در سینما خبری نیست، هست (داستان)
۱- روز / داخلی / کلاس درس یک دبستان
پسربچههای ده، دوازده ساله کنار هم روی نیمکتهای کلاس نشستهاند. معلم کلاس هم در جای خالی یکی از بچهها که برای خواندن انشایش به جلوی کلاس رفته، نشسته، پسر در حال خواندن انشایش است.
پسر: من میخواهم در آینده کارگردان سینما شوم. دایی من در حال حاضر فیلم میسازد و وقتی که ما به سینما میرویم، آخر فیلم اسمش را که نوشتهاند، میبینیم. دایی من خیلی برایم از فیلم ساختن حرف میزند. فیلم ساختن خیلی کار خوبی است و من میخواهم در آینده… پسر همچنان در حال خواندن انشاست و بقیه درحال گوش دادن هستند.
۲- روز / خارجی / حیاط مدرسه
بچهها دور پسری که انشایش را میخوانده جمع شدهاند و با او حرف میزنند.
دوست یک: فیلم ساختن یعنی چی؟ از خلبانی و دکتری بهتره؟
پسر: پس چی که بهتره!
دوست ۲: خیال کردی الکیه؟ تو که نمیتونی فیلم بسازی. من یه بار تو خیابون دیدم چطوری فیلم میسازن، خیلی سخته!
دوست ۳: تازه تو اصلا قیافهات شبیه آدمای توی فیلمنامه نیست. اونا همشون یا چشم آبی و موی بور هستن یا دماغشون رو عمل کردن، تو که هیچ کدوم از اینا نیستی!
۱- روز / داخلی / کلاس درس یک دبستان
پسربچههای ده، دوازده ساله کنار هم روی نیمکتهای کلاس نشستهاند. معلم کلاس هم در جای خالی یکی از بچهها که برای خواندن انشایش به جلوی کلاس رفته، نشسته، پسر در حال خواندن انشایش است.
پسر: من میخواهم در آینده کارگردان سینما شوم. دایی من در حال حاضر فیلم میسازد و وقتی که ما به سینما میرویم، آخر فیلم اسمش را که نوشتهاند، میبینیم. دایی من خیلی برایم از فیلم ساختن حرف میزند. فیلم ساختن خیلی کار خوبی است و من میخواهم در آینده… پسر همچنان در حال خواندن انشاست و بقیه درحال گوش دادن هستند.
۲- روز / خارجی / حیاط مدرسه
بچهها دور پسری که انشایش را میخوانده جمع شدهاند و با او حرف میزنند.
دوست یک: فیلم ساختن یعنی چی؟ از خلبانی و دکتری بهتره؟
پسر: پس چی که بهتره!
دوست ۲: خیال کردی الکیه؟ تو که نمیتونی فیلم بسازی. من یه بار تو خیابون دیدم چطوری فیلم میسازن، خیلی سخته!
دوست ۳: تازه تو اصلا قیافهات شبیه آدمای توی فیلمنامه نیست. اونا همشون یا چشم آبی و موی بور هستن یا دماغشون رو عمل کردن، تو که هیچ کدوم از اینا نیستی!
پسره اگه دایی شما هم فیلم میساخت اینقدر خنگ نبودین. من که نمیخوام هنرپیشه بشم. میخوام فیلم بسازم و کارگردان بشم.
چند سال بعد
۳- شب / داخلی / خانه
پسر که حالا ۱۴، ۱۵ ساله شده، داخل خانه نشسته است. پدر و مادرش هم با قیافههای عصبانی روبهرویش نشستهاند.
پدر: تا کی میخوای این رویه رو ادامه بدی؟ تا حالا که هی سینما، سینما میکردی میگفتم بچهای. اما الان دیگه داری شورشو درمیاری.
خیال کردی میذارم با این مغز ریاضی که داری بری هنرستان؟
اونم رشته سینما؟
پسر: من که قبلا هم گفتم، از ریاضی خوشم نمیاد.
پدر: نمرههای ریاضی همهشون بیسته. اون وقت میگی خوشم نمیاد؟
پسر: خب چه ربطی داره؟ برام راحته، ولی ازش بدم میاد.
پدر: اگه خیال کردی میذارم مثل داییات عمرتو حروم این کارا کنی، کور خوندی.
پسر: من تصمیم خودمو گرفتهام. شما هم از قبل میدونستین.
دو سال بعد
۴- روز / داخلی / کلاس یک دبیرستان
معلم در حال حل کردن یک مسئله فیزیک است. همه شاگردها چشم به تخته دوخته و در حال نوشتن راه حل مسئله هستند. پسر در انتهای کلاس نشسته و تنها کسی است که چیزی نمینویسد. اصلا حواسش به معلم، مسئله و درس که میدهد، نیست. زیر میز، مجلهای سینمایی روی پایش گذاشته و در حال خواندن آن است.
۵- شب / داخلی / خانه
پسر روی تختش دراز کشیده و کتابی به نام «چگونه کارگردانی کنیم» را میخواند. داخل کتابخانه بالای سرش پر است از کتابها و نشریات سینمایی. پسر غرق مطالعه است که در باز میشود و پدر داخل میآید. پسر کتاب را میاندازد و مینشیند.
پدر: چی کار میکردی؟
پسر: هیچی دراز کشیده بودم.
پدر: امتحان فردا رو خوندی؟
پسر: آره
پدر کتابی را که پسر قصد پنهان کردنش را داشته برمیدارد، نگاهی به کتاب میکند و سپس نگاهی سرزنشبار به پسر.
پدر: با این کتابا به هیچ کجا نمیرسی.
پسر: چرا بابا میرسم. میخوام کنکور هنر بدم، برم دانشگاه. مگه شما و مامان نمیخواستین پسرتون بره دانشگاه؟
پدر: آخه هنر هم شد رشته؟ مرد رشتهای انتخاب کن که پول دربیاری.
پسر: توی هنر، پول اصلا مهم نیست بابا. یه چیزای دیگهای هست که از پول پراهمیتتره!
پدر: ولی به نظر من اول و آخر همه چیز پوله!
پسر: اشتباه میکنین بابا.
پدر: من مرده و تو زنده. فقط جرات داشته باش وقتی به حرف من رسیدی بیا سر قبرم یه فاتحه برام بخون!
شش سال بعد
۶- روز / داخلی / دفتر یک تهیهکننده
پسر که حالا یک جوان ۲۵ ساله است روی یک مبل راحتی داخل دفتر تهیهکننده نشسته است. تهیهکننده در حال ورق زدن یک فیلمنامه میباشد. چند لحظه که میگذرد از بالای عینکش به پسر نگاه میکند.
تهیهکننده: فرموده بودین تحصیلکرده سینما هستین، بله؟
پسر: بله قربان، تازه فارغالتحصیل شدم.
تهیهکننده: مشخصه.
پسر: اینکه تازه فارغالتحصیل شدم؟
تهیهکننده: اینکه از دانشگاه دراومدین، از مدل فیلمنامهتون معلومه. فلسفه، عرفان، خودکشی، توهم و از این جور چیزا!
پسر: بد بود؟
تهیهکننده: نه، ولی شما باید برای من فیلمنامهای بنویسین که بتونه لااقل خرج خودشو دربیاره. البته اگر میتونین.
۷- شب / خارجی / یک میدان
یک گروه فیلمسازی در حال کار هستند. پسر کمی دورتر با مرد میانسال چاقی که تهیهکننده است، صحبت میکند.
پسر: چطور بود؟
تهیهکننده: این جور چیزا به درد همون دانشگاه میخوره پسر.
راست کار ما نیست!
پسر: شما که قبلا…
تهیهکننده: قبلا رو ولش کن. الان اوضاع یه جور دیگه است.
پسر: آخه…
تهیهکننده: ببین پسر به خاطر گل روی داییات یه فرصت بهت میدم که یه دستی توش ببری.
پسر: من چهار ساله دارم روی این طرح کار میکنم. بیخود که نمیتونم عوضش کنم.
تهیهکننده: پس بیخود خودتو خسته نکن. همچین فیلمنامهای رو هم هیچکس نمیسازه!
۸- روز / داخلی / دفتر تهیهکننده سوم
پسر مثل قبل روبهروی تهیهکننده نشسته است.
تهیهکننده: میدونین که ما بیشتر به حضور توی جشنوارهها فکر میکنیم. ولی متاسفانه فیلمنامه شما شانسی نداره.
پسر: بله میفهمم!
۹- روز / داخلی / خانه
پسر داخل اتاقش کز کرده، کسی در میزند.
پسر: بفرمایین.
در باز و دایی پسر وارد اتاق میشود.
دایی: با معرفت ما رو گذاشتی اونجا خودت اومدی اینجا چرت میزنی؟
پسر: ببخشین، یه کم سرم درد میکنه.
دایی: لجباز! دوای دردت پیش منه، تو نباید بیخودی لگد به بخت خودت بزنی.
پسر: داییجون قربونت! دوباره شروع نکن. آخه من عمری پشت سر سینما حرف میزدم، چند سال توی این مجلهها و روزنامهها نوشتم که سطح کیفی تلویزیون پایینه و ایراد داره، حالا خودم بیام برم توش؟
دایی: خب بیا برو درستش کن. شاید چهار تا آدم مثل تو بتونن درستش کنن. به هر حال از من گفتن بود. طرف آشناست، گردنش هم حسابی کلفته، دست و بالت پهلوش بند بشه میافتی به پول پارو کردن.
پسره من دنبال پول نیستم داییجون.
دایی میخندد!
پسر: مسخره میکنی دایی؟
دایی: بعدا خودت میفهمی داییجون.
۱۰- شب / داخلی / خانه نامزد پسر
پسر داخل پذیرایی روبهروی پدر نامزدش نشسته، مرد عصبی و بیحوصله است.
مرد: ببین عزیزجان من تا حالا سه تا دختر شوهر دادم، هیچ از این دردسرا نداشتم. این بار نمیدونم چی شد، روشنفکر بازی در آوردم و قبول کردم که بدون صیغه و عقد فقط نامزد باشین، اما دیگه بسه سه سال که نمیشه دختر مردمو علاف کرد.
پسر: من دارم یه کارایی میکنم. ایشالا…
مرد: همون اول هم که سر و کلهات پیدا شد، داشتی یه کارایی میکردی.
۱۱- روز / داخلی / پارک
هوا حسابی سرد است. پسر تک و تنها بر روی نیمکتی نشسته و غرق در فکر است. هیچ کس در پارک نیست. گویی پسر در حال گرفتن تصمیم بزرگی است.
۱۲- شب / داخلی / تالار پذیرایی
داخل تالار، جشن عروسی بر پاست. پسر درصدر مجلس با لباس دامادی کنار پدرزنش نشسته است.
چند سال بعد
۱۳- روز / داخلی / خانه پسر
پسر و همسرش جلوی تلویزیون نشستهاند و به یک سریال تلویزیونی نگاه میکنند. اسم پسر در عنوانبندی سریال به عنوان کارگردان میآید.
۱۴- شب / داخلی / خانه پسر
پسر و همسرش باز در حال تماشای تلویزیون هستند، نوزادی هم در آغوش زن خوابیده است. اسم پسر به عنوان تهیهکننده سریال روی صفحه حک میشود.
۱۵- روز / داخلی / دفتر پسر
او پای یک چک را امضا میکند و به جوانی که روبهرویش نشسته میدهد (پسر الان حدود چهل سال دارد)
پسر: ببینم چی کار میکنیها!
جوان: مطمئن باشین پشیمون نمیشین!
جوان میرود، پسر رو به جوان دیگری که آن طرفتر نشسته اشاره میکند و پوشهای را که روی میزش است باز میکند.
پسر: آقای احمدی که منو به شما معرفی کردن، سیاستکاری منو نگفتن؟
جوان: چرا، ولی فکر کردم شاید بتونم با خودتون به یه تفاهم برسم.
پسر: تفاهمی در کار نیست، عزیزم. طرح شما اصلا برگشت نداره! سرمایه رو میخوابونه. من اونقدر پول ندارم که از این کارا بکنم.
جوان: ولی همه چیز که پول نیست. توی هنر چیزایی هست که از پول اهمیتش بیشتره!
پسر: این نظر شماست، ولی به نظر من اول و آخر همه چیز پوله.
جوان: یعنی هیچ راهی نداره؟
پسر: چرا، یه کم توش دست ببر. ببین فضا چطوریه، همونو بهش اضافه کن نوکرت هم هستم.
جوان: پس اگه میشه، من این فیلمنامه رو ببرم و آخر هفته نسخه جدیدشو براتون بیارم.
پسر: آخر هفته یعنی پنج شنبه؟
جوان: بله!
پسر: بندازش برای شنبه، من پنجشنبهها باید برم بهشتزهرا(س). یه قولی به پدر خدا بیامرزم دادم که باید هر هفته بهش عمل کنم!
محمدرضا لطفی