رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

اتفـاق بــزرگ زندگی من (داستان کوتاه)

ببین سیروس! دودره نکنی فردا رو! پی اش رو بگیر!

دودر چیه؟! گفتم سفارشت رو می کنم دیگه!

کیارش سرش را خاراند و گفت: آخه قبلا هم گفتی سفارشت رو می کنم زدی بدبختم کردی! یادته؟ پیش آقا محمود رو می گم، برداشتی بهش گفتی کیارش فقط نرم افزار بلده! خب مرد حسابی اون که کارش خرید و فروش قطعات کامپیوتره، باید می گفتی سخت افزار بلده!

چه می دونم والا! آخه این هم شد رشته تو داری؟ سخت افزار! نرم افزار! هارد ویروس! می رفتی مث بچه آدم دکتری، پرستاری چیزی می شدی، آدم تکلیفش رو بدونه باهات!

کیارش خندید و گفت: نوکرتم حاجی! اون هارد دیسکه نه هارد ویروس! در ثانی ما هم عشق اینو داشتیم دیگه، الان هم مث دست فروشا شدیم، هر دو ماه توی یه شرکت بساط پهن می کنیم، ماه سوم میگن تعدیل نیرو داریم! کسری بودجه آوردیم! جنسا فروش نرفته! چکا برگشت خورده و باید یه سری از نیروها برن، خب معلومه که صاحب شرکت پسر عمه و دختر خاله اش رو نگه می داره و کیارش رو می فرسته دنبال نخود سیاه و بعد هم میگن اگه بهتون نیاز داشتیم قطعا از وجودتون استفاده می کنیم آقای مهندس!

کیارش زبل و پر انرژی بود، به قول بچه ها سه سوته سیستم می بست و توی کار کامپیوتر یک استاد به تمام معنا بود، اما از خودش سرمایه ای نداشت، برای همین مدام دنبال پیدا کردن کار ثابت بود.

تو کار دولتی پول نیست، تازه از آدم می خوان مثل تایپیست کار کنه، آخه من مهندس کامپیوترم این همه درس خوندم برم تایپ کنم؟! اون هم واسه چندرقاز؟مثل این می مونه به یه متخصص قلب بگن بیا آمپول زن بشو! خب معلومه که قبول نمی کنه!

این جواب حاضر و آماده اش برای دوستان و آشناهایی بود که از او می خواستند برود و یک آب باریکه اداری پیدا کند، اما خودش هم می دانست که پیدا کردن کار اداری به این سادگی ها نیست، استخدام ها را بسته اند، پارتی می خواهد و هزار و یک دردسر دیگر.

دیگه سفارش نکنم سیروس! به بابا بگو هوای منو داشته باشه. مخلصتم، کاری نداری؟

اوکی! می گم.

کیارش این را گفت و از جلوی مغازه ساعت فروشی سیروس پرید روی لبه جدول که برود آن طرف خیابان، گوشی اش زنگ خورد، دستش را کرد توی جیبش و گوشی را در آورد، مادر بود.

الو مامان دارم میاا………….صدای ترمز کشدار ماشین توی خیابان پیچید، همه مغازه دارها سریع بیرون پریدند. تویوتا کمری مشکی وسط خیابان ایستاده بود، چند متر آن طرف تر کیارش روی زمین افتاده بود، گوشی موبایلش توی چمن های وسط بلوار بود. سیروس قبل از همه به طرف او دوید. یا ابالفضل! …کیارش.. کیارش…. کیارش نفسش در نمی آمد، صورتش کوبیده شده بود روی آسفالت، زانوی شلوارش پاره شده بود و خون سرخی روی خیابان جاری شده بود. خوبی کیارش؟! به هوشی؟ آخ…..پااااامم.سیروس نفس راحتی کشید، خیالش راحت شد که کیارش هوشیاری اش را از دست نداده، با دست های بزرگش او را بغل کرد و به طرف ماشین آورد و داد زد: در رو باز کن خانوم! جوون مردم رو زدی کشتی حاضر نیستی از ماشین بیایی پایین؟! دختر از ماشین پیاده شد، بدنش آشکارا می لرزید، روسری اش کج و لب هایش خشک شده بود.

من نفهمیدم…..یهو اومد وسط خیابون…….کیارش ناله می کرد، سیروس خیلی سریع او را گذاشت روی صندلی عقب ماشین و بعد کلید مغازه اش را از همانجا پرت کرد طرف ناصر و گفت: هوای مغازه رو داشته باش، حاجی یه ساعت دیگه میاد، جریان رو بهش بگو، ما می ریم همین بیمارستان خیابون پشتی، سر ظهر هم کرکره رو خودت بکش پائین. بعد رو کرد به دختر جوان و گفت: د یالا راه بیفت! داره همینجوری خون ازش می ره، بجنب برسونیمش یه جا! دختر مثل کسی که پاهایش توی سیمان گیر کرده باشد از جایش تکان نمی خورد، هنوز دستش می لرزید. آقا من نمی تونم….. نمی تونم برونم! سیروس به طرفش آمد و سوئیچ را از او گرفت، دختر از در دیگر سوار شد. دوباره سیروس از پنجره ماشین سرش را بیرون آورد و گفت: ناصر! شماره ماشین رو یادداشت کن، با چند نفر از بچه ها یه صورتجلسه بنویسید امضا کنید، تو کلانتری به درد می خوره. اسم کلانتری را که آورد اشک لیز خورد روی گونه های دختر، کیارش هم ناله می کرد. سیروسسسس! بجنب دیگه…سوختم….پام داره آتیش می گیره…. روی صندلی پشتی دراز کشیده بود، خون از پایش روی صندلی می ریخت. سیروس خیلی سریع ماشین را از بین جمعیتی که دور و بر آنها ایستاده بودند و نگاهشان می کردند بیرون کشید و پایش را روی پدال گذاشت، قیافه سیروس با هیکل درشت و عضلات ورزیده اش و تُن صدای کلفتش آنقدر جدی بود که دختر حتی جرات کوچک ترین اعتراضی نمی کرد. آقا من زنگ بزنم به بابام؟! زنگ بزن! به بابات! به ننه ات! به هر کی می شناسی، آدرس بیمارستان رو بده، تو همین خیابونه، بگو زدی پسر مردم رو نفله کردی! آخه من نمی دونم دختر رو چه به رانندگی! دختر ساکت بود و آرام شماره را از توی گوشی اش گرفت.دو ساعت بعد اتاق ۱۵۳ شلوغ ترین اتاق بخش بود، به سختی می شد کیارش را شناخت، صورت و سرش را باند پیچی و پایش را توی گچ به وزنه ای آویزان کرده بودند. سیروس داشت برای مامور پلیسی که تند تند چیزهایی را می نوشت حرف می زد.

مادر بمیره! کیارش! عزیزم! پسرم! قربونت برم! سرت درد نمی کنه؟

مادرم! نمی بینید دهنش رو نمی تونه تکون بده! اجازه بدید استراحت کنه، خدا رو شکر علائم ضربه مغزی رو نداره، یه شکستگی داره توی درشت نی پاش، خوب میشه، چیزیش نیست. مادر از خونسردی پرستار که همزمان داشت سرم را به دست کیارش وصل می کرد شاکی شد و گفت: چیزیش نیست؟ پسر دسته گلم رو بستین به تخت می گین چیزیش نیست؟ مهندسم ببین به چه روزی افتاده! من باعث و بانی اش رو می ندازم زندون تا درس عبرت بشه واسه بقیه! این را با چنان لحن جدی گفت که سارا آرام خودش را پشت مادرش قایم کرد. پدر سارا که موهای جوگندمی داشت جلوتر آمد و گفت: من خیلی از شما عذر می خوام خانم! شما حق دارید ناراحت باشید، هر جور بفرمایید ما جبران می کنیم، خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاده. مرد جا افتاده و معقولی به نظر می رسید، در این چند ساعت همه جوره هزینه ها را پذیرفته بود، کلانتری رفته بود و بدون هیچ حرف و حدیثی همه تقصیرها را گردن گرفته بود، نشان می داد که آدم اصل و نسب داری است، مادر آرام شد و زیر لب ذکر می گفت، تا پایان روز پشت سر هم دوستان و آشناهایی که خبر را شنیده بودند از در وارد می شدند و حال و احوال می پرسیدند. کیارش که لب از لب نمی توانست وا بکند، تنها با اشاره چشم و ابرو جواب می داد. وقت ملاقات که تمام شد، مادر اصرار کرد پیش او بماند، اما کیارش مخالف بود و با دستش به سیروس اشاره کرد.

مادرم! شما دیگه برید خونه من پیش کیا می مونم، مواظبشم، یه عمر جور منو کشید تو مدرسه تا دیپلم بگیرم، بذار دو شب هم من تحملش کنم. پدر سارا گفت: آقا ما باعث این دردسر شدیم اگه اجازه بدید من امشب پیش آقا کیارش بمونم.

نه آقا! شما بفرمایید، این حالش خوب نیست، شاید بخواد پوشکش کنیم روش نشه به شما بگه!! این را گفت و همه خندیدند، حتی سارا که از سر ظهر تا حالا مات و مبهوت بود. بالاخره همه رفتند و شب کیارش و سیروس تنها شدند. کیارش کمی خوابید و بعد به سیروس اشاره کرد که کاغذ و قلم بیاورد. روی کاغذ نوشت: جون سیروس تو پیش اوستا کریم سفارش سلامت منو کردی که اینجوری شدم؟! دستت درد نکنه دیگه سفارش نکن!

سیروس زد زیر خنده، تا یکی، دو شب کیارش می نوشت و سیروس حرف می زد. روز بعد دکتر بخش آمد و باند روی فک کیارش را باز کرد. درد نداری؟ کیارش خیلی با احتیاط گفت: نه…… یعنی آره…. اما می تونم، می تونم حرف بزنم.سیروس همینجور مات مانده بود.

جون حاجی ما رو کاشتی دیگه؟! من فکر کردم این لال شد رفت پی کارش.

نه عزیزم! پزشک قبلی نگران بودن که عضلات فکشون موقع زمین خوردن صدمه دیده باشه، واسه همین بسته بودش که تحرک کمتری داشته باشه.سیروس خداحافظی کرد و سر کارش رفت، نیم ساعت بعد سارا و پدرش با یک دسته گل بزرگ توی اتاق آمدند.

سلام آقای مهندس! بهترید ایشاا…؟

ممنونم….. خوب…خوبم…کیارش کمی سخت حرف می زد، دستپاچه هم شده بود، سارا به او نزدیک شد و گل را گذاشت روی میز فلزی کنار تخت و گفت: من جدا عذر می خوام، مقصر منم اما شما هم حواستون به موبایل بود، بهرحال امیدوارم من رو ببخشید. خوا…خواهش می کنم… دستتون درد نکنه! سارا خندید و گفت: حالا واسه چی دستم درد نکنه! واسه این که زدمتون؟! همه خندیدند، حتی کیارش، اما درد پیچید توی فکش و دستش را گذاشت روی صورتش. سارا نشست روی صندلی پلاستیکی تخت و پدرش از توی کیفش لپ تاپ کوچکی را درآورد و گفت: اون موضوع که گفتی درست نشد، مهندس صباح می گه نرم افزاری که طراحی کردن ایراد داره، بیا یه نگاه بهش بنداز، اینجا رو می گم، این قسمت مشتری ها، اگه مشتری دستور خرید بده، نمی تونه چند جنس رو بخره، هر بار برای خرید یه جنس یه بار باید آدرس و اسم و همه مشخصاتش رو وارد کنه. این یه ایراده.سارا نیم ساعتی با نرم افزار ور رفت اما نتوانست ایرادش را رفع کند. کیارش تمام مدت فقط گوش می داد و نگاه می کرد.

بعد به خودش جرات داد و گفت: میشه من ببینم؟ بله خواهش می کنم! این یه نرم افزار خرید اینترنتیه که … می دونم آقا! من خودم مهندس کامپیوترم! بعد لپ تاپ را گذاشت روی پایش و سریع مشغول کار شد، پای راستش همچنان آویزان بود و خیلی جدی با لپ تاپ کار می کرد، سارا از دیدن این صحنه خنده اش گرفته بود اما لبش را گاز گرفت. چند دقیقه بعد کیارش گفت: بفرمایید ببینید. فکر کنم حالا درست شد. سارا و پدرش با تعجب نرم افزار را چک کردند، حق با کیارش بود. نرم افزار حالا دقیق و بدون اشتباه کار می کرد. احسنت! خیلی ممنونم. من رو نجات دادید، چون به مشتری هامون قول داده بودیم که از امروز می تونن خرید آنلاین بکنن و اگه این درست نمی شد تا می بردم پیش طراح اش و رفع نقص می کرد و بر می گردوند چند روزی کارمون عقب می افتاد. شما کجا کار می کنین آقا کیارش؟ والا جایی کار نمی کنم، یعنی الان بیکارم، اما چند جا کار کردم، می دونید که این روزا اوضاع کار و بار کساده. پدر سارا تشکر کرد و گفت: من یه جلسه مهم دارم و مجبوریم ۱۱ شرکت باشم، سارا اینجا می مونه اگه کاری چیزی داشتید تعارف نکنید، خودش زده خودش هم باید جوابگو باشه! این را گفت و خندید و رفت، سارا از توی کیفش کتاب کوچکی را درآورد که بخواند، اما دلش می خواست حرف بزند، توی دل کیارش هم همین غوغا بود، از همان لحظه وارد شدن سارا این حس را داشت.

یک سال بعد

ببین کیارش! این دفعه مث اون دفعه نیست ها، بزنمت یه وقت دیدی دیگه هیچ جات سالم نمونده ها!

چی؟ تو منو بزنی؟ عمرا! اون دفعه هم خودم رو انداختم جلو ماشینت! گفتم چه خانم با شخصیتی! شاید باهاش ازدواج کنم! سارا خنده اش گرفت و گفت: تو دیوونه ای کیارش! هر وقت یاد اون لحظه می افتم حس می کنم کار خدا بود، یعنی این زندگی هیچ چیزش منطقی نیست ها! آقا سیروس جوری سرم داد کشید که مثل فیلما گفتم من رو می ندازن زندان و بعد خانواده ات رضایت نمی دن و باید اعدام بشم! ! کیارش دستی به موهایش کشید و گفت: یادمه روزی که به مامان گفتم می خوام با سارا ازدواج کنم، گفت مثل این که اون دفعه زدت سر عقل نیومدی! راست گفت نه؟!! ولی من راضی ام به رضای خدا، اون دفعه زدی پام رو شکستی، سبب خیر شد، باهات ازدواج کردم، رفتم سر کار، حالا دنده عقب بیا از روم رد شو شاید یه خونه تو جردن خریدم! سارا بلند بلند خندید و گفت: باشه رد می شم به شرطی که فقط آرزوت خونه باشه، نری با یکی دیگه ازدواج کنی! سارا و کیارش سوار ماشین شان شدند، برای سالگرد ازدواج شان به نور می رفتند، به همان هتل کوچک و جمع و جوری که کنار دریا بود و ماه عسل شان را آنجا آمده بودند.

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد