رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

بی بی قصه

ما بچه های کوچه همه مان از دم بی بی را دوست داشتیم. من از همه بیشتر. خانه مان دیوار به دیوار خانه اش بود و من وقت و بی وقت می توانستم یک پیت خالی روغن و یا چارپایه ای را زیر پایم بگذارم و از سر دیوار حیاطش سرک بکشم و تماشاش کنم. حتی آن وقت که پاسدارهای کمیته آمدند و او را با آن وضع کشان کشان بردند باز ما بچه ها دوستش داشتیم. فکر نمی کردیم روزی این طور ناگهانی بریزند توی خانه و او را زیر مشت و لگد با خودشان ببرند. اگر با خبر می شدیم او را جایی قایم می کردیم که دست آن ها هیچ وقت به او نرسد.
تابستان پارسال بود که یکی از این باری سه چرخه های قراضه اثاث او را توی کوچه خالی کرد. خانه ای که بی بی اجاره کرده بود آن قدر خراب و درب و داغان بود که به درد نمی خورد کسی توش زندگی کند. دو اتاق گلی داشت و یک مستراح در گوشه حیاط. چند سال بود همین طور خالی مانده بود. زمستان که می شد گداها از سر دیوارش می پریدند توی حیاط و تو اتاق هایش می خوابیدند.

ما بچه های کوچه همه مان از دم بی بی را دوست داشتیم. من از همه بیشتر. خانه مان دیوار به دیوار خانه اش بود و من وقت و بی وقت می توانستم یک پیت خالی روغن و یا چارپایه ای را زیر پایم بگذارم و از سر دیوار حیاطش سرک بکشم و تماشاش کنم. حتی آن وقت که پاسدارهای کمیته آمدند و او را با آن وضع کشان کشان بردند باز ما بچه ها دوستش داشتیم. فکر نمی کردیم روزی این طور ناگهانی بریزند توی خانه و او را زیر مشت و لگد با خودشان ببرند. اگر با خبر می شدیم او را جایی قایم می کردیم که دست آن ها هیچ وقت به او نرسد.
تابستان پارسال بود که یکی از این باری سه چرخه های قراضه اثاث او را توی کوچه خالی کرد. خانه ای که بی بی اجاره کرده بود آن قدر خراب و درب و داغان بود که به درد نمی خورد کسی توش زندگی کند. دو اتاق گلی داشت و یک مستراح در گوشه حیاط. چند سال بود همین طور خالی مانده بود. زمستان که می شد گداها از سر دیوارش می پریدند توی حیاط و تو اتاق هایش می خوابیدند. پدرم وقتی فهمید رفت پهلو صاحبش حاجی مراد بزاز و وادارش کرد دیوار رو به کوچه را بلند کند. از آن به بعد گداها شب ها دوروبر آن نمی پلکیدند. وقتی پدرم از دست گداها شکایت کرد، و آن طور که از مادرم شنیدم داستان هایی ساخت که حاجی مراد را بترساند، از پدرم بدم آمد. اما بعد که بی بی خانه را اجاره کرد خوشحال شدم. چون شب ها کسی نمی توانست از روی دیوار بپرد توی حیاط و بی بی را اذیت کند.
بی بی با آن که جثه ای لاغر و استخوانی داشت اما از همان اول به نظر ما پیرزن قرص و محکمی آمد. اصلاً به هیکلش و چین و چروک صورت و دست هایش نمی آمد آن قدر زبروزرنگ باشد. وقتی ما بچه ها دیدیم خودش یک تنه دارد اثاث اش را توی خانه می کشد، دویدیم جلو و هرکدام یک برچیزی را گرفتیم و کمکش کردیم تا خانه اش را مرتب کند. اثاث اش زیاد نبود. یک صندوق چوبی و قدیمی داشت با میخ های مسی و سیاه شده. کمدی قهوه ای رنگ که یک پایه اش شکسته بود و ما کمکش کردیم تا زیرش آجر بگذارد. یک اجاق گازی و چند دست رختخواب و یک تختخواب چوبی که چوب هایش باز و بسته می شد. و یک مشت خرت و پرت دیگر. دوتا زیلوی رنگ و رو رفته هم داشت که کف اتاق پهنش کرد. کارمان که تمام شد بی بی به همه ی ما شربت آبلیمو داد.
بزرگ تر ها معمولاً حسودیشان می شود وقتی می بینند از میان آن ها یکی توی بچه ها گل کرده است. شاید برای همین زیاد با بی بی گرم نمی گرفتند. البته بی بی هم خیلی رغبت گفتگو با آن ها را نشان نمی داد. من از خلخال پاش و خال سبز وسط پیشانی اش خوشم می آمد. همان هفته اول توی محله پیچید بی بی از جنگزده های خوزستانی است. همیشه لباس سیاه می پوشید و پاپتی راه می رفت. انگار به کفش یا سرپائی عادت نداشت. بازار هم که می رفت کفش پاش نمی کرد. پدر می گفت حاجی مراد بزاز خانه را بدون کرایه به او داده است. اما بعدها بی بی به من گفت ماهی پانصد تومان اجاره آن را می دهد. به پدر که گفتم اول باور نکرد؛ بعد رفت تحقیق کرد و با تعجب به مادرم گفت: “چه مردم طمع کاری!”
پیرزن کسی را نداشت به او سر بزند. روز تا شب توی خانه می نشست و با قلاب لیف حمام می بافت. آن قدر توی کارش فرز بود که یک روزه دو سه تایی می بافت. گاه گل هایی هم توی آن ها می انداخت. گل های ریز قرمز یا آبی. سر هفته آن ها را می برد بازار و به مردم می فروخت. مشتری هایش بیشتر زن ها بودند. روز اولی که او را در بازار دیدم همراه مادرم بودم. یک کیسه پلاستیکی پر از آت و آشغار خرید روزانه گل شانه ام بود که چشمم به او افتاد. از آن روز که با کمک بچه ها اسباب هایش را توی خانه کشیده بودم، دیگر او را ندیده بودم. پیرزن لیف هایش را روی یک گونی چیده بود جلو پایش و خودش سر پا ایستاده بود. لیف سفیدی هم در دستش گرفته بود. از جلوش که رد شدیم به مادرم گفت:«خانوم از اینا بخرین.»
نگاه من روی خلخالهایش بود. مادرم که خم شد لیف ها را زیرورو کند، سرم را بلندکردم و لبخند زدم. یاد شربت آبلیموی خوشمزه ای افتاده بودم که به ما داده بود. مادرم یکی از بی گل هایش را برداشت و گفت:«کار خودتونه؟»
پیرزن گفت:«بله.»
بعد خم شد و یکی از گلدارهاش را برداشت: “ازاینا نمی خواین؟” گل هایش ریز و آبی رنگ بود.
مادر گفت:«نه!»
و پول همان اولی را که برداشته بود، داد و راه افتاد.
مادر پیرزن رانشناخت. چون وقت جدا شدن که باز به او لبخند زدم و او هم توی صورتم خندید، ازم پرسید:«حمید مگه تو اونو می شناختی؟»
گفتم: «آره، همونیه که تازه همسایه مون شده.»
وقتی مادر برگشت که دوباره او را نگاه کند دیگر خیلی از او دور شده بودیم. بازار هم شلوغ بود و چشم چشم را نمی دید.
عصر همان روز وقتی باز هوای دیدن او به سرم افتاد پیت خالی روغن را گذاشتم زیر پام و از سر دیوار توی حیاطش سرک کشیدم. کسی توی حیاط خانه مان نبود. یکی از آن غروب های روشن تابستان بود. غروب روشنی که سر درخت ها، دیوارها و خاک توی حیاط رنگ قشنگی پیدا کرده بودند و سایه کمرنگ و عمیق جاهای لبه دار دیوارها به نظر سایه گنجشکانی می آمد که برای خوابیدن در آن جاها خزیده اند. گاهی هم تکان هایی محسوس و یا نامحسوس در آن ها می دیدم. پیرزن روی لبه پاشویه حوض خالی نشسته بود و داشت لیف می بافت. چقدر کوچولو شده بود. کوچولوتر از صبح که او را دیده بودم. حواسش به هیچ جا نبود.
انگشتانش تندتند بالا و پایین می رفت و نخ را دور آن می پیچاند. دو گلوله نخ آبی و قرمز هم غیر از آن سفیده که توی دامنش بود در طرف راستش دیده می شد. نمی دانم چه طور شد یک مرتبه سرش را بلند کرد و درست به سمتی که من سر درآورده بودم نگاه کرد. خواستم سرم را بدزدم اما فکر کردم دیر شده است. ناچار با همان حالتی که به او داشتم ماندم. بعد که با او صحبت کردم فهمیدم اصلاً مرا ندیده بود.
گفت:«بازم شربت آبلیمو می خوای؟»
گفتم:«بله.»
وقتی بلند می شد گفت:«دستم به سر دیوار نمی رسه. میای تو؟»
فرز از روی پیت پریدم پایین و زدم بیرون. جواد و محمد ونوید توی کوچه بودند. آن ها هم با من راه افتادند. پیرزن از پیش در را باز گذاشته بود. چهارتایی رفتیم تو و در آن غروب روشن که آسمان رنگ قشنگی داشت، با لیوان های پر از شربت آبلیموی خوشمزه در دست، روی پاشویه حوض خالی نشستیم. جرعه جرعه می نوشیدیم که زود تمام نشود. پیرزن پارچ پلاستیکی قرمزش که گویا هنوز کمی شربت تهش مانده بود، ایستاده بود روبرویمان و منتظر بود تا تمام کنیم و بقیه را باز توی لیوان هایمان خالی کند.
جواد زودتر از همه تمام کرد. وقتی می خواست لیوان را به او بدهد پرسید:«خاله چرا خودتون نمی خورین؟»
پیرزن با ریختن کمی شربت توی لیوان جواد گفت: “اسمم بی بی س.” بعد رو به من گفت:«برا تو هم مونده. می خوای؟»
از آن به بعد بی بی صدایش می زدیم. اسمی که به نظر من خیلی به او می آمد.
محمد ازش پرسید:«بی بی جنگ زده ای؟»
بی بی اول سوال را نگرفت. کمی فکر کرد، بعد گفت:«بله، پسرم!»
من اسم چهارتایی مان را برایش گفتم. بی بی خندید. بعد گفت او هیچ وقت بچه نداشته، اما همیشه به بچه ها فکر کرده است. و گفت دوروبرش بچه های زیادی بوده که مال خودش نبوده اند.
چند روز بعد باز از سر دیوار سرک کشیدم. سه تا مرغ گل باقلائی پا کوتاه و یک خروس توی حیاط بود. پیرزن نشسته بود سرپاشویه و تندتند لیف می بافت. خروسه کمی غریبی می کرد. یک جا می ایستاد یا با احتیاط پا برمی داشت. انگار هنوز به حیاط عادت نکرده بود.
گفتم:«بی بی تازه خریدی شون؟»
سرش را بلند کرد و گفت:«بله، پسرم.»
گفتم:«شبا کجا جاشونمی دی؟»
گفت:«تو اون اتاق دومی.» و لیف تا نیمه بافته اش را روی پاشویه گذاشت:«می خوای ببینی؟»
از سر پیت پریدم پایین و با دو رفتم توی خانه اش. بی بی توی اتاق دومی سه تا جعبه خای را به ردیف پای دیوار چیده بود. کف همه شان تا نیمه پر از کاه بود. گفت همیشه مرغ و خروس داشته و گفت می خواهد دو اردک نروماده هم بخرد و توی جوی وسط کوچه ول کند. قول داد وقتی اردکش تخم گذاشت و تخم ها جوجه شدند یکی از جوجه ها را به من بدهد. رفتم و جواد و محمد و نوید را خبر کردم که بیایند و خروس و مرغ های بی بی را تماشا کنند.
بی بی باز برایمان شربت آبلیمو درست کرد، و وقتی ما شربت های مان را می نوشیدیم دوباره از مرغ و خروس و اردک هایی که در قدیم داشت تعریف کرد. و گفت مرغ و خروس هایش همیشه پای نخل ها ول بودند و اردک هایش فقط شب ها از توی نهر آب بیرون می آمدند. ما خیلی دلمان می خواست بدانیم چرا بی بی هیچ وقت بچه نداشته است. وقتی محمد از او پرسید. بی بی ساکت شد. وقتی نوید هم پرسید بی بی گفت چون کمرش باریک بوده و شکمش کوچک نمی توانسته حامله شود. و گفت زن هایی که کمرشان پهن است می توانند بچه داشته باشند. بعد که در خیال هیکل ریز و کمر باریک او را با زن های دیگر پهلو هم گذاشتیم قبول کریدم حق با او بود. بی بی از کلبه ای که توی نخلستان داشت برایمان حرف زد و از شاخ و برگ نخل ها که در غروب مثل موهای افشان کولی ها را در رقص می شدند. و ما چون موهای افشان کولی ها را در رقص ندیده بودیم حرف او را درست نفهمیدیم. بعد از شعله های آتش و سایه های جنبان درختان که در رقص زبانه های آتش پیدا و گم می شدند حرف زد. از دریا گفت. از امواج دریا، از بلم چی ها و از بلم های خیلی کوچکی حرف زد که اسم شان “هوری” بود و فقط یک نفر تویش جا می گرفت و هیچ وقت غرق نمی شد و با یک پاروی کوچک می شد آن را توی آب راند. و از یکی گفت که همیشه خدا در یکی از آن ها سفر می کرد. بعد از جنگ گفت. ما آن قدر از جنگ شنیده بودیم که دوست نداشتیم کسی برای مان از آن حرف بزند. اما وقتی بی بی از درختان سوخته و نهرهای بدون اردک حرف زد دلمان گرفت. بی بی نمی خواست غمگین مان کند، برای همین وقتی بغض گریه را توی صورت ما دید قول داد روزی کاری کند که همه ما را بخنداند.
یک ماه نشده بی بی پنج مرغ و یک خروس دیگر به مرغ ها و خروسش اضافه کرد. دوتا اردک نر و ماده هم خرید که از صبح تا شام با کاغ کاغ شان حیاط را روی سر می گذاشتند. اردک ها را که به خانه عادت داد ولشان کرد توی جوی وسط کوچه. ما با هم قرار گذاشتیم خرده نان ها را از سر سفره جمع کنیم و برای مرغ و خروس های بی بی ببریم. در ضمن مواظب بودیم کسی چپ به اردک هایش نگاه نکند. از آن به بعد بود که غرولند بزرگترها شروع شد.
مادرم یک روز گفت:«حمید چه شده که شما بچه ها دم به دم می رین خونه پیرزنه؟»
گفتم:«خودت می دونی، واسه تماشان مرغ و خروساش.»
مادرم با تعجب چانه درهم کشید:«من که سردرنمی آرم!» و از سکوت من جری تر شد:«اگه پاتو از اون جا نبری به بابات می گم!»
آن روزها ما فقط برای تماشای مرغ و خروس هایش می رفتیم. برای همین از تهدید مادرم جا نزدم. یک روز خواستم به بی بی بگویم با مادرم گرم بگیرد تا ترسش بریزد. نگفتم. فکر کردم تقصیر خودشان است که با او حرف نمی زنند.
چند روزی بود مرغ و خروس های بی بی وقت و بی وقت ناگهانی چنان به قدقد می افتادند که سروصدای شان خانه را برمی داشت. مادرم رفت جریان را به مادر نوید و جواد گفت. هرسه تایی به این نتیجه رسیدند سری تو کارپیرزن هست که این زبان بسته ها گاه این طور به صدا در می آیند. من نمی دانستم چرا نگران می شدم وقتی می دیدم آن ها بدطور تو نخ بی بی رفته اند. بالاخره یک روز به مادرم گفتم:”چرا هیچ وقت به پیرزن سر نمی زنی؟” به عمد اسمش را نبردم.
گفت:«تو کوچه که رد می شه سر بلند نمی کنه. نمی دونم با شما نیم وجبی ها چتو حرف می زنه!»
نخواستم به آتش کنجکاوی اش دامن بزنم. گفتم:«با ماهم همین طور. باور کن ما فقط برا تماشای مرغ و خروساش می ریم.»
از آن روز به بعد برای راحت کردن خیال مادرم، روزهای جمعه که می دانستم بی بی برای فروختن لیف بازار رفته است می پریدم روی پیت خالی و حیاط او را دید می زدم. این کار هیچ کیفی برایم نداشت. حیاط و مرغ و خروس ها بدون او که آرام با آن جثه کوچک و لاغرش روی پاشویه حوض مشغول بافتن بود از صدا و حرکت و خیال تهی می شد. همه آن چیزهایی که با حضور او برایم معنایی پیدا می کرد بی معنا می شدند. درست مثل آن وقت هایی که کسی در آن خانه زندگی نمی کرد. و ذهنم برای ساختن تصویری از سایه روشن های توی حیاط بکار نمی افتاد. با او به نظرم می آمد سایه های کنج دیوار تکان می خورند وشکل های عجیب و غریب وخیره کننده ای می یابند. ترک های روی دیوار اتاقش و فضای تیره ای که از در نیمه باز اتاق دومی تا اعماق می رفت می توانست تا ساعت ها ذهنم را به خود مشغول کند.
یک روز که داشتم طبق معمول از سر دیوار تماشاش می کردم، صدایم زد که بروم خانه اش. فکر کردم باز می خواهد شربت آبلیمو به من بدهد. از روی پیت پریدم پایین و برای آن که بهانه دست مادرم ندهم کیسه خرده نان را هم برداشتم و به دو زدم بیرون. در خانه اش مثل همیشه باز بود. وقتی رفتم تو، کیسه را از دستم گرفت و گفت:«حمید اگه یه چیزی نشونت بدم، قول می دی به کسی نگی؟»
«حتی به بچه ها؟»
«نه. به اونا می تونی بگی.»
دنبالش راه افتادم و توی این فکر بودم که بی بی چه می خواهد نشانم دهد. بی بی کف تاقچه ای که نزدیک به زمین بود یک چراغ نفتی و یک گلدان کوچک با چند تا گل پلاستیکی چیده بود. زیرشان پارچه سفید و گلدوزی شده ای پهن کرده بود که از لب تاقچه می زد بیرون و صاف پایین می رفت. گل ها و سفیدی پارچه کهنه به نظر می رسید. معلوم بود از کارهای قدیم خودش بوده است. بی بی در صندوقش را که باز کرد تا توی آن را بگردد من بغل دستش ایستاده بودم. توی صندوق یک قاب دیدم که روی شیشه اش نقاشی شده بود. از رنگ تندش فهمیدم نقاشی است. اما اصلاً مثل نقاشی های معمولی نبود. نقش موجودی بود بین زن و ماهی. هردو و هیچکدام. سر یک زن را داشت با موهای صاف، فرقی گشوده، دو گیسوی بافته و بدن یک ماهی، چندتاپای کوچک هم زیر شکمش پیدا بود. دوروبرآن تا بخواهی ماهی های کوچک و ریز دیده می شد. نقاشی فقط با رنگ آبی تند و کمرنگ کشیده شده بود. من هم چنان خیره به نقاشی روی شیشه بودم که بی بی دایره زنگی را روبرویم گرفت و نشسته دستی به آن زد که زنگوله های دورش به هم خوردند و صدا کردند. هول شدم:
«بی بی بذار برم بچه ها را خبر کنم!»
«برو، اما احتیاط کن بقیه نفهمن!»
به دو بیرون زدم. هوا سرد بود و بچه ها توی کوچه پیداشان نبود. اردک نر توی جوی آب دنبال ماده اش گذاشته بود. اما او با زرنگی تا اردک نر بهش می رسید چرخی می خورد و مسیرش را عوض می کرد. برای بیرون کشیدن بچه ها از خانه دودل بودم. حرف آخر او بفهمی نفهمی نگرانم کرده بود. با این وجود رفتم و آن ها را صدا زدم. توی راه به آن ها گفتم نباید به کسی بگویند بی بی دایره زنگی دارد. گفتم بی بی خودش گفته است. ما هنوز نمی دانستیم بی بی می خواهد برای ما دایره بزند و تصنیف عربی بخواند. اما بعد که فهمیدیم، جواد بیشتر از ما ترسید. شاید به این خاطر که باباش حزب اللهی بود و ریش توپی می گذاشت و مسجد می رفت. و شاید هم به خاطر حرف های بی بی بود. از دم جوی که رد شدیم اردک نر را دیدم که هنوز داشت ماده اش را دنبال می کرد. و او هنوز در آب می راند. با همان سرعت و با بال های گشوده و با نوک باز، گوئی خسته اش شده بود.
وقتی خانه رفتیم جواد در را بست. بی بی هنوز توی اتاقش بود. چهارتایی دم در ایستادیم تا بی بی خودش صدامان زد. من خیلی دلم می خواست دوباره آن نقاشی روی شیشه را ببینم. اما بی بی در صندوقش را بسته بود. پشت به دیوار ساکت ایستادیم و به دایره زنگی توی دست او نگاه کردیم. بی بی به گونه ای که شگفتی هر چهارتایی مان را برانگیخت دستش را تکان داد و جرینگی دایره زنگی را به صدا درآورد. ما خندیدیم.
جواد گفت:«بی بی معلومه که بلدی خوب دایره بزنی!»
نوید گفت:«می خواد برامون دایره بزنه.»
بی بی دست کرد توی بقچه بزرگ رختخواب پیچش و عروسکی پنبه ای از توی آن درآورد و از اتاق بیرون زد. زمانی از بیرون رفتن او نگذشته بود و هنوز نتوانسته بودم از زیر تاثیر آخرین حرکت دست او که مرا به حیرت انداخته بود بیرون بیایم که قدقد مرغ و خروس ها بلند شد. از آن قدقدهای بلند و بی موقعی که کنجکاوی مادرم را برمی انگیخت. چرخ سریع دایره زنگی در دست او و آهنگی که از آن برخاسته بود درست مثل یورش همه آن چیزها جنبنده ای بود که در سایه های زیر برآمدگی های دیوار می دیدم. اما این بار خود گنجشکان بودند، با پرواز دست جمعی شان، وقتی آسمان غروب گرفته بود و هیچ نبود جز صداها و حرکات مسلطی که همه چیز را یکنواخت و کرخت می کرد. وقتی بی بی توی اتاق آمد گفت:
«حالا دیگه همسایه ها صدای دایره را نمی شنفن.»
من به بچه ها نگفتم بی بی از مدتی پیش روی مرغ ها کار کرده است. بی بی دایره را دست گرفت و پای تاقچه روی زیلو نشست. چشمانش را بست و یکباره شروع کرد. دایره زد و تصنیف خواند. عربی خواند. تصنیف کوتاهی که کلماتی از آن مدام تکرار می شد. «میحنه، میحنه» ما نمی فهمیدیم چه می خواند، ولی از صدایش و آن جور دایره زدنش و فشاری که به صورتش می داد، خوشمان می آمد. من همراه با آواز او بلم کوچکی را بیاد می آوردم که گفته بود فقط یک نفر توی جا می گرفت و غرق نمی شد، و بعد امواج دریا و سایه نخل هایی که می گریختند. و حس کردم انگار در ساحل دریایی نشسته ام و دارم به آوازی که از دور می آید گوش می دهم. ساکت که شد، با این که هوای توی اتاق سرد بود، دیدم که عرق روی پیشانی اش نشسته است. مرغ و خروس ها هنوز داشتند بلندبلند قدقد می کردند. بی بی بلند شد. دایره زنگی را توی تاقچه گذاشت و از اتاق بیرون زد. ما چهارنفر هنوز داشتیم با بهت و حیرت به یدکیدگر نگاه می کردیم. وقتی بی بی دوباره توی اتاق آمد، مرغ و خروس ها از صدا افتاده بودند. بی بی گفت:
«بچه ها مو فقط برا شما می خونم.»
ما لب باز نکردیم.
بی بی دوباره گفت:«مو می خوام فقط برا شما بخونم. فکر می کنین چون که مو براتون دایره زدم و آواز خوندم سنگسارم می کنن؟»
جواد گفت:«بی بی! فقط بدکاره ها رو سنگسار می کنن.»
چانه بی بی لرزید. خواست حرفی بزند، اما نزد. جواد دوباره گفت:«بی بی تو بدکاره نیسی.» بعد ما شروع کردیم به ترسیدن. حتی ترسیدیم از این که به بی بی بگوییم دوباره برای مان بخواند. حتی آن قدر ترسیدیم که فراموش کردیم وقتی داشت برای مان می زد و می خواند، چقدر خوش مان آمده بود.
بی بی گفت:«می خوام فقط برا بچه ها بخونم.»
نمی دانستیم چه بگوییم. فقط می دانستیم که خودمان هم ترسیده بودیم. بی آن که به هم نگاه کنیم از اتاق زدیم بیرون و بعد که آمدیم توی کوچه، هرکداممان به دو از هم جدا شدیم. چند روز بعد نوید گفت جواد گفته است بی بی کولی است.
گفتم:«نوید تو فکر می کنی بی بی بدکاره س؟»
«نه. اما جواد دیگه نمی یاد. از باباش می ترسه.»
«باباش از کجا می فهمه بی بی برامون دایره زده؟»
«جواد گفته بالاخره می فهمه.»
تا یک هفته به بی بی سرنزدم. حتی جرات نکردم از سر دیوار هم تماشایش کنم. اما مواظب اردک هایش بودم. دلم برای او حسابی تنگ شده بود. یک شب توی خواب دیدم بی بی را با مرغ و خروس ها و دوتا اردکش تا سینه توی خاک کرده اند. عده ای جمع شده بودند تا آن ها را سنگسار کنند. پدر جواد هم با آن ها بود، با همان ریش توپی و هیکل چاقش که زیاد ازش خوشم نمی آمد. و توی خواب قیافه اش ترسناک تر شده بود. مرغ و خروس ها و اردک ها وحشتزده سروگردن شان را تکان می دادند. به زور می خواستند خودشان را از زیر خاک در بیاورند. اما نمی توانستند. بی بی بی تکان منتظر اجرای حکم بود. انگار از حال رفته بود. تا شروع کردند از خواب پریدم. روز بعد خواستم از مادرم بپرسم که نظرش درباره کولی ها چیست. اما هیچ نگفتم. ترسیدم حرف هایی بزند که بیشتر وحشتزده ام کند. یک روز بالاخره حوصله ام سررفت و دوباره پیت خالی روغن را زیر پایم گذاشتم و از سر دیوار توی حیاطش سرک کشیدم. هوا سرد بود. مرغ و خروس ها گوشه دیواری جمع شده بودند. بی بی توی اتاقش بود. هرچقدر ایستادم که بی بی از اتاق در بیاید در نیامد. وقتی می خواستم از روی پیت بپرم پایین یک دفعه توی چارچوب در پیدایش شد. انگار منتظرم بود چون تا پیدایش شد سر دیوار را نگاه کرد. ترسم ریخت.
«نمی خوای بیای این جا؟»
پریدم پایین و یکراست به خانه اش رفتم.
گفت:«اردکه تا حالا سه تاتخم گذاشته. سه تا تخم بزرگ.»
«چه خوب.»
مرا برد توی اتاق دومی و تخم ها را نشان داد. تخم ها درشت و سفید بودند. بی بی وقتی داشت آن ها را جابجا می کرد دستش می لرزید. یاد خوابی که دیده بودم افتادم.
«بی بی ما به کسی نگفتیم که تو برامون دایره زدی.»
نشسته و خیره به تخم ها گفت:«مو فقط برا بچه می خونم.»
من دیگر حرفی نزدم. فکر کردم اگر بیشتر بپرسم دوباره شروع می کنم به ترسیدن. نمی خواستم. فقط از نقاشی روی شیشه پرسیدم. بی بی اول متوجه نشد. بعد که گفتم کجا و کی آن را دیدم فهمید. گفت آن چیزی که من دیده بودم عکس مادر همه ماهی ها بود. و گفت در ته دریا زندگی می کند. توی خانه ای صدفی. بعد من فهمیدم چرا رنگ نقاشی آبی بود. چرا آن همه ماهی های ریز دوروبرآن ماهی گنده که سر یک زن را داشت با دو گیسوی بافته شنا می کردند. تصور آن موجودی که تمام رنگ تنش آبی بود، چشمان و گیسوانش آبی بود و لب و گونه هایش آبی بود کمی آرامم کرد.
«بی بی من می دونم تو کولی هستی.»
«حمید مو بدکاره ام؟»
«نه، بی بی. من نمی ترسم. من دوس دارم که بازم برامون آواز بخونی و دایره بزنی.»
بی بی هنگام بلند شدن دوباره گفت:«مو فقط برا بچه می خونم. هروقت که بچه ها بخوان براشون می خونم.» انگار با خودش حرف می زد.
از خانه او زدم بیرون و رفتم سراغ بچه ها و به آن ها گفتم بی خودی می ترسند. جواد هنوز می ترسید. می گفت مادرش گفته است بی بی کولی است.
«جواد مگه تو به مادرت گفتی.»
«نه!»
اما من فهمیدم به مادرش گفته است. دوباره پرسیدم. باز گفت نه.
گفتم:«بی بی فقط برا بچه ها آواز می خونه.»
نوید گفت:«کسی که برا بچه ها آواز می خونه، سنگسارش نمی کنن.»
جواد هنوز می ترسید. اما بعد که به طرف خانه بی بی راه افتادیم دنبالمان آمد. بی بی برای مان شربت آبلیمو درست کرد و دوباره گفت که اردکش تخم گذاشته است و از اردک هایی که داشت دوباره حرف زد؛ از نخل ها و از بلم کوچک.
ما دوست داشتیم بی بی دوباره دایره زنگی اش را از توی صندوق دربیاورد، پای تاقچه بنشیند و برایمان آواز بخواند. اما انگار نمی خواست. و انگار فقط می خواست همچنان در رودخانه بزرگی که گاه طغیان می کرد و سد را می شکست و نخل های بلند را می انداخت بگوید.
نوید گفت:«بی بی سی و سه پل رفتی؟»
«نه!»
من گفتم:«اون جا یه رودخونه س. اما توش بلم نیس. دوس داری بریم اونجا؟»
بی بی با آن که برق شادی توی چشمانش دوید گفت:
«نه.»
ما خوشحال می شدیم اگر بی بی قبول می کرد. اما هرچقدر اصرار کردیم رد کرد. وقتی از خانه اش بیرون زدیم و توی کوچه رفتیم به بچه ها گفتم باید به بی بی بگوییم برای مان آواز بخواند.
نوید گفت:«حمید راس می گه. بی بی دوس داره برامون بخونه. اما می ترسه.»
گفتم:«تقصیر جواده که مارو می ترسونه.»
جواد گفت:«من فقط از بابام می ترسم.»
محمد �

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد