلم می کشد، بامشکلی روبه رو نشود. هروقت هم راه به جایی نمی برد، قرض می کند…
فکری مثل برق از ذهنم می گذرد. باید او رایک جوری بترسانم . باید غیرتی اش کنم . بایدیک طوری او را نسبت به این جریان حساس کرده و کاری کنم تا خود را مقصر قلمداد کند. فقط کافی است کمی صبور باشم .
خدایا باز سرم گیج می رود. تازگی ها بوی غذاحالم را به هم می زند.
سلام … به به … عجب عطری … این بوی خوش قورمه سبزی نیست شیرین جون …؟
چرا فرهاد، ولی تو رو خدا اسمشو نیار; چون حالم به هم می خوره …
ای بابا، آخه این که نشد، یعنی خودت نمی خوای از دستپختت ، که این قدر زحمتشوکشیدی ، بخوری ؟ تو این طوری ممکنه از ضعف نتونی بچه سالمی به دنیا بیاری ها؟
– از ضعف نه … ولی مسلما از دست کارای توممکنه اصلا بچه م توی شکمم بمیره یا یه بلایی سرهر جفتمون بیاد.
فرهاد با تعجب و در حالی که برافروخته شده بود، گفت : یعنی چی ؟ چرا از دست من ؟
و با چهره ای در هم کشیده تر پاسخ داد:
– اگه منظورت بی کاری و بی پولیمه ، باید بگم تو که هنوز کم و کسری نداری ، من که هر طورشده ، از هر جا که تونستم واست پول جور کردم ،من که واست چیزی کم نذاشتم شیرین جون یه موقع اونقدر پول تو دستمونه که نمی دونیم باهاش چی کار کنیم ، یه موقع هم اینطوری ، این که دست خودم نیست …
مردم دائم که برای چیپس و پفک نمکی و…بیلبورد تبلیغاتی سفارش نمی دن . منم که از اول بهت همه چیزرو گفتم …
حرف او را قطع کردم و با حالتی از خشم ونارضایتی گفتم : خب حرف منم همینه ، اما تو ازهمون اول به من گفتی هراز چند گاهی یه چیزی می کشی ؟
حس کردم رنگ از چهره اش پرید و دستپاچه ،با حالتی از یاس و نگرانی و در حالی که صدایش می لرزید، گفت :
– آهان … خب من توی سربازی سیگاری شدم ، آخه مجبور بودم شبا بالای دکل پادگان تاصبح پاس بدم . توی او بیابون و صحرا و هزار جورمشکلات دیگه ، خب آدم همینه که دلش به سمت سیگار یه دفعه پر می کشه .
– خودت خوب می دونی که منظورم یک پک سیگار نیست فرهاد تو از کی تریاک استفاده می کنی … مگه نمی دونستی من به خاطر خاطرات سیاهی که از بابام ، دایی جناب عالی داشتم ، چقدراز این موضوع وحشت دارم و فراری ام ؟
زبانش بند آمده بود. کمی تامل کرد، خواست چیزی بگوید، اما من نگذاشتم .
– ببین ، من امروز خیلی سعی کردم خودموکنترل کنم ، می خواستم … یعنی با تمام وجود قصدداشتم بچه رو بندازم .
– چی ؟ تو چطور به خودت اجازه می دی بچه منو بندازی ؟
– از حالا احساس مالکیت شخصی بهت دست داده ؟ این بچه به همون اندازه که مال توئه ، مال منم هست ، اما بچه مامان و بابای سالم و دلسوزمی خواد… فرهاد تو رو خدا به آخر و عاقبت دایی ت یه نیگاهی بکن . ما آخرش نفهمیدیم چه بلای سربابا اومد.
من همیشه دلم می خواست بابام یه کارگر سالم و زحمتکش باشه … نه به اون استادیش تو کارمکانیکی که همه جا زبونزد بود، نه به اون وضع زندگیش … توکه خیلی با اون فرق داری .ناسلامتی تو تحصیل کرده ای ، دانشگاه رفتی …دایی ت فقط ششم قدیم سواد داشت . تو دیگه چرا خودتو آلوده این زهر ماری کردی ؟ فرهاد…فرهاد به خدا من به تو امید طول و درازی بستم ،نذار امیدم نامید بشه … تو مگه قول ندادی همه ناراحتیا و غم و غصه های سابق رو واسم جبران کنی ؟ من با تو ازدواج کردم ; چون هم دوستت داشتم ، هم دلم خوش بودکه تو توی زندگیمون بودی ، می دونستی ما به خاطر بابام چه بلایی سرمون اومده ، تو رو خدا نذار همون مصیبت تکرار بشه … به خاطر من … به خاطر بچه مون ، تو که منو این بچه رو خیلی دوست داشتنی .
– هنوزم دوستت دارم . هنوز می خوامت . به خدا قول می دم ترک کنم ، من کم مصرف می کنم ،پس حتما خودت فهمیدی که واسه من ترک اون کاری نداره ، کافیه یه چند روزی نکشم ، اون وقت حل می شه . ببین اصلا می رم کارم رو می آرم خونه تا جون دارم همین جا انجام می دم ، بعدشم اگه دیدی حالم خوبه و در اتاق رو روم قفل کن .دو سه روز بیشتر طول نمی کشه . باور کن شیرین من بهت قول می دم …
نفس راحتی کشیدم و با تمام وجود باورش کردم . فرهاد تا امروز هر چه به من گفته عمل کرده است . دلم نمی خواست نه او را و نه خودم رانسبت به آنچه در آینده پیش رویمان بود، مایوس کنم .
او کارهایش را به خانه آورد; یکی دو طرح برای یک شرکت تولید پوشاک مردانه و زنانه ،طرح بیلبورد و طراحی روی جلد یک نوار کاست اثر یکی از خوانندگان جوان که تازگی ها در بازارموسیقی گل کرده است . یکی دو روز اول حالش خوب بود، صبحها نرمش می کرد، صبحانه مختصری می خورد و بعد شروع می کرد به کار، اماروز سوم مثل مار به خود می پیچید. دائم کلافه بود و این طرف و آن طرف می پرید، آخرش رفت توی اتاق خودش و از من خواست در را ازپشت روی او ببندم .
اوایل کار مردد بودم . این چیزها را توی فیلم ها یا سریالهای تلویزیونی دیده بودم ، اماهرگز باورم نمی شد یک روز این بلا به سر خودم بیاید. با این حال امیدوار بودم . وضع غذایی من به همان منوال یک ماه قبل برگشته بود. کمی بااشتهاتر غذا می خوردم . شاید به خاطر پایان اضطرابی بود که از ادامه زندگی با فرهاد داشتم .
بالاخره بعد از حدود ۱۰ روز، حس کردم واقعازندگی به روی من و فرهاد و بچه ای که در شکم داشتم لبخند می زند. امیدی تازه در وجودم وعشقی پرحرارت به همسر و فرزندم که او را هرلحظه به خود نزدیکتر می دیدم ، احساس می کردم . با تمام وجود آنها را دوست داشتم .خوشحال بودم از این که به حرف افسانه گوش کرده بودم و به خاطر چنین مسئله ای مامان و شیدارا ناراحت نکرده بودم . اوایل دلم می خواست همه دنیا بدانند که من دچار چه بدبختی ای شده ام ، ولی حالا دیگر مشکلی نبود که مرا آزاددهد; چون او به قولش وفا کرده بود.
فرهاد طرحها را تحویل داد و پول خوبی هم گرفت . بچه در موعد مقرر به دنیا آمد، یک پسرسالم و تپل . اسمش راه «فربد» گذاشتیم . چهل روزش تازه تمام شد که فرهاد هوای سفر به سرش افتاد.
– موافقی دسته جمعی یک سر بریم مشهد وبرگشتن هم کنار دریا رو ببینم ؟
– آخ فرهاد فرهاد تو همیشه خوب می تونی بفهمی من دلم چی می خواد؟
هیچ وقت خاطره آن سفر را فراموش نمی کنم .به نظرم از سفر ماه عسلمان به مراتب شیرین تر بود.احساس غرور و سربلندی می کردم ; چون می توانستم به خود ببالم که باعث شده ام فرهاد ازاسارت چهار، پنج ساله اعتیاد خلاص شود.
بعد از بازگشت تا قبول کار بعدی ما همچنان ازپس اندازمان استفاده کردیم .من به سرم زده بودکمی پس انداز فراهم کنم تا با سپرده گذاری دربانک بتوانیم از وام مسکن استفاده کنیم . احساس می کردم وجود فرهاد و کار بزرگی که انجام داده ،دائم در من روحیه ای تازه می دمید.
چند ماهی کار پشت کار برایش می بارید.خوشحال بودیم و همه چیز را به خاطر قدم فربدمی گذاشتیم ، تا این که مدیر یکی از پروژه هاناگهان وسط کار سکته کرد و مرد و فرزندانش که سر میراث او دعوا داشتند، قرارداد را لغو کردند.ما نیمی از پول آن قرارداد را به عنوان پیش پرداخت گرفته بودیم ، اما فرهاد به خاطرمشغله زیاد نتوانسته بود یک سوم پروژه را مطابق قرارداد کار کند. آنها پولشان را مطالبه کردند. مامجبور شدیم علاوه بر پس اندازمان ، کمی قرض کنیم تا پولشان را بدهیم . بعد از آن دوباره فرهادبدشانسی آورد و بعد یک شب که من به خاطربیماری مادرم مجبور شدم با فربد به خانه آنهابروم ، فرهاد یک جلسه کاری را بهانه کرد و شب رادر خانه شریک پولدارش ، «آبتین » گذراند. من ازاو بیزار بودم . می دانستم او از فرهاد فقطسوءاستفاده می کند. او اگر چه لیسانس گرافیک داشت ، ولی چیزی بارش نبود. در عوض ثروت کلانی داشت و با آن شرکت تبلیغاتی راه انداخته بود و تا می توانست از وجود فرهاد و یکی دیگر ازدوستان مشترکشان بهره می برد. آبتین همسراولش را طلاق داده بود و در ازدواج دوم نیز بیوه جوان پولداری را به همسری انتخاب کرده بود که دائم یک پایش ایران بود و یک پایش امریکا.
چاره ای نداشتم . قرارکاری تنها بهانه ای بود که می شد به خاطرش سکوت کرد. بعد از آن شب ظرف کمتر از یک ماه پی به حالتهای عجیب وغریب فرهاد بردم . او دیگر فرهاد من نبود. نه به نظم و نه به مرتبی سر و رویش چندان اهمیت نمی داد، تا این که بالاخره دوباره به او مشکوک شدم ، اما این بار کشف من بیش از قبل مراوحشت زده کرد; این گرد سفید و چند سرنگ ؟خدایا او هروئین مصرف می کرد.
– فرهاد تو به من قول داده بودی … جون من ، جون فربد رو قسم خوردی .
– ببین … کافیه کمی صبر کنی ، یه کم پول بیشترمی خواد و یه بیمارستان خوب ، از اون خصوصیا…باور کن اینم مثل اونه ، فقط یه کم نیاز به مراقبت وداروی مخصوص داره .
آنچه برای وام خانه پس انداز داشتم و تمام طلاهایم را به پای درمان او ریختم ، اما او هرباردوباره به سراغش می رفت . دیگر راهی برایم نمانده بود. فربد را برداشتم و رفتم . این کارسرنوشت من بود و نمی توانستم با سرنوشت بجنگم .

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد