آنقدر نقاشی کشیدم تا رفوزه شدم!
اولینهای علیاکبر صادقی، نقاش
میگوید آدم ذاتا بد وجود ندارد، همه خوبند و این محیط است که باعث میشود بعضیها دست به کارهای ناشایست بزنند؛ اگر جامعه اصلاح شود، آدمها هم اصلاح میشوند و در این صورت بدیها، کینه و کدورتها جایشان را به خوبی، عشق و مهربانی میدهند.
خودش نمونهای از این خوبی مجسم است؛ مهربان و صمیمی، آنقدر که ۳ ساعت تمام بدون اظهار خستگی کنار ما مینشیند و برایمان از گفتهها و ناگفتههای ۵۰ سال فعالیت هنریاش میگوید و این که آنقدر بیکینه است که اگر کسی دست راستش را هم قطع کند باز از او کینهای به دل نمیگیرد؛ خودش این دل بیکینه را بیش از هر چیز معلول پرورش یافتن در دامان مادر و پدری مهربان میداند، اما مسلما روح سرشار از لطایف و تراوشات هنری او که در این سالها هم حسابی صیقل خورده، در شاخ و برگ گرفتن این مهربانی بیتاثیر نبوده و نیست.
او هنرمند و نقاش خلاق و پرکاری است؛ آنقدر پرکار که همیشه و حتی در سفر نقاشی میکشد و آنقدر خلاق که نوآوریهایش در زمینه نقاشی و سایر هنرهای تجسمی و غیرتجسمی تمامی ندارد؛ کارهایی که همه برای اولین بار شکل گرفته و به نام خودش هم ثبت شدهاند؛ تابلوهای میخ، کارهای سوررئال، تابلوهای سیب و انگور و هاشور، تابلوهای گردان (به هر طرف که بگردانی و از هر طرف که نگاه کنی، طرحی متفاوت است)، کارهای حجمی (قفس پرنده، گلدانهای گلی با حجمهای کاکتوسی داخلش، شطرنج و…)، تصویرگری کتاب با نقاشی ایرانی و… حتی یک سال که افسرده میشود و نمیتواند نقاشی بکشد بیکار نمینشیند و به نوشتن روی میآورد، اما پس از یک سال دوباره و این بار چالاک و پرانرژی کشیدن نقاشیهایی بسیار شاد، خوشرنگ و متفاوت را شروع و تجربه میکند. به همه اینها باید ساخت فیلم انیمیشن به سبک فولکلوریک ایرانی و ساخت ویترای با حال و هوا و سبک ایرانی برای اولین بار در ایران را هم اضافه کرد. او از عهده نجاری، بنایی، کاشیکاری، لولهکشی و سیمکشی برق هم بخوبی برمیآید و درهای زیبای منزل، میز کار بزرگ و دستساز وسط گالری و دفتر کارش، دیوارهای مزین شده با پلاکهای مسی آشپزخانه و… بخوبی گواه این همه هنرمندی اوست. او اولین کسی است که به فرم و سبک ایرانی نقاشی کرد و نامش در تاریخ هنر سینمای دنیا به عنوان یک بدعتگذار سبکی خاص به ثبت رسید.
اولینهای علیاکبر صادقی، نقاش
میگوید آدم ذاتا بد وجود ندارد، همه خوبند و این محیط است که باعث میشود بعضیها دست به کارهای ناشایست بزنند؛ اگر جامعه اصلاح شود، آدمها هم اصلاح میشوند و در این صورت بدیها، کینه و کدورتها جایشان را به خوبی، عشق و مهربانی میدهند.
خودش نمونهای از این خوبی مجسم است؛ مهربان و صمیمی، آنقدر که ۳ ساعت تمام بدون اظهار خستگی کنار ما مینشیند و برایمان از گفتهها و ناگفتههای ۵۰ سال فعالیت هنریاش میگوید و این که آنقدر بیکینه است که اگر کسی دست راستش را هم قطع کند باز از او کینهای به دل نمیگیرد؛ خودش این دل بیکینه را بیش از هر چیز معلول پرورش یافتن در دامان مادر و پدری مهربان میداند، اما مسلما روح سرشار از لطایف و تراوشات هنری او که در این سالها هم حسابی صیقل خورده، در شاخ و برگ گرفتن این مهربانی بیتاثیر نبوده و نیست.
او هنرمند و نقاش خلاق و پرکاری است؛ آنقدر پرکار که همیشه و حتی در سفر نقاشی میکشد و آنقدر خلاق که نوآوریهایش در زمینه نقاشی و سایر هنرهای تجسمی و غیرتجسمی تمامی ندارد؛ کارهایی که همه برای اولین بار شکل گرفته و به نام خودش هم ثبت شدهاند؛ تابلوهای میخ، کارهای سوررئال، تابلوهای سیب و انگور و هاشور، تابلوهای گردان (به هر طرف که بگردانی و از هر طرف که نگاه کنی، طرحی متفاوت است)، کارهای حجمی (قفس پرنده، گلدانهای گلی با حجمهای کاکتوسی داخلش، شطرنج و…)، تصویرگری کتاب با نقاشی ایرانی و… حتی یک سال که افسرده میشود و نمیتواند نقاشی بکشد بیکار نمینشیند و به نوشتن روی میآورد، اما پس از یک سال دوباره و این بار چالاک و پرانرژی کشیدن نقاشیهایی بسیار شاد، خوشرنگ و متفاوت را شروع و تجربه میکند. به همه اینها باید ساخت فیلم انیمیشن به سبک فولکلوریک ایرانی و ساخت ویترای با حال و هوا و سبک ایرانی برای اولین بار در ایران را هم اضافه کرد. او از عهده نجاری، بنایی، کاشیکاری، لولهکشی و سیمکشی برق هم بخوبی برمیآید و درهای زیبای منزل، میز کار بزرگ و دستساز وسط گالری و دفتر کارش، دیوارهای مزین شده با پلاکهای مسی آشپزخانه و… بخوبی گواه این همه هنرمندی اوست. او اولین کسی است که به فرم و سبک ایرانی نقاشی کرد و نامش در تاریخ هنر سینمای دنیا به عنوان یک بدعتگذار سبکی خاص به ثبت رسید.
این نقاش هنرمند و نوآور کسی نیست جز علی اکبر صادقی که متولد ۱۳۱۶ تهران است و نقاشی را از ۵ سالگی شروع کرده است.
صادقی جوایز بسیار زیادی برای ساخت فیلمهای متعدد انیمیشن و تصویرگری کتاب دریافت کرده؛ نمایشگاههای نقاشی انفرادی و گروهی بسیاری در داخل و خارج از کشور برپا نموده و در دانشکدههای متعددی تدریس داشته و بالاخره بسیاری از آثار او در قالب کتاب به چاپ رسیده است.
تجلیلهای زیادی هم در ایران و خارج از کشور از او به عمل آمده؛ ۱۰ سال پیش در پاریس به همراه مروری بر آثارش و سال ۸۸ هم در کشور کره.
این نقاش بسیار بسیار پرکار، چهره ماندگار هنرهای تجسمی ایران در هفتمین دوره این همایش در سال ۸۷ نیز هست.
چطور به هنر نقاشی علاقهمند شدید؟
شاید چند عامل در کنار هم باعث علاقهمندی من به نقاشی شد. اولینش وقتی بود که تنها ۵ سال داشتم؛ مدادی با نوک سه رنگ که عمویم برایم آورد و با آن شروع به رنگ کردن یک نقاشی کردم. دیگر مجلاتی بود که عمویم برایم میآورد و عکسها و نقاشیهایش خیلی توجهم را جلب میکرد. از طرف دیگر پدرم هم تمبرباز بود و تمبرهایی که به خانه میآورد برایم خیلی جالب بود. نقشهای روی تمبرها دقت و توجه مرا به سمت خود میکشاند. پدرم مهندس ماشینآلات چاپ بود. در چاپخانه بانک ملی ایران کار میکرد و گاهی نمونههای چاپی را از چاپخانه برای من میآورد و من با ذوق و شوق به آنها نگاه میکردم و لذت میبردم. همه اینها در کنار هم مرا ناخودآگاه و آرامآرام به سمت نقاشی سوق داد آنقدر که دیگر بیشتر وقتم را به این کار میگذراندم، توی کوچه نمیرفتم و با بچهها بازی نمیکردم، فقط مینشستم توی خانه و نقاشی میکردم.
اولین نقاشی که کشیدید یادتان هست؟
بله، همان طور که گفتم ۵ ساله بودم که عمویم مدادی برایم آورد که نوک آن سهرنگ بود. همانموقع یک زن با دامن بلند نقاشی کردم و با سهرنگ آن مداد رنگش کردم. آن نقاشی همیشه توی ذهنم هست و به نظر خودم بهترین نقاشی دوران زندگیام همان نقاشی است.
اولین خاطره زیبایی که نقاشی و حواشی آن برایتان رقم زد؟
وقتی بچه بودم زمستانها خیلی گلودرد میشدم؛ دکترها میگفتند لوزههایت ورم کرده باید عمل کنی، اما من به هیچ وجه زیر بار عمل کردن و بیمارستان خوابیدن نمیرفتم تا این که یک روز پدرم گفت اگر اجازه بدی لوزههایت را عمل کنیم یک جعبه آبرنگ برایت میخرم. از آنجا که آرزوی من داشتن یک جعبه آبرنگ بود این بار سریع قبول کردم در حالی که در تمام این مدت مدام توی ذهنم آن جعبه آبرنگ باز و بسته میشد و خودم را در حال نقاشی با قلممو و آبرنگ میدیدم. خلاصه دکتر لوزههایم را عمل کرد و ۲ روز هم بیمارستان خوابیدم. پدرم هم به وعدهاش عمل کرد و بعد از ترخیص از بیمارستان به یک فروشگاه لوازمالتحریر در خیابان استانبول رفتیم و یک جعبه آبرنگ برایم خرید.
آنقدر خوشحال و ذوقزده بودم که شبها آن را زیر بالشم میگذاشتم که مبادا یک وقت دزد آن را ببرد. نمیدانید با چه ذوق و شوقی تمیزش میکردم! آنقدر برایم عزیز و دوستداشتنی بود که هنوز بعد از گذشت بیش از ۶۰ سال آن جعبه آبرنگ را دارم و برای یادگاری نگهش داشتم؛ یادگاری از آن خاطره شیرین و لذتبخش.
از ادامه این راه برایمان بگویید که چطور نقاشی را ادامه دادید.
تا کلاس ششم ابتدایی درسم خوب بود و در کنار درس نقاشی هم میکشیدم، همهچیز هم مرتب بود، اما از کلاس هفتم به بعد آنقدر نقاشی میکشیدم که صدای پدرم هم درآمد. خلاصه کلاس هشتم (دوم دبیرستان) معدلم به ۱۰ نرسید و رد شدم. به عبارتی رفوزه شدم در حالی که نقاشیام از همه شاگردان مدرسه بهتر بود. پدرم خیلی عصبانی شد، اما یواش یواش و دوباره آرام شد، اما من هیچ وقت دست از نقاشیکردن نکشیدم. سال نهم دوباره از دروس شیمی، فیزیک، ریاضی، انگلیسی و… نمرات درخشانی مثل ۲ و ۳ گرفتم و باز هم رفوزه شدم و درجا زدم. پدرم هم مدام از دستم عصبانی میشد، اما میدید نمیتواند جلوی مرا بگیرد؛ من برای درس نخواندن و نقاشیکشیدن سر از پا نمیشناختم و هیچ چیز جلودارم نبود. دیگر توی دبیرستان همه به من میگفتند: اکبر نقاش. یادم هست همیشه وقتی امتحان داشتیم، معلم یک نقاشی پای تخته میکشید و به بچهها میگفت از روی این بکشید. برای من کاری نداشت، خیلی سریع نقاشیام را میکشیدم و میرفتم بیرون، اما از پشت پنجره کلاس تا زمانی که امتحان تمام شود برای هفت، هشت نفر نقاشی میکشیدم و نمرهشان را هم میگرفتند.
اولین پولی که بابت نقاشیکشیدن دریافت کردید خاطرتان هست؟
بله، یک خرازی در قلهک بود به نام امان که من به خاطر پول توجیبی مدتی آنجا کار میکردم، به عبارتی کمک صاحبمغازه بودم و دستمزد ناچیزی هم میگرفتم. این خرازی، کتاب هم اجاره میداد و بیشترین فایده کار کردن در آنجا برای من این بود که میتوانستم هر شب بدون پرداخت هیچ مبلغی کتاب ببرم خانه و مطالعه کنم. یک روز خانمی به مغازه آمد و گفت: من دوست دارم این بیت شعر «کودکی کوزهاش شکست و گریست که مرا پای خانه رفتن نیست» را یک نفر برای من نقاشی کند. صاحب خرازی که میدانست من نقاشی میکنم، رو کرد به من و گفت: اکبر این نقاشی را میکشی؟ قبول کردم و نقاشی را کشیدم و به آن خانم دادم که اتفاقا خیلی هم خوشش آمد و ۱۲ تومان به من داد که پول خوبی بود. یک مقدارش را دادم به صاحب مغازه و بقیهاش را هم خودم برداشتم. این اولین پولی بود که من از راه نقاشی کشیدن گرفتم. تقریبا همان موقع یک نقاشی هم برای یکی از معلمهایم کشیدم که بابت آن پولی به من داد و آنهم جزو اولین دستمزدهای نقاشیام به شمار میرود و خاطره جالبی از آن دارم؛ آقای گرجی معلم درس انگلیسی سال هشتم ما بود، وقتی نقاشیهای مرا در سالن تئاتر مدرسه دید خیلی خوشش آمد و از من خواست یک نقاشی هم برای او توی یک بشقاب بکشم. بعد از کشیدن نقاشی ۲۰ تومان برای قدردانی به من داد که من ابتدا قبول نکردم، اما با اصرار او پول را گرفتم ولی همین که از کلاس بیرون رفت دوباره پول را توی بشقاب گذاشتم، وقتی برگشت و پول را توی بشقاب دید، یک چک خواباند توی گوشم و گفت: این ۲۰ تومانی مال توست و روی حرف من حرف نزن. (بماند که خیلی هم ناراحت نشدم و از خداخواسته پول را برداشتم، به هر حال میارزید که یک چک بخوری و ۲۰ تومان بگیری!) هرچند منظور او از دادن آن پول و خواباندن آن چک، این بود که من قدر هنرم را بیشتر بدانم که این را آن موقع نفهمیدم.
درباره خود آقای گرجی هم بد نیست اضافه کنم که آدم بسیار باجذبهای بود و بچهها خیلی از او میترسیدند. مردی جدی، عجیب و جالب بود، مثلا سر کلاس جوک میگفت، اما هر کسی میخندید جریمهاش میکرد.
اولین نمایشگاه نقاشی که در آن شرکت کردید؟
فکر کنم سال هشتم دبیرستان بودم که آقای معینافشاری معلم نقاشیمان یک نمایشگاه نقاشی با آثار شاگردان مدرسه برپا کرد. من، آیدین آغداشلو، افجهای، علی گلستانه، پرویز فنیزاده و چند نفر دیگر در این نمایشگاه شرکت کردیم و نقاشیهایمان به تماشا گذاشته شد. من ۱۵ ـ ۱۴ نقاشی در آن نمایشگاه داشتم.
و اولین جایزهای که برای نقاشی دریافت کردید؟
اولین جایزهام را اتفاقا از همین نمایشگاه دبیرستان گرفتم. من اول شدم و جایزه نفر اول را بردم. جایزه دوم هم به آیدین آغداشلو رسید.
اولینبار که به قصد فروش و کسب درآمد نقاشی کشیدید؟
کلاس دهم بودم که اولین نمایشگاه در ایران برگزار میشد، چیزی مثل همین نمایشگاه بینالمللی الان؛ یکی از آشنایان که میدانست من نقاشی میکشم پیشنهاد داد غرفهای در آن نمایشگاه بگیریم و همانجا نقاشی بکشیم و بفروشیم. پیشنهاد خوبی بود، قبول کردم و شروع به کار کردیم. آن موقع کار با رنگ و روغن را تازه شروع کرده بودم. به واسطه کار در آن نمایشگاه و فروش نقاشیهایم پولی دریافت کردم که همان باعث تشویق بیشترم برای نقاشی کردن شد.
همان سال علاوه بر حضور در این نمایشگاه و البته پس از آن، کارتپستال هم با آبرنگ درست میکردم و دانهای ۵ ریال میفروختم. سفارشات کلی را از آقای هایراپتیان میگرفتم. اتفاقا آیدین را هم به او معرفی کردم و یک سری کارتپستال هم برای کشیدن به او داد، مخصوصا ایام کریسمس هر دو صدتا صدتا سفارش میگرفتیم و کلی پول به جیب میزدیم. یادم هست مهر و آبان آن سال، حدود ۵۰۰ ـ ۴۰۰ کارتپستال نقاشی کردم که چیزی حدود ۲۵۰ تومان از فروش همه آنها نصیبم شد که پول خیلی زیاد و البته دلچسبی بود.
از آن موقع تا کلاس دوازدهم کارم شده بود عکس این معلم و آن معلم را کشیدن؛ دیگر همه میدانستند که من نقاش میشوم.
خلاصه برای همه معلمها، مدیر و ناظم مدرسه نقاشی میکردم، شاید به همین خاطر بود که سال آخر یکضرب قبول شدم و توانستم دیپلمم را بگیرم. جالب بود حتی خودم هم باور نمیکردم قبول شوم؛ شاگرد تنبل و درسنخوانی مثل من و قبولی یکضرب سال آخر! خیلی خوشحال شدم، پدرم بیشتر از من.
اولین مشوق؟
کلاس هشتم بودم و هنوز اول سال بود که آقایی به نام معینافشار که آن موقع دانشجوی حقوق بود و نقاشی هم میکرد، معلم نقاشی ما شد. روز اول خیلی شلوغ بازی درآوردم، (همیشه سر کلاس نقاشی شیر بودم، در واقع این کلاس، کلاس من بود برخلاف سایر درسها که آخر کلاس مینشستم)، او هم خیلی راحت مرا از کلاس بیرون انداخت. بچهها گفتند: آقا! این آقای صادقی نقاشیش خیلی خوبه ها! و جواب شنیدند نقاشیش خوبه، اخلاقش که خوب نیست، اما همان بود. از جلسه بعد با معینافشار آنقدر دوست و صمیمی شدم که این دوستی هنوز هم ادامه دارد. خلاصه ایشان یکی از مشوقین من بود که برایم زیاد کتاب نقاشی میگرفت. کتابهای نقاشی استادان بزرگ را هم سر کلاس میآورد و میداد تماشا کنیم. آقای معین افشار تار و ویلن هم میزد. یک مشوق خوب دیگر هم داشتم به نام آقای برخورداریان. جریان آشنایی با ایشان هم از این قرار بود که هر سال عید، بانک ملی ایران یک سری تقویم جیبی به ابعاد ۷ در ۱۵ سانت چاپ میکرد و پدرم ۱۵ ـ ۱۰ تا از آنها را برایم میآورد که روی آنها نقاشی کنم تا به دوست و آشنا هدیه بدهد. یکی از این هدیهها به آقای برخورداریان، معاون چاپخانه بانک ملی ایران رسید که فوقالعاده از آن خوشش آمد و پس از آن یکی از مشوقان جدی من شد و حتی مرا به آقای هایراپتیان معرفی کرد.
در خانواده چی، مشوقی نداشتید؟
نه به آن صورت، پدرم که از همان ابتدا مخالف سرسخت نقاشی کشیدن من بود، همیشه میگفت تو باید خوب درس بخوانی و حتما دکتر یا مهندس شوی. میگفتم آقاجان من دوست دارم نقاش بشوم، میگفت بیخود! لازم نیست نقاش شوی؛ میخواهی نقاش بشوی و بروی کنار قهوهخانهها بنشینی و نقاشی کنی! خدابیامرز به هر کسی هم که میرسید میگفت این بچه را نصیحت کنید بلکه دست از نقاشی کشیدن بردارد. یکی از این افراد حاج آقای مشکوری، پیشنماز قلهک بود. ایشان معمولا هر سال روز اول عید از خانه کدخدای قلهک گرفته تا تکتک خانوادهها را سر میزد و ضمن تبریک عید، جویای احوال خانوادهها هم میشد. خانه ما که آمد پدرم گفت: حاج آقا، این اکبر را یک مقدار نصیحت کنید. حاج آقا علت را جویا شد و پدرم گفت: «بهش میگم نقاشی نکن، نقاشی حرومه ولی به گوشش نمیره که نمیره، اما میدونم اگه شما ازش بخواید حتما نقاشی رو میذاره کنار.» حاج آقا گفت: «پدرت راست میگه؟! نقاشی میکنی؟! بارک الله!» و دست کرد توی جبیش و عکسی را از آن درآورد و گفت میتوانی عکس من را نقاشی کنی؟ گفتم آره حاج آقا و از روی عکس یک نقاشی تمیز کشیدم؛ دیگر نورعلی نور شده بود. گفت نقاشی بکش اما هیچ وقت بدن لخت و خانمها را نکش. گفتم نه حاج آقا هیچ وقت این کار را نمیکنم. بعد هم گفت حالا الحمد و قل هوالله را بخوان ببینم. برایش خواندم و گفت بارکالله! حتی یک غلط هم نداشتی. خلاصه ایشان هم جزو کسانی بود که راه را برای من هموار کرد. این شک و تردید پدرم برای نقاش یا دکتر شدن من ادامه داشت تا وقتی دانشکده هنر قبول شدم که آنوقت دیگر حسابی از من راضی شد.
اولین استاد نقاشی شما؟
آقای هایراپتیان اولین استاد نقاشی من بود که سال ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳ با معرفی آقای برخورداریان و با همان جعبه آبرنگ رویاییام رفتم گالریاش. یک مدل گذاشت جلویم و گفت بکش ببینم چطور نقاشی میکشی؟ و… خلاصه از آن روز به بعد شدم شاگرد هایراپتیان و آبرنگ را از او آموختم.
مخصوصا ۳ ماه تعطیلات بیشتر آنجا بودم و آبرنگ و رنگ و روغن کار میکردم.
در دانشکده هم اولین استادم محمدعلی حیدریان بود که از شاگردان کمالالملک بود.
اولین نقاشی که چشمتان را گرفت و تاثیر زیادی روی شما گذاشت؟
من چون مطالعه تصویری زیاد داشتم، تصاویر زیبا از نقاشان بزرگ بسیار دیده بودم، اما وقتی برای اولین بار به خارج سفر کردم و به دیدن موزهای رفتم و نقاشیهایی را از نزدیک تماشا کردم، برای اولین بار حیران شدم. آنقدر که وقتی برگشتم ایران تا مدتی خجالت میکشیدم پشت سه پایه بایستم و نقاشی کنم؛ میگفتم کارهایی به این عظیمی توی دنیا وجود دارد و کار ما در مقابل آنها چه ارزشی دارد. مثلا یکی از آن نقاشیها کارهای «ورمیر» بود که هم خودش و هم کارهایش را بسیار زیاد دوست داشتم و دارم. بعدها که کار سوررئال را شروع کردم به کارهای «دالی» و «رنه مگریت» هم خیلی علاقهمند شدم.
اولین بار که احساس کردید میخواهید نقاشی را به طور جدی و حرفهای ادامه دهید؟
با اینکه توی دبیرستان کارم فقط شده بود نقاشی کردن، اما شاید پس از قبولی در کنکور و پذیرفته شدن در دانشکده هنرهای زیبا (با رتبه اول)، نقاشی برایم جدیتر شد. با این حال نقاشی به این صورتی که الان کار میکنم را از سال ۱۳۵۶ شروع کردم. پیش از آن بیشتر سرگرم کار ویترای و ساخت فیلم انیمیشن (نقاشی متحرک) بودم، اما از سال ۵۶ به بعد همه کارهایم از قبیل ویترای، فیلمسازی، پلاکارتسازی، قابسازی و… را کنار گذاشتم و بهصورت جدی و حرفهای نقاشی را شروع کردم و سبک سوررئال هم کار میکردم و دیگر تمام وقتم به نقاشی کشیدن و برپایی نمایشگاه نقاشی میگذشت. تقریبا هر سال در نگارخانه سبز نمایشگاه میگذاشتم، در کنار آن نمایشگاه گروهی هم زیاد داشتم.
ظاهرا برای اولینبار شما کار ویترای را در ایران باب کردید، درست است؟
بله، ویترای (شیشههای رنگی منقوش) را من سال ۱۳۳۸ با حال و هوای سبک ایرانی به وجود آوردم.
چطور به این نوآوری رسیدید؟
یک روز یکی از دوستانم به نام حسن ارژنگ گفت میخواهیم یکجا را دکوراسیون کنیم؛ تو میدانی ویترای (شیشه رنگی) چیست؟ گفتم بله، توی دانشکده در کتاب تاریخ هنر چیزهایی درباره آن خواندهام. گفت میتوانی از آنها بسازی. گفتم والا… تا آمدم بیشتر بگویم گفت ببین خلاصه یک کاری بکن. کمی فکر کردم و دیدم این شیرینیفروشیها که خامه میریزند روی شیرینی و کیک، با یک وسیله مثل قیف این کار را انجام میدهند، با تقلید از آنها و سفت کردن رنگ و یک مقدار خلاقیتهای دیگر به چیزی رسیدم که همان ویترای بود آنهم با یک سلیقه و حال و هوای خاص ایرانی. پس از این نوآوری آن ساختمان را با این مدل ویترای دکوراسیون کردیم و از آن زمان بود که سفارشهای ویترای پشت سرهم برایم میرسید و برای خیلی از خانههای ثروتمندان تهران ویترای و دکوراسیون با ویترای ساختم. زمانی که این کار حسابی گرفت و مشتری زیادی پیدا کرد، در خیابان ولیعصر روبهروی پارک ساعی، «گالری ویترای» را ایجاد کردم؛ آنجا به کمک چند نفر ویترای کار میکردم و مرتب از همه جا سفارش میگرفتیم. کار ویترای را ادامه دادم تا زمانی که خیلی رایج و بازاری شد، آن وقت آن را کنار گذاشتم و دوباره به نقاشی روی آوردم. بعد از کنار گذاشتن ویترای، گالری ویترای را به «نگارخانه سبز» تغییر نام دادم و آن را به نمایشگاهی برای برپایی و عرضه نقاشیهای خودم و دیگران تبدیل کردم.
اولینبار که انیمیشن (نقاشی متحرک) ساختید چه زمانی بود؟ اصلا چی شد که به ساخت انیمیشن روی آوردید؟
دوران سربازی را میگذراندم که آقای شیروانلو کشیدن تصاویر کتاب پهلوان پهلوانان را به من سفارش داد. نقاشیهای کتاب را که کشیدم خیلی خوششان آمد. آن موقع کانون فکری کودک و نوجوان تازه داشت بر پا میشد و یکی دو نفری در آن کانون تازه شروع کرده بودند به ساخت انیمیشن. مدیر کانون که از نقاشیهای من در آن کتاب که تصاویری به سبک ایرانی بود، خیلی خوشش آمده بود، گفته بود به صادقی بگویید بیاید برای ما فیلم نقاشی به سبک ایرانی بسازد. به او اطلاع داده بودند که من سرباز هستم، او هم خیلی سریع نامهای به ستادی که من سربازیام را آنجا میگذراندم نوشته بود و خواستار حضور من در کانون شده بود. پس از آن من به کانون آمدم و آنجا مشغول به کار شدم.
و اولین فیلم انیمیشنی که ساختید؟
اولین فیلمی که به من سفارش دادند تا بسازم «هفت شهر» بود. این در حالی بود که اصلا از سینما و نقاشی متحرک سر درنمیآوردم، درست مثل یک آدم بیسواد که بگویند بیا این مسائل شیمی و فیزیک را حل کن، اما هر جور بود با کمک دیگران آن را ساختم. فیلم بسیار مشکلی بود چون این فیلم فقط یک قصه داشت و دیگر هیچ، از طرفی سناریو نداشت و باید خودم آن را مینوشتم، گذشته از اینها تا آن زمان دوربین فیلمبرداری انیمیشن ندیده بودم. به هر حال فیلم ساخته شد و روی پرده رفت. خب طبیعی است که فیلم خوبی از آب درنیاید و صدای یک عده از تماشاگران را در آورد و فحش و بد و بیراهی بود که نثار ما کردند، اما سال بعد فیلم «گلباران» را ساختم که فیلم بسیار خوبی شد و جایزههای زیادی هم از کشورهای مختلف گرفت.
برای این فیلم ۲۱ هزار تومان گرفتم که پولی نبود و همان را هم خرج فیلم و همکارانی کردم که کمکم کردند؛ درآمدم اصلیام از همان گالری ویترای بود.
از آن زمان فیلمسازی و تصویرگری کتاب را در کنار کار ویترای شروع کردم تا زمانی که دوباره سراغ نقاشی رفتم یعنی سال ۵۶٫
اولین آرزویی که دارید یا داشتید؟
الان آرزویی ندارم، اما وقتی سال ۱۳۸۷به عنوان چهره ماندگار شناخته شدم آرزو کردم ای کاش پدرم زنده بود و این موفقیت مرا میدید.
البته در زمان حیاتش هم هروقت جایزهای میگرفتم، خیلی خوشحال میشد و دیگر فهمیده بود حتما نباید همه دکتر یا مهندس شوند بلکه هر کسی باید کاری را یاد بگیرد و ادامه دهد که برای آن ساخته شده و آن را دوست دارد.