حاکم و قصاب ها (براساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات عوفی)
روزی عده ای از قصابان یک شهر پیش حاکم رفتند و از این که با فروختن گوشت به قیمت تعیین شده ،سودی نمی برند شکایت کردند. حاکم که می دانست آن ها دروغ می گویند و با گران فروشی و کم فروشی سود بسیار برده اند فکری کرد و به قصابان طمع کار گفت: اگر شما ده هزار دینار به خزانه ی شهر بدهید می توانید گوشت را به قیمتی که می خواهید بفروشید. قصابان خیلی خوش حال شدند و ده هزار دینار به خزانه دادند اما حاکم بی درنگ اعلام کرد که اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روی دست قصابان گران فروش ماند و گندید. آن ها هم ناچار دوباره پیش حاکم رفتند و التماس کنان از او خواستند فکری به حالشان بکند.
روزی عده ای از قصابان یک شهر پیش حاکم رفتند و از این که با فروختن گوشت به قیمت تعیین شده ،سودی نمی برند شکایت کردند. حاکم که می دانست آن ها دروغ می گویند و با گران فروشی و کم فروشی سود بسیار برده اند فکری کرد و به قصابان طمع کار گفت: اگر شما ده هزار دینار به خزانه ی شهر بدهید می توانید گوشت را به قیمتی که می خواهید بفروشید. قصابان خیلی خوش حال شدند و ده هزار دینار به خزانه دادند اما حاکم بی درنگ اعلام کرد که اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روی دست قصابان گران فروش ماند و گندید. آن ها هم ناچار دوباره پیش حاکم رفتند و التماس کنان از او خواستند فکری به حالشان بکند. حاکم گفت: ده هزار دینار دیگر بدهید و گوشت ها را به همان قیمت گذشته بفروشید! قصابان پذیرفتند و ده هزار دینار دیگر دادند و حاکم با بیست هزار دینار قصابان مدرسه ای ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد.