رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

برهوت تنهایی

– مامان جون امروزم نمی خوای بری مطب ؟بازم با بابا قهری ؟
– نه دخترم ، قهر نیستم . فقط دل و دماغ بیرون رفتن رو ندارم . تو هم بجنب که مدرسه ات دیرنشه … در حالی که نگاه
کودکانه اش پر از سوال وتردید بود، چشم آهسته ای گفت و رفت . به آشپزخانه رفتم ، گیج و بی هدف به اطرافم نگاه می کردم که یک باره چشمانم سیاهی رفت و دیگرچیزی نفهمیدم . در اثر ضعف شدید جسمی وروحی روزهای اخیر از حال رفته بودم ، نمی دانم چقدر طول کشیده بود اما با صدای وحشت زده سارا که فریاد می زد و مرا می خواست به هوش آمدم . صدای حمید را هم می شنیدم که طبق معمول سنگدل و بی تفاوت می گفت : مامانت هیچیش نیست ، اینا همه فیلمشه ، فقط یکی رومی خواد که شب و روز نازشو بکشه ، منم که نمی تونم …

– مامان جون امروزم نمی خوای بری مطب ؟بازم با بابا قهری ؟
– نه دخترم ، قهر نیستم . فقط دل و دماغ بیرون رفتن رو ندارم . تو هم بجنب که مدرسه ات دیرنشه … در حالی که نگاه
کودکانه اش پر از سوال وتردید بود، چشم آهسته ای گفت و رفت . به آشپزخانه رفتم ، گیج و بی هدف به اطرافم نگاه می کردم که یک باره چشمانم سیاهی رفت و دیگرچیزی نفهمیدم . در اثر ضعف شدید جسمی وروحی روزهای اخیر از حال رفته بودم ، نمی دانم چقدر طول کشیده بود اما با صدای وحشت زده سارا که فریاد می زد و مرا می خواست به هوش آمدم . صدای حمید را هم می شنیدم که طبق معمول سنگدل و بی تفاوت می گفت : مامانت هیچیش نیست ، اینا همه فیلمشه ، فقط یکی رومی خواد که شب و روز نازشو بکشه ، منم که نمی تونم …
این ها را گفت و از خانه خارج شد. سعی کردم به خاطر سارا هم که شده از جایم بلند شوم .طفلکی دختر دوازده ساله ام از محبت پدرمحروم بود. پدر داشت و نداشت . درست مثل خودم که روحا بیوه ای بیش نبودم و یاد و حسرت گذشته مثل بختک به جانم افتاده بود و داشت بیچاره ام می کرد. ناخودآگاه قطرات اشک ازگونه ام جاری شدند. در دلم طوفانی بود که قصدویرانی آشیانه ام را کرده بود، دیگر نمی توانستم ،مقاومتم به صفر رسیده بود، به نقطه تلاقی و پایان .
تا کی می توانستم مثل کبک سرم را زیر برف پنهان کنم ؟ تا کی می توانستم به ظاهر لبخند بزنم ودر دل گریه کنم ؟ تا کی …؟ به یاد چهار سال قبل افتادم … چند روزی بود که برای استخدام منشی مطب حمید در روزنامه آگهی چاپ کرده بودیم .یکی از آن روزها حمید با قیافه ای درهم و متفکربه خانه آمد، باز هم سر جنگ داشت . همیشه من برای آشتی پیش قدم می شدم و هرگز هم نفهمیدم با وجود آن همه بله قربان های چپ وراست من چرا همیشه خدا طلبکار بود. آن روزهم از آن روزهای سگی بود، کیکی را که برای تولد چهل و دو سالگی اش درست کرده بودم به همراه چای برایش بردم و گفتم : چه خبر از منشی ؟استخدام کردی ؟
با همان لحن سرد و همیشگی گفت : آره ،استخدام کردم . آشنا دراومد، برادرش یکی ازهمکلاسی های دانشکده خودمون بود، خواهرامیر خرخونه .
– راست میگی حمید! خواهر امیر شریفی می خواد منشی مطب تو بشه . چرا نمی ره مطب برادرش کار کنه ؟
– جناب دکتر که این جا تشریف ندارن . لیاقتش همون کوره دهاتیه که رفته . در ضمن یادت باشه اون نباید بفهمه که ما برادرشو می شناسیم . روش زیاد میشه اون وقت هنوز چایی نخورده پسرخاله میشه . این اطلاعات رو هم زیرزیرکی بدست آوردم . خیالت راحت شد خانم مارپل ؟… دشمنی حمید با امیر و آدم های خوب دیگر برایم چیزتازه ای نبود. حسادتی شیطانی بر وجودش حاکم بود، این ها را بعد از ازدواجم فهمیدم . اما امیرنقطه مقابل او بود. یادم می آید وضع مالی خوبی نداشت ، با این حال یک دنیا عزت و اعتبار داشت تا جایی که خیلی از دختران دانشکده آرزوی ازدواج با او را داشتند… صدای تلفن رشته افکارم را پاره کرد، رویا بود. انگار گریه کرده بود. ساعتی بعد با هم روی نیمکت پارکی نزدیک مدرسه سارانشسته بودیم . طی این چند روزه اخیر که برای افشای حقیقت به مطبم آمده بود نخواسته بودم ،شاید هم نتوانسته بودم پای حرف هایش بنشینم .آمادگی اش را نداشتم و حالا آمده بود و ذره ذره حقایقی را برمن آشکار می کرد که از تجسم آن سرم گیج می رفت او تعریف می کرد و من با بغض فروخورده گوش می کردم …
– خانواده ام وضع مالی مناسبی نداشتند.پدرم خیلی زود ما رو تنها گذاشت و عمرشو به شماداد. بعد از فوت پدر، من و مادرم بودیم و برادرم امیر که دیگه تنها مرد خونه ما شده بود. هم درس میخوند، هم کار می کرد. نمی ذاشت آب توی دلمون تکون بخوره . زندگی مون خیلی عادی می گذشت تا این که امیر دو سال بعد از دیپلمش توی کنکور پزشکی قبول شد. منم پنج سال بعد، ازروی ناچاری و فقط به خاطر رضایت مادرم ازدواج کردم ، آخه اون خیلی دلش می خواست زودتر خیالش از بابت من راحت بشه . امانمی دونست که با دستای خودش قبر منو توی اون خونه کند. سیامک معتاد بود. شب و روزم گریه بودو زاری ، با این حال به هر دری می زدم که نجاتش بدم ، اما نشد که نشد. سرسختی زندگی از اون رویای شاد وشنگول زنی آروم و تودار ساخته بودکه چیزی به کسی بروز نمی داد. اما امیر، خوب می دونست که خواهرش توی چه جهنمی دست وپا می زند و من برای راحتی و آرامش اون وانمودمی کردم که اون قدرها هم از زندگیم ناراضی نیستم . آخه امیر از بس برای خودش درگیری کاری و عاطفی درست کرده بود، دیگه جایی برای غم و غصه های من نداشت . طفلکی امیرداشت زیر فشار یه عشق نافرجام خورد می شد وصداش در نمی اومد، تا این که مجبور شد برای طرحش به یکی از شهرستان های دورافتاده جنوب بره . رفت و دیگه برنگشت . عشقش مرده بود و اون دیگه نمی تونست توی شهری زندگی کنه که قتلگاه عشق پاکش بود. اون رفت و مادر روهم با خودش برد. ده سال از اسارتم گذشته بود.طی اون ده سال که توی زندان سیامک بودم ،صدبار ترک کرد وقول داد آدم بشه اما نشد.بدبختی هام وقتی تکمیل شد که فهمیدم ، آقاتزریقی هم شده . نمی خواستم طلاق بگیرم . انگارمنتظر معجزه ای بودم . انتظاری کشنده که سرانجام به مرگ سیامک ختم شد. با این که دوستش نداشتم ، اما با مرگش غم تمام عالم به دلم چنگ زد. همون سال بود که مادر بیچارمون هم از غصه دق کرد و مرد. امیر ازم خواست که منم برم جنوب و با اون زندگی کنم اما من از محیطبسته اونجا خوشم نمی اومد. چقدر تلاش کرد که یااون چند سال باقیمونده تعهد خدمتش رو درست کنه و انتقالی بگیره یا منو راضی به موندن کنه ، اماموفق نشد، انگار قسمت نبود. با پولی که امیر بهم داده بود توی محله ای متوسط اتاقی برای خودم اجاره کردم و بعد شروع کردم به خیاطی کردن برای مردم ، اما رفته رفته دیگه از عهده مخارجم برنمی اومدم . به فکرکار دوم افتادم . آگهی استخدام منشی مطب ، دیدن دکتر صالحی و چندسوال وجواب کوتاه و بعد هم شروع یه مصیبت تازه .
از فردای اون روز مشغول به کار شدم ، اماچیزی به امیر نگفتم . می دونستم با کار کردنم به صورت منشی مخالفت می کنه ، چون همیشه تشویقم می کرد که درس بخونم و وارد دانشگاه بشم . رویا دل پری داشت و سر درد دلش باز شده بود که تلفن همراهم زنگ زد. حمید بود، مثل همیشه عصبانی :
– خانوم خانوما که معلوم نیست کجا تشریف دارین ، محض اطلاعتون باید بگم که یکی دو روزنمی تونم بیام خونه . گفتم نکنه دوباره تلفنی دنیاروباخبرکنی ! کاری نداری ؟…
با طعنه گفتم :
– هیچ وقت با تو کاری نداشتم و گوشی را قطع کردم . چند ثانیه بعد همراه رویا زنگ خورد، خودنامردش بود. نمی دانستم چه می گوید اما رویامدام گریه می کرد و می گفت :
– نه نمی تونم ، تو رو خدا حمید ازت خواهش می کنم ، همه چیزمو ازم بگیر ولی ازم نخواه این بچه رو از بین ببرم . تلفن رویا که قطع شدپرسیدم :
– تو واقعا بچه اون نامردو می خوای ؟
– بله می خوام ، ولی اگه شما بخواین حاضرم پارو دلم بذارم . من به شما خیلی مدیونم .
با عصبانیت گفتم :
– من دیگه هیچی نمی خوام . حالا میشه بگی بدبختیم از کجا شروع شد؟
– چشم خانوم ، تا اونجا گفتم که توی مطب حمید مشغول به کار شدم . سرم توی لاک خودم
بود. اما انگار حمید از همون روز اول برام دام گذاشته بود. با رندی تمام از همه جیک و پیک زندگیم با خبر شده بود. هر روز با مناسبت وبی مناسبت برام گل و هدیه می خرید. کلافه شده بودم ، بالاخره هم یه روز استعفامو نوشتم وخواستم برم اما اون مانعم شد. فقط مونده بودالتماسم کنه ، بهم می گفت توی عمرش هیچ کس رو به اندازه من دوست نداشته ، می گفت با زنم ازسر خامی و بی تجربگی ازدواج کردم . می گفت لیلی رو گرفتم تا فقط روی یه نفر و کم کنم که کردم . حالا هم دیگه نمی تونم تحملش کنم .اونقدر پیله کرد و به پروپام پیچید تا راضی شدم اونجا بمونم و کار کنم . چند بار خواستم بهتون بگم اما ترسیدم زندگیتون از هم بپاشه . می دونست شدیدا عاطفی ام ، برای همین مدام تهدیدم می کرد که اگه حاضر به ازدواج با اون نشم شما روطلاق می ده و سارا رو هم ازتون می گیره . ازطرفی محبت های بی دریغش که مثل بارون رحمت روی سرم می بارید خلع سلاحم کرد.بالاخره تسلیم شدم ، اما این بار نه از سر اجبار، بلکه از سر شوق . فقط ناراحت شما بودم که اونم ازحمید قول گرفتم کوچک ترین قصوری در حق شما و سارا نکنه . با شناسنامه المثنی عقد کردیم .حمید ازم خواسته بود که به هیچ کس چیزی نگم ،مخصوصا به امیر. استدلالش هم این بود که شماتوی همون شهری که امیر زندگی می کرد چند تاقوم و خویش دارین و به این ترتیب امکان لورفتن قضیه توی خونواده شما زیاد می شه . به ناچار سکوت کردم . توی این چند سال کارم شده بود موش و گربه بازی و دروغ و کلک . اما انگارخوشی به من نیامده بود. خیلی زود نقاب از چهره حمید افتاد، مدام ازم ایراد می گرفت و اخم وتخم می کرد. وضعم روز به روز بد و بدتر می شد.دیگه روزگارم سیاه شده بود. روزی هزار بارآرزوی مرگ می کرم . حدود چهار سال به همین شکل گذشت تا اینکه دو هفته پیش وقتی فهمیدم ناخواسته سه ماهه باردارم دنیا روی سرم خراب شد. با این حال دلم نیومد اونو از بین ببرم ، اماحمید دیوانه شده بود. تهدیدم می کرد که این توله ات را یا می کشی یا می کشمت . التماسش کردم و گفتم اگه ذره ای از اون همه عشق و محبت توی قلبش مونده به این بچه کاری نداشته باشه ، اما اون منو مسخره کرد و بعد اعترافی کرد که هنوزم باورم نمی شه . اون گفت که از روز اول هم منونمی خواسته و هدفش از ازدواج با من فقطشکنجه دادن امیر بوده و بس . تازه فهمیدم که اوناقبلا با هم دوست و همکلاس بودن ، اما حمید به یه دلیل نامعلوم از اون کینه به دل می گیره و تصمیم می گیره زهر خودشو به کام امیر بریزه . منم بی خبراز همه جا وسیله انتقامش شدم . زهر آخرش روهم چند روز پیش ریخت که به امیر تلفن کرد وگفت که چه گلی به سر خواهرش زده ، بیچاره امیرهاج و واج مونده بود. الان هم اومده اینجا تاتکلیفمو روشن کنه و منو با خودش ببره …حرف های رویا که به اینجا رسید سرم گیج می زد.گیج و منگ و مات بودم ، حمید دیگر برایم مرده بود. جوانی ام را بر باد رفته می دیدم و کاخ آرزوهایم را ویران و در هم شکسته . مثل ارواح سرگردان از رویا جدا شدم ، به خودم که آمدم دیدم توی اتاق خواب ولو شده ام . صدای رویامدام توی گوشم زنگ می زد. فکری آزار دهنده مثل خوره به جانم افتاده بود و آرامشم را گرفته بود. باید از چیزی مطمئن می شدم . شماره رویا راگرفتم و با عجله گفتم :
– رویا میشه از برادرت امیر برام بگی ، اون ماجرای عاطفی که براش پیش اومده بود چی بود؟ چرا به جنوب رفت . با تعجب پرسید:
– چیزی شده لیلی خانوم ؟ گفتم : نه ، خواهش می کنم سوال نکن ، فقط بگو اسم اون دختر چی بود.
– من نمی دونم کی بود، فقط می دونم توی همون دانشگاه امیر درس می خونده . مشخصات اونو بهم نگفته بود چون نمی خواست من با عجله وهیجان برنامه هاشو بهم بریزم . می خواست بدون اینکه اون دختر از علاقه امیر بویی ببره ، ازاحساس خودش مطمئن بشه و با شناخت کامل همسرش رو انتخاب کنه ، منم علیرغم همه مشکلاتی که داشتم غرق درگیری های فکری اون شده بودم . تا اینکه بالاخره روزی رسید که دیگه امیر تصمیم خودشو گرفته بود و چون کار رو تموم شده می دونست با ساده دلی تمام همه چیزو به یکی از دوستانش گفته بود، اما در برابر منی که محرم همه اسرارش بودم هنوزم نم پس نمی داد.به خیال خودش می خواست غافلگیرم کنه . منم در حال مقدمه چینی برای مادر بودم که ناگهان امیر به هم ریخت . امیر همیشه مهربان ، عصبی ومنزوی شده بود. کارش به جایی رسیده بود که بدون قرص های آرام بخش نمی خوابید. اونقدرالتماسش کردم تا بالاخره علت ناراحتیشو به من گفت . دوست بی وجدانش با اینکه از ماجرا خبرداشت به خواستگاری اون دختر رفته بود و بعدهم خیلی زود با هم ازدواج کرده بودن . بعدها ازطریق یکی از دوستای مشترکشون فهمیدم که امیربا محبوبیتش بد جوری چشمای اونو کور کرده بود. امیر مهربان ، متواضع و فوق العاده با استعدادبود. هر کدوم از اینا به تنهایی کافی بودن که حسادت بیمار گونه اونو تحریک کنه . البته امیراین طوری فکر نمی کرد، اما دیگه تحمل موندن توی این شهرو نداشت . برای طرحش به جنوب رفت و دیگه برنگشت . هنوزم ازدواج نکرده ونمی خواد زیر بار بره .
رویا همچنان حرف می زد و من قلبم تیرمی کشید. از او خواستم با امیر که برای انجام کارهای رویا به دادگاه رفته بود تماس بگیرد ولااقل اسم آن نامرد را از او بپرسد. گوشی را که گذاشتم دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم .نیروی عجیبی وادارم کرد که باز هم به گذشته برگردم . به روزهای آشنایی ام با حمید، چه روزهایی بودند. حیران و درمانده بودم ونمی دانستم سرچشمه آن همه شیدایی و شیفتگی حمید از کجا بود. اما مهم نبود، چیزی که مهم بودعشق ناب و خالصانه اش به من بود و تلاش فراوانی که برای رسیدن به من کرد. بالاخره از میان همه خواستگارانم حمید فاتح دروازه قلبم شد.همسرش شدم و او همه چیز من شد. مایه فخر ومباهاتم ، مایه آرامش و شادی ام . اما دیری نپاییدکه همه شادی ام پر کشید و رفت . همه آن عشق ومحبت رنگ باخت و جایش را به حسرتی بزرگ داد و اینک بعد از گذشت سال های سال ، قاب عکسش رو به رویم بود و به من دهن کجی می کرد.چقدر دلم می خواست حدسم اشتباه بوده باشد.از شدت سر درد به حال مرگ افتاده بودم .می خواستم از عجز فریاد بزنم که رویا زنگ زد،آنقدر گیج بود که نای حرف زدن نداشت . هنوزدر باورش نمی گنجید دختری که برادر عزیزش سال ها پیش دل در گرویش نهاده اینک هووی خودش باشد. تصورش نیز برایش سنگین بود. امامن مثل آدم های مسخ شده دیگر به هیچ چیزنمی اندیشیدم میوه کال اعتمادم افتاده و از دست رفته بود و اینک من بودم و برهوتی از تردید وتنهایی .

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد