رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

داستان از جهنم تا بهشت

آن روز که پدر با لحنی کاملا جدی و تهدیدآمیز در دفتر کارش روبه‌رویم ایستاد و اولتیماتوم داد، فهمیدم که دیگر باید تصمیم خودم را بگیرم و شوخی‌بردار نیست. به همین دلیل چند لحظه مکث کردم و سپس گفتم:
– ولی پدر! من می‌خوام با مینا ازدواج کنم و تصمیم خودم رو هم گرفتم.
– تو غلط کردی! همین که گفتم. اون دختر به درد تو نمی‌خوره. پسرجون من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. مینا فقط دنبال پول توئه!
– واقعا برای شما متاسفم! پدر احترام شما واجبه. اما باید بگم که من تصمیم خودم رو گرفتم. شما چه بخواین و چه نخواین من با مینا ازدواج می‌کنم.
پدر پوزخندی زد و گفت:
– باشه! تو مختاری که هر کاری که دلت می‌خواد بکنی. منم نمی‌تونم جلوی تو رو بگیرم.
از این‌که خود را پیروز می‌دیدم، حسابی شاد بودم، اما جمله بعدی پدر مانند یک پارچ آب یخ بر پیکرم فرود آمد:
– اما اینو بدون که اگر با مینا ازدواج کنی از ارث محرومی! من نه قهر می‌کنم و نه ناراحت میشم. ولی کلا از ارث محرومت می‌کنم. حالا برین و دو نفری تصمیم بگیرین.
آن قدر این حرف پدر برایم سنگین بود که بدون کوچک‌ترین حرفی و حتی بدون خداحافظی از شرکت بیرون زدم.

آن روز که پدر با لحنی کاملا جدی و تهدیدآمیز در دفتر کارش روبه‌رویم ایستاد و اولتیماتوم داد، فهمیدم که دیگر باید تصمیم خودم را بگیرم و شوخی‌بردار نیست. به همین دلیل چند لحظه مکث کردم و سپس گفتم:
– ولی پدر! من می‌خوام با مینا ازدواج کنم و تصمیم خودم رو هم گرفتم.
– تو غلط کردی! همین که گفتم. اون دختر به درد تو نمی‌خوره. پسرجون من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. مینا فقط دنبال پول توئه!
– واقعا برای شما متاسفم! پدر احترام شما واجبه. اما باید بگم که من تصمیم خودم رو گرفتم. شما چه بخواین و چه نخواین من با مینا ازدواج می‌کنم.
پدر پوزخندی زد و گفت:
– باشه! تو مختاری که هر کاری که دلت می‌خواد بکنی. منم نمی‌تونم جلوی تو رو بگیرم.
از این‌که خود را پیروز می‌دیدم، حسابی شاد بودم، اما جمله بعدی پدر مانند یک پارچ آب یخ بر پیکرم فرود آمد:
– اما اینو بدون که اگر با مینا ازدواج کنی از ارث محرومی! من نه قهر می‌کنم و نه ناراحت میشم. ولی کلا از ارث محرومت می‌کنم. حالا برین و دو نفری تصمیم بگیرین.
آن قدر این حرف پدر برایم سنگین بود که بدون کوچک‌ترین حرفی و حتی بدون خداحافظی از شرکت بیرون زدم.
من تک فرزند آقای صارمی بزرگ بودم. پدرم آنقدر پول و ثروت داشت که به گفته اطرافیانش اگر ندیده‌هایش هم پول بخورند، تمام نخواهد شد. مادرم سال‌ها پیش بر اثر سقوط هواپیما فوت کرد و من که در آن زمان پانزده سال بیشتر نداشتم به اتفاق پدرم و یک لشکر خدمه و پیشخدمت، کارگر و راننده به زندگی ادامه دادیم. پدر، مرد فوق‌العاده‌ای بود و بی‌نهایت دوستش داشتم. فقط تنها ایرادش این بود که دوست نداشت کسی روی حرفش حرف بزند. درد بی‌مادری آن هم برای یک پسر بچه پانزده ساله چیزی نیست که با پول حل شود، اما پدر آنقدر به من محبت کرد و پول در اختیارم گذاشت و در بهترین کلاس‌های تفریحی نامم را نوشت تا این‌که این درد برایم تحمل‌پذیرتر شد. اما گویی قسمت من با این همه پول و ثروت این است که مدام از عزیزانم جدا شوم.
تقریبا یک سال پیش بود که پزشکان به پدرم گفتند که سرطان خون دارد و نهایتا یک سال و نیم دیگر بیشتر زنده نخواهد ماند.
پدر آنقدر قوی بود که به راحتی تقدیرش را پذیرفت. اما در همان موقع یک شب رو به من کرد و گفت:
– تنها کاری که باید انجام بدم اینه ‌که تو رو داماد کنم. من از این دنیا به قدر کافی لذت بردم و دیگه هیچ کاری ندارم. فقط می‌خوام خیالم از بابت تو هم راحت بشه.
با مینا در شرکت یکی از دوستانم آشنا شده بودم. مینا برای آنها کار می‌کرد و یک روز که به دیدن دوستم رفته بودم او را دیدم و همین دیدار سرآغاز آشنایی ما شد. آن شب که پدر این جمله را گفت، بلافاصله از فرصت استفاده کردم و موضوع مینا را پیش کشیدم و پدرم با خوشحالی ازم خواست که مینا را به او معرفی و آشنا کنم. این اتفاق صورت گرفت و پدر پس از چند بار برخورد با وی در نهایت گفت که: مینا خرده شیشه داره و آدم روراستی نیست. معلومه که می‌خواست به هر طریقی که شده نظر مساعد منو جلب کنه، اما حرکاتش از ته دل نبود. این آدم به درد تو نمی‌خوره. چشمش فقط به ‌پوله توئه! پدر به شدت بر این باور بود که در تمام مدت عمرش آنقدر آدم دیده که یک آدم‌شناس تمام عیار است و با یک نگاه می‌تواند ذات آدم‌ها را تشخیص دهد. این نظر را در مورد مینا صادر کرد و من هر چه تلاش کردم، نتوانستم او را متقاعد کنم که اشتباه می‌کند، این وضع هشت ماه ادامه داشت تا این‌که آن روز پدر در دفتر بهم اولتیماتوم داد.
از شرکت پدر که بیرون آمدم باران می‌بارید. بی‌اختیار یاد فرشید دوست صمیمی‌ام افتادم. این بود که به وی زنگ زدم و با او در رستورانی قرار گذاشتم و در میان بهت و احتمالا فحش‌های عابرین پیاده که به بی‌‌.ام‌.و کاربنی رنگم چشم دوخته بودند، سوار ماشین شدم و رفتم.
– چیه پسر؟ مگه کشتی‌هات غرق شدن!
این را فرشید گفت و من با بی‌حوصلگی پاسخ دادم.
– بابام، اولتیماتوم داده!
– اولتیماتوم؟ یعنی چی؟
– گفت که من دیگه وقت زیادی ندارم و حداکثر تا دو ماه دیگه باید ازدواج کنم. وگرنه…
– وگرنه چی؟
– وگرنه از ارث محرومم!
– خب می‌گفتی که من می‌خوام فقط با مینا ازدواج کنم.
– اینم گفتم.
– لابد گفت؛ امکان نداره؟
– نه اتفاقا گفت که هیچ اشکالی نداره و من نمی‌تونم تو رو مجبور کنم.
فرشید با خوشحالی فراوان فریاد زد:
– جدی؟؟ خب این‌که محشره! از این بهتر دیگه چی می‌خوای؟
– هیچی! فقط این‌که بابام گفت اگر با مینا ازدواج بکنم، به طور کلی از ارث محرومم!
– اذیت نکن!
– نه! جدی می‌گم!
– ببینم تو که خیال نداری از چهل، پنجاه میلیارد پول بگذری؟
– معلومه که نه. حرف می‌زنی‌ها!
فرشید کلی فکر و هزار جور راه‌حل پیش پای من گذاشت، اما تمام این راه‌ها در نهایت به این ختم می‌شد که من یا از خیر مینا بگذرم یا از ارثیه افسانه‌ای‌ام چشم‌پوشی کنم.
– فرشید تو چقدر خنگی! بابا من هم مینا رو می‌خوام و هم ارث پدرم رو! یعنی هیچ راهی وجود نداره؟
فرشید چشم‌هایش را تنگ کرد سپس لقمه‌ای از غذای دریایی‌اش را در دهان گذاشت و با من‌و‌من کردن گفت:
– چرا یه راه وجود داره!
با خوشحالی گفتم:
– چه راهی؟
– این‌که تو با یکی دیگه ازدواج کنی.
با عصبانیت فریاد زدم:
– فرشید من دارم جدی حرف می‌زنم!
– خب منم دارم جدی حرف می‌زنم.
– این راه تو به چه دردی می‌خوره؟ من مینا رو از دست میدم.
– نه دیگه! ببین تو با این آدم قرار نیست که همیشه  بمونی.
با کنجکاوی پرسیدم:
– منظورت چیه؟
فرشید سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
– معذرت می‌خوام بهرام‌جان، اما با توجه به حرف پزشک‌ها پدرت نهایتا شش ماه دیگه زنده است.
– خب؟
– خب دیوانه! یه دختر بدبخت و بیچاره‌ای رو پیدا می‌کنیم و بهش یه پول گنده می‌دیم و میگیم برای شش ماه بیاد زن تو بشه، بعدش که… بعدش که…
فرشید بقیه حرفش را نزد، اما منظورش را فهمیدم. بعد از فوت پدرم آن دختر را طلاق می‌دادم و با خیال راحت با مینا ازدواج می‌کردم.
به ناگهان پشتم لرزید. کاملا موضوع مرگ قریب‌الوقوع پدر را فراموش کرده بودم. بی‌اختیار نیم ساعتی اشک ریختم و فرشید هم گذاشت تا کاملا تخلیه شوم. پس از اندکی آرامش رو به فرشید کردم و گفتم:
– ولی آخه این دروغ گفتن به پدرمه! تازه مینا محاله راضی بشه! بعدشم همچین دختر موقتی رو از کجا بیارم؟
– اولا که مینا خانوم شما مجبوره راضی بشه چون راه دیگه‌ای وجود نداره! ثانیا اگر فکر می‌کنی دروغ گفته پس بهتره به حرف پدرت گوش بدی، یا قید مینا رو بزنی یا قید ثروت رو، چون همون طور که گفتم راه دیگه‌ای وجود نداره! ثالثا پیدا کردن دخترش با من! اتفاقا یکی از این بدبخت و بیچاره‌ها رو هم می‌شناسم. آرایشگر خواهرمه. اسمش راضیه است. طفلکی وقتی پدرش فوت کرد دانشگاه رو در رشته مهندسی ول کرد و رفت سرکار که خرج مادر و خواهر کوچکترش رو در بیاره. الانم آرایشگره. خیلی هم خوبه، خوش قیافه هم است.
– ولی اگه بابام ازش خوشش نیومد چی؟
– مطمئنا که خوشش میاد، در ضمن قرار نیست به بابات بگی که بی‌پوله، میگیم پدر و مادرش خارجه. تازه الان هر دختری رو که ببری پی بابات میگه قبول. اون با مینا مشکل داره و لج کرده.
روزی که موضوع را با مینا در میان گذاشتم چنان جیغ و داد و دعوایی راه انداخت که کم مانده بود سکته کنم. اما بالاخره به وی توضیح دادم که ما راه دیگری نداریم و او هم از من قول گرفت که به حرفم پایبند باشم و آنقدر گفتم و گفتم و ابراز عشق و علاقه به مینا کردم تا در نهایت وی با اکراه پذیرفت.
حال که مینا راضی شده بود، فقط می‌ماند صحبت با راضیه و این مراسم شبه خواستگاری را در یک رستوران مجلل و فوق‌العاده شیک برگزار کردیم. راضیه به اتفاق یکی از دوستانش آمده بود و من هم با فرشید و خواهرش فتانه! هرگز آن شب را فراموش نمی‌کنم. طفلک راضیه با این پیش فرض آمده بود که من قصد دارم واقعا از وی خواستگاری کنم و من هم که فکر می‌کردم فرشید او را کاملا توجیه کرده است، پس از یک سلام و احوالپرسی و سفارش غذا یک راست رفتم سر اصل ماجرا و همه چیز را برایش توضیح دادم و در نهایت گفتم:
– ببین راضیه خانوم این تمام ماجرا بود. من نه قصد اذیت کردن شما رو دارم و نه نقشه دیگه‌ای توی سرم هست. دوست هم ندارم که شما ضرر کنی، برای همین حاضرم در قبال این لطفی که در حق من می‌کنی صد میلیون تومان نقد بهت بدم. حالا حاضری؟! حرف‌هایم که تمام شد راضیه از تعجب داشت سکته می‌کرد و من بر این باور بودم که او از رقم بالای پیشنهادم چشمانش گرد شده است. برای همین لبخندی تحویلش دادم و خواستم حرفی بزنم که ناگهان بغض راضیه ترکید و با صدای بلند شروع به گریستن کرد و گفت: شما راجع به من چی فکر کردی؟ فکر کردین من کی هستم؟
او این را گفت و با عصبانیت کیفش را برداشت و به اتفاق دوستش از رستوران خارج شد.
آنقدر سر فرشید داد زدم که خودم خسته شدم، اما در کمال تعجب فردا بعدازظهر راضیه بهم زنگ زد و گفت که پیشنهادم را پذیرفته است. زیاد کنکاش نکردم که چرا، البته بعدها از زبان خودش شنیدم که همان دوستش که آن شب با او به رستوران آمده بود، آنقدر زیر پایش نشسته بود و وسوسه‌اش کرده و رقم صد میلیون را گفته بود که بالاخره او هم راضی شد.
به هر حال این مشکل هم حل شد و نوبت به آن رسید که راضیه با پدرم روبه‌رو شود. کلی به راضیه سفارش کردم که خود را یک خانواده پولدار معرفی کند و بگوید که پدر و مادرش ساکن خارج هستند و او هم مو به مو تمام حرف‌هایم را حفظ کرد و تمرین کرد.
روز موعود فرا رسید. آن روز پدر از من خواست که می‌خواهد با راضیه تنها صحبت کند و نمی‌دانم در آن روز چه حرف‌هایی میان پدر و راضیه رد و بدل شد، اما هر چه بود پدر به قدری از راضیه خوشش آمده بود که تصمیم گرفت من و او آخر هفته بعد به عقد هم درآییم و من هم که می‌خواستم زودتر این غائله پایان پذیرد، قبول کردم.
ده روز بعد من و راضیه زندگی به ظاهر مشترکمان را آغاز کردیم. راضیه دختر خیلی مهربانی بود و مادرش هم آنقدر بی‌ریا و ساده بود که مرا یاد پاکی مادر بزرگم در دوران کودکی‌ام می‌انداخت، البته مادر راضیه از زد و بند پشت پرده ما خبر نداشت و پیرزن در خیال خود فکر می‌کرد که دخترش مزد تمام فداکاری‌های این سال‌هایش را گرفته است. من هم تا جایی که می‌توانستم به خانواده راضیه کمک می‌کردم.
روزها از پی هم می‌گذشتند و مینا مدام غر می‌زد و من هم دلداریش می‌دارم که بالاخره به یکدیگر می‌رسیم. البته در خیلی از موارد حالم از خودم بهم می‌خورد که برای رسیدن به دختر مورد علاقه‌ام باید روزشماری مرگ پدرم را بکنم. خلاصه در دو راهی عجیبی گرفتار بودم و در این میان با راضیه مانند دو تا غریبه زندگی  و سعی می‌کردم که اکثر اوقات و شب‌ها خانه نباشم تا وابستگی برای او ایجاد نشود. اما جالب اینجا بود که راضیه تا جایی که از دستش بر می‌آمد به من و پدرم محبت می‌کرد و پدرم که هیچگاه طعم دختر داشتن را نچشیده بود او را «دخترم» صدا می‌کرد و به اندازه من، او را دوست داشت. راضیه و پدرم که هر دو یکی از نعمت پدر داشتن و یکی از نعمت دختر داشتن محروم بودند چنان پیوند عاطفی ایجاد کرده بودند که گاهی برایم جالب بود.
پدر که مرد به یکباره پشتم خالی شد! احساس پوچی کامل پیدا کرده بودم، از خودم بدم می‌آمد. دچار افسردگی شدیدی شده بودم و کارم صبح تا شب گریه کردن بود. البته مینا آنقدر دلداری‌ام داد و بهم محبت کرد که کم‌کم توانستم این درد و دوری را کمی بهتر تحمل کنم.
چهلم پدر که تمام شد، یک روز روبه‌روی راضیه که او هم در مراسم فوت پدر پا به پایم کمک می‌کرد تا چیزی کم و کسر نباشد و گریه می‌کرد، نشستم و گفتم:
– امیدوارم از حرفم ناراحت نشی، اما قرارمون که یادت نرفته؟
راضیه هم بی‌هیچ عذر و بهانه‌ای رو به من کرد و گفت: نه! من آماده‌ام.
– ممنون که درکم می‌کنی.
– تشکر احتیاج نیست، ما با هم معامله کردیم.
– هفته دیگه میریم محضر و طلاق می‌گیریم. همون موقع هم صد میلیون ایران چک بهت میدم. به مادرتم یه دروغی بگو، فقط یه جوری نباشه که پیرزن بیچاره خیلی ناراحت بشه، آخه…
– تو غصه مادر منو نخور، به کارهای خودت برس.
چند روز باقیمانده هم سپری شد، اما درست روزی که فردایش قرار بود من و راضیه به دادگاه برویم و طلاق بگیریم، وکیل پدرم با من تماس گرفت و به منزلمان آمد. راضیه هم به اصرار او حضور داشت، ته دلم دلشوره داشتم. آقای یحیوی وکیل قدیمی پدرم پس از خوردن یک چای در کیفش را باز کرد و برگه‌ای را در آورد و گفت:
– آقا بهرام، راضیه خانوم! این وصیت‌نامه آقای صارمی بزرگه. کمی تعجب کردم، اما او ادامه داد: پدرتون درست یک ماه قبل از فوتش وصیتنامه‌ای تنظیم کرد توی اون تمام دارایی‌هاشونو به راضیه خانوم بخشیدن و گفتن از اونجایی که راضیه و بهرام زوج خوشبختی هستن، پس فرقی نداره که به نام بهرام باشه یا راضیه. آقای صارمی درست روزی که در بیمارستان بستری شدند و چند روز بعدش هم فوت کردند، شناسنامه راضیه خانوم را به من دادند و گفتند که تمام اموال رو به نام ایشون کنم. الانم من اومدم که سند و مدارک تمام دارایی‌های آقای صارمی رو که به نام راضیه خانم هست رو تحویل بدم! در ضمن…
دیگر گوش‌هایم چیزی نمی‌شنید، دنیا روی سرم در حال خراب شدن بود. حالا فهمیدم که چرا پدر بعد از ازدواج ما شناسنامه‌هایمان را گرفت و نزد خود نگه داشت. حالا فهمیدم که تمام محبت‌های راضیه به پدرم به چه دلیل بود! سرم داشت گیج می‌رفت و چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. از جایم بلند شدم، اما به شدت زمین خوردم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم، در بیمارستان بودم و راضیه هم بالای سرم! تا او را دیدم چنان عربده‌ای کشیدم و از وی خواستم تا از جلوی چشمانم دور شود که بیچاره از ترس فرار کرد و رفت!
از بیمارستان که مرخص شدم یک راست به نزد مینا (تنها کسی که برایم باقی مانده بود) رفتم تا کمی آرامم کند. ماجرا را برای مینا تعریف کردم، اما او با عصبانیت گفت: فکر کردی اون دختره گدا گشنه میاد و پول‌ها رو پس میده؟ اصلا من چرا باید به پای توی بی‌عرضه یک لاقبا بمونم؟
مینا خیلی راحت این را گفت و رفت! آری رفت! به همین سادگی! رفت و دیگر نه پاسخم را داد و نه جواب تلفن‌هایم!
تازه به حرف پدر رسیدم، اما چطور بود که پدر در مورد راضیه رو دست خورد؟ بی‌نهایت احساس تنهایی و درماندگی می‌کردم. با اندک پولی که داشتم راهی یکی از مسافرخانه‌های ناصرخسرو شدم و اتاقی را اجاره کردم. روزها کارم شده بود دلتنگی برای پدرم و شب‌ها هم گریه! بیست روز بر این منوال گذشت تا این‌که یک روز حوالی ظهر در اتاقم باز شد. راضیه بود! از تعجب و خشم کم مانده بود سکته کنم.
– تو اینجا چی کار می‌کنی؟
– اتفاقا من می‌خوام این سوال رو از تو بپرسم! تو اینجا چی کار می‌کنی آقا بهرام؟ درست یک ماه تمامه که دارم دنبالت می‌گردم. پوزخندی زدم و گفتم: دنبال من؟ برای چی؟ نکنه می‌خواستی صدقه بهم بدی؟
راضیه زهرخندی زد و پاکتی را از داخل کیفش بیرون آورد و به دستم داد و گفت:
– واقعا نمی‌دونم تو راجع من چی فکر کردی؟ اینو روز اول که توی رستوران همدیگر و دیدیم هم بهت گفتم. من آدم بدی نیستم این پاکت مال توئه! داخل این پاکت یه وکالت هست که تمام چیزهایی رو که پدرت به نام من کرده رو به خودت برگردوندم.
برای یک لحظه فکر کردم راضیه شوخی می‌کند، به همین دلیل و بر اثر شوک حرف او پاکت را باز کردم. حق با راضیه بود! او تمام اموال را به من بازگردانده بود. راضیه از جایش بلندش و گفت: خب! دیگه ما بی‌حسابیم. فقط می‌مونه طلاق که فقط کافیه روز و مکانش رو بهم خبر بدی! خداحافظ!
نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا! اما گفتم:
– پس صد میلیون تومانت چی؟
– اون پول رو نمی‌خوام!
– چرا؟
راضیه از داخل کیف پولش عکس پدرم را بیرون آورد و به دستم داد. با دیدن عکس گفتم:
– عکس پدرم پیش تو چی کار می‌کنه؟ تا جایی که یادمه پدرم چنین عکسی نداشت.
– آره! این عکس پدر تو نیست. عکس پدر خودمه. می‌بینی چقدر شباهت دارن؟
از میزان شباهت آنها حیرت کرده بودم و راضیه ادامه داد: روز اولی که پدرت را دیدم تصمیم گرفتم تمام حقیقت را به او بگویم و اتفاقا هم گفتم. البته با این کار می‌خواستم با پدرت صحبت کنم تا راضی شود که با ازدواج تو و مینا موافقت کند. حتی تا این اواخر هم این تلاش را ادامه دادم اما پدرت اصرار داشت که بگوید مینا فقط دنبال پول توست.
– حق با پدرم بود. اینو تازه فهمیدم!
– خلاصه من هم در مورد خانواده‌ام به پدرت راستش را گفتم و هم در مورد نقشه خودمان و البته عشق و علاقه خالصانه تو به مینا، پدرت هم آن روز گفت که هیچ ثروتی در دنیا بالاتر از صداقت نیست. بعدها عکس پدرم را به پدرت نشان دادم و گفتم که چقدر شبیه اوست و او هم گفت که همیشه دوست داشته که یک دختر داشته باشد و خلاصه این گونه شد که روز به روز من و پدرت بهم نزدیک شدیم. در مورد انتقال اموالش هم من کوچک‌ترین خبری نداشتم این هم که می‌گویم اون صد میلیون رو نمی‌خوام برای اینه که من تمام اون کارها رو برای پول نکردم. برای این بود که حداقل برای چند ماه احساس کردم که سایه‌ای به نام پدر دوباره بالای سرم است.
راضیه که دیگر بغضش به بارنشسته بود اینها را گفت و داشت از اتاق خارج می‌شد. دیگر درنگ جایز نبود. باید در لحظه تصمیم خود را می‌گرفتم. این بود که درست در لحظه‌ای که راضیه در چارچوب در قرار داشت، به آرامی صدایش کردم.
– راضیه؟
و او برگشت. تازه متوجه شدم که همسرم چه چشم‌های زیبایی دارد. رو به وی گفتم:
– منو تنها نذار! من توی این دنیا هیچ کس رو به جز تو ندارم!
امروز چهار سال از آن روز می‌گذرد و من بلافاصله پس از بیرون آمدن از مسافرخانه نیمی اموال را به نام عشق زندگی‌ام راضیه کردم. من و راضیه سدر کنار دختر کوچولویمان الهام در اوج قله‌های خوشبختی هستیم و تازه می‌فهمم که چقدر آن زمان خام بودم که پی به درستی حرف‌های پدر نمی‌بردم. افسوس که جوان نمی‌داند و پیر نمی‌تواند!
محمدرضا لطفی

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد