سخنان خواندنی اکبر عبدی مرد هزار چهره سینما!
به معنای واقعی کلمه مرد هزار چهره سینمای ایران است. فردی که تمام نقش ها را بازی کرده، چه مرد و چه زن، چه کودک و چه پیرمرد. عبدی که ترکیب با اکبرش برای مردم آشناست تنها بازیگری است که در ایران توانسته در قالب های مختلف بگنجد.
بسیاری سعی کرده اند در سینمای ایران نقش زن را بازی کنند اما بی شک هیچ کدام شان اکبر عبدی «آدم برفی» نشده اند! او در «خوابم میاد» رضا عطاران نقش مادر پیر عطاران را به تصویر کشید و به خاطرش سیمرغ جشنواره را از رقبایش قاپید... انگار زن شدن در سینما، تنها در تخصص اوست و بس!
اکبر عبدی همیشه یک پدیده بوده، چه آن موقع که مدرسه اش دیر میشد، چه وقتی در اجاره نشین ها بمب خنده بود، چه وقتی در فیلم مادر اشک تماشاگران رادر میآورد و چه وقتی که نقش یک مادر را کاملا جدی بازی کرد. استاد بازیگری سینمای ایران که شاید محبوب ترین بازیگر نقش های کمدی در تاریخ سینمای ایران باشد حالا سیمرغ جشنواره فجر را هم میان افتخاراتش دارد، اما در این مصاحبه میگوید که هنوز آرزوهای برآورده نشده ای دارد… گفت وگوی جذاب آوینی فیلم با او را که به مناسبت سالگرد تولد و اکران جدیدترین فیلمش منتشر میشود در ادامه بخوانید:
میخواستند با اسم من بلیت بفروشند
این که میگویید معیارهای انتخابم نسبت به دهه ۷۰ تغییر کرده و در دهه ۸۰ نقش هایی را قبول میکنم که بی ارزش هستند را قبول ندارم! بهتر است بگویم معیارهایم برای انتخاب نقش تغییری نکرده بلکه فضای سینما در این دهه عوض شده و برهنگی کلامی یا پرده دری و شوخی با مفاهیم ممنوع به عنصر غالب بر این فضا تبدیل شد. کلیشه های تازه به سرعت شکل گرفتند و قواعد جدیدی در سینما ایجاد شد که در سینمای پس از انقلاب سابقه نداشت! قصه ها اغلب درباره مثلثی با ۲ ضلع رمانتیک دختر و پسر روایت میشدند و بازیگری مثل من اگر میخواست نقش بگیرد، باید نوچه یا فامیل دور شخصیت های جوان اول میشد و در حواشی داستان میپلکید که اینطور نقش ها را هم من قبول نمیکردم؛ از این نقش ها به من زیاد پیشنهاد شد که بیایم وسط های فضای دراماتیک و عاشقانه فیلم، چند صحنه طنزآمیز بازی کنم تا اگر فضای اشک آلود فیلم نگرفت، حداقل تماشاگر به عشق همین رگه های کمدی بلیت بخرد!
زمانی که ممنوع الکار شدم
در دهه ۶۰ به خاطر دستمزدم ممنوع از کار شده بودم! با مجله «فیلم» تماس گرفتم و گفتم میخواهم مصاحبه کنم و درباره دستمزدم حرف بزنم. آن ها هم حرف هایم را چاپ کردند. در همان زمان مجله «گل آقا» کاریکاتوری از من کشیده بود که روی سردر مغاز ه ای که کرکره اش پایین کشیده شده آگهی چسبانده اند این واحد صنفی به علت گران فروشی تا اطلاع ثانوی تعطیل است!
تنها ۲۰ درصد قابلیت هایم کشف شده
بعد از همکاری با «کیومرث پوراحمد» او عقیده داشت تا حالا فقط ۲۰درصد قابلیت هایم کشف شده و باید کارگردانی پیدا شود که باقی اش را کشف کند. اگر استاد بیضایی هم این حرف را به خودم نمیزد، باور نمیکردم؛ میگفتم نقل قول روزنامه هاست و او چنین حرفی نزده اما ماجرا این بود که برای اتود «چه کسی رئیس را کشت؟» حدود ۵۰ دقیقه برایش بازی کردم و برایم توضیح داد که تو یک کارآگاهی که امروز ۲ نامه روی میزت هست؛ یکی از آن ها حکم بازنشستگی ات است و دیگری حکم رسیدگی به یک قتل. میتوانی بروی دنبال زندگی ات و میتوانی به این پرونده رسیدگی کنی و بعد بازنشسته شوی. دوربین را کاشتند و گفتند هر کاری میخواهی بکن و هر حرفی را دوست داری بزن که صدا و تیپ دست مان بیاید. جالب است که من ۵۰ دقیقه بی وقفه ادامه دادم و برای خودم تیپی ساختم و شروع کردم به حرف زدن. از دل همین حرف های بداهه ای که میزدم، کم کم شخصیت شکل گرفت و یک تست چند دقیقه ای به ۵۰ دقیقه فیلم تبدیل شد که آقای بیضایی میگفت هنوز آن را نگه داشته و گاهی نگاه میکند و برایش جالب است!
چه طور بازیگر شدم
آقای «عبدالمالکی» مربی من بود، جلسه اول مرا دید و گفت: «باید برایش فرصت فراهم کرد تا جوهرش را نشان دهد، مایه اش را دارد. استاد هم نمیخواهد، از من استادتر است.» در کانون پرورش فکری یک خاطره پررنگم این بود که مادرم ۳ تا النگو داشت و آن ها را فروخت ۴۸تومان، ۲ تومان هم از همسایه روبه رویی مان آقای وفادوست قرض کرد گذاشت رویش، شد ۵۰ تومان؛ اسم من را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوشت. بعدها من ۳ دانگ از خانه شهرک غربم را به نامش کردم به خاطر همان ۳ تا النگو. خب، آن موقع تنها ثروتش را برای من خرج کرده بود. جالب است که همه اش موضوع را از پدرم پنهان میکرد و میگفت اکبر دارد برای امتحانش کار میکند. بابام فکر میکرد این کارها آخر و عاقبت ندارد و بازیگری، دلقک بازی حساب میشود! هیچ وقت به بازیگر بودنم روی خوش نشان نداد! حتی وقتی که سال ها گذشته بود!
زمانی که بیلبوردها و پوسترهای «اجاره نشین ها» در شهر پخش شده بود یک بار با همان لهجه خاصش گفت: «اکبر آقا در و دیوار شهر پر شده از عکس جوانی که ابزار بنایی دستش گرفته درست عین توست، با تو مو نمیزند!» پدرم دوست داشت بروم سراغ تراشکاری و قالب سازی؛ رشته ای بود که به آن اعتماد داشت چون خودش مکانیک ماشین های نساجی بود و دوست داشت من هم همان کار را بکنم. مادرم ۳ ماه لاپوشانی کرد و گفت، برای تقویت درس و امتحانش رفته کانون ولی در واقع تمرین تئاتر بود و داشتم بازیگری یاد میگرفتم! آقای عبدالمالکی یک بار آمد و گفت: «این هرچه میخواهد در اختیارش بگذارید احتیاج به مربی و معلم ندارد، فقط هر کمک و ابزار و وسیله ای خواست در اختیارش بگذارید و اجازه بدهید همین طوری کار کند.» نه تست بازیگری از من گرفت و نه گزینشی کرد. فقط یک کمی بازی کردم. به طور مثال مادر خانه نیست، من دختر خانه ام، بچه کوچولو هم هست و چراغ غذاپزی هم هست؛ این اتودهای این جوری را خودم پیشنهاد میکردم و او هم میگفت اجرا کن. اجرا میکردم، بچه میشدم، پدر میشدم، مادر میشدم و او خیلی خوشش میآمد و تشویقم میکرد. به عنوان نخستین معلم، رفتار و شیوه برخوردش با من خیلی مهم بود، چون میتوانست بگوید برو دنبال زندگی ات و اصلا به این کار فکر نکن ولی نه تنها این را نگفت بلکه گفت اکبر از من استادتر است!
روزی که استادم گریه کرد
چند سال پیش، در یکی از مراکز کانون پرورش فکری در خیابان سلسبیل برایم بزرگداشت گرفتند. تعدادی از بچه ها حلقه هایی از گل در اندازه های مختلف درست کرده بودند و آن ها را به عنوان کادو به همراه یکسری نقاشی و نامه به من هدیه دادند. جالب تر این بود که در آن مراسم همزمان با من (به عنوان کسی که نخستین بار برای شروع کارش به کانون آمده و کلاس تئاتر را انتخاب کرده)، برای معلم کانون هم که آقای عبدالمالکی بود بزرگداشت گرفته بودند، بدون این که بدانند ما با هم این سرآغاز را داشته ایم و ایشان نخستین مربی ام بوده اند. واقعا کار خدا بود و این موضوع را برای نخستین بار برای همه دوستان مطرح کردم و آقای عبدالمالکی به همراه دختر و دامادشان آن جا بودند. همین طور ایشان اشک میریخت و همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند. ایشان میگفت من خودم یادم نیست اما نمیتوانم احساسم را کنترل کنم ولی من یادم بود.
دوست دارم کار خوب بازی کنم اما فشارهای مالی را چه کنم؟
بعضی وقت ها به دلیل مسائل مالی مجبور شده ام یکسری نقش های کوچک بازی کنم! معلوم است که دوست دارم فیلم خوب بازی کنم و با کارگردان های خوب همکاری داشته باشم اما این هم واقعیت است که در کار با استاد تقوایی (ای ایران) برای ۲ سال ۱۹۵ هزار تومان دستمزد گرفتم؛ آن هم با توجه به این که سیاهی لشکر هم خودمان بودیم و نقش پاکت به سرها را بازی میکردیم و در کنارش هر کار دیگری که به ما داده میشد انجام میدادیم. یادم هست یک بار راه ها بسته شد و در آب و هوای وحشتناک آن مناطق با هلی کوپتر جنگل بانی برای مان نان میانداختند! در چنین شرایطی آنقدر دستمزد گرفتم و حالا افتخار میکنم این فیلم و تجربه همکاری با تقوایی را در کارنامه ام دارم اما خانواده ام در آن دوران شدیدا در فشار بودند و نمیشد به آن وضعیت ادامه داد. من با همه کارگردان های بزرگ قرارداد سفید امضا میکردم و خودم را کاملا در اختیار فیلم میگذاشتم اما همزمان با همان فیلمیکه آخرش ۱۰۰ هزار تومان دستمزد دادند، به فاصله چند ماه در فیلم دیگری بازی کردم و یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان گرفتم.
همه از او میخواهند عین الله را تکرار کند
بازیگر هم باید زندگی کند. تا کجا میتواند قید همه چیز را بزند و فقط به سینما فکر کند؟ یک سال؟ یک دهه؟ ۲ دهه؟ بالاخره یک جایی باید مسیرش را به نفع زندگی خودش و خانواده اش عوض کند. وقتی بازیگر در مجموعه یک فیلم قرار میگیرد، باید همه تلاشش را انجام دهد که آن فیلم را به هر وسیله ای که از دستش برمیآید نجات دهد چون اگر فیلم حتی فیلم ضعیف با شکست مادی و انتقادی مواجه شود، برای بازیگر هم ضرر دارد و اعتبارش زیر سوال میرود. کارگردان ها اگر فیلم شان شکست بخورد میروند با بودجه دولتی دوباره فیلم میسازند ولی بازیگر اگر ۳ فیلمش به طور متوالی شکست تجاری بخورد یا حتی کم سود بدهد، به سرعت کنار گذاشته میشود! اگر هم نقشی را موفق بازی کند و سود بدهد هم دیگر در قالب آن نقش گیرش میاندازند و انتظار دارند همیشه همان کاراکتر را بازی کند. مثلا آقای «حسن رضییانی» یکی از بازیگران با استعداد و با قریحه ماست اما از ۴۰ سال پیش همه انتظار دارند در قالب شخصیت «عین الله باقرزاده» خودش را تکرار کند و به همین دلیل از بازیگری دور مانده است! او تحصیل کرده و بسیار متشخص است و تجربه ارزشمندی در تئاتر دارد اما همه جلال مقدم نمیشوند که به او فیلم پنجره با آن نقش متفاوت را بدهند. بقیه همه توقع داشتند او «عین الله» شود!
بازیگری یعنی کاری که پانته آ بهرام میکند
اگر در بازیگری قابلیتی دارم، احتمالا خاصیت تمرین های تئاتر و دقیق شدن روی زندگی و رفتار مردم است اما مدتی پیش کاری از خانم «پانته آ بهرام» دیدم که ایمان آوردم او یکی از خلاق ترین و تواناترین بازیگران زن بود؛ وقتی چرخ میزد و برمیگشت به پیرزنی ۷۰ ساله تبدیل شده بود. در آن زمان خودم در یک سالن دیگر اجرا داشتم ولی باور کنید طوری مجذوب بازی خانم پانته آ بهرام شده بودم که به اجرای خودم با حدود نیم ساعت تاخیر رسیدم! بازیگر باید این قابلیت را داشته باشد که در قالب نقش هایی که فرسنگ ها با خود واقعی اش فاصله دارد بازی درست و تاثیرگذاری ارائه دهد. بازیگری کاری است که خانم پانته آ بهرام میکند، وگرنه ژست گرفتن و قدم زدن جلوی دوربین که هنر نیست.
با دزد عروسک ها، سینمای کودک را تثبیت کردیم
خوشبختانه طی این سال ها راهنمای خوبی مثل «عبدالله اسکندری» (گریمور قدیمی و باسابقه سینما) داشتم که در همه زمینه ها با او مشورت میکردم، حتی در مورد جزئیات قراردادها. مثلا میگفت در فلان فیلم دستمزد نگیر و شریک شو یا فلان نقش را قبول نکن یا اگر قبول کردی این نکته ها را درنظر بگیر . در فیلم «دزد عروسک ها» به جای دستمزدم در منافع فیلم شریک شدم و اکران آن فیلم به قدری مثبت بود که راه را برای تولید فیلم های کودک باز کرد؛ آنقدر که تعدادی سینما به نمایش آثار کودک و نوجوان اختصاص داده شد.
نه برای خنده و مسخرگی!
معلوم است که دوست دارم از سینمای تجاری فاصله بگیرم و در فیلم های خوب بازی کنم. همین حالا تئاتر برایم درآمد بسیار خوبی دارد اما «رضا عطاران» برای نخستین فیلم سینمایی اش (خوابم میاد) دعوتم کرد و من هم چون میدانم شناخت بسیار خوبی از کمدی دارد قبول کردم. در این کار نقش عجیب و نامتعارفی به عهده داشتم و خیلی جدی نقش مادر عطاران را بازی کردم، نه برای خنده و مسخرگی بلکه خیلی جدی و طوری که تماشاگر باور کند. به خاطر این فیلم تئاتر را متوقف کردم و سر صحنه رفتم، نه یک ریال پول گرفته ام و نه پیش پرداخت و نه هیچی. یعنی ابتدا بُعد معنوی قضیه برایم مهم بود و شجاعت این کارگردان که میخواست کار متفاوتی انجام دهد. حالا به یک بازیگر بگویید میخواهیم زیر ابرویت را برداریم که جلوی دوربین بروی، تا پولش را نگیرد امکان ندارد قبول کند! ولی من قبول کردم و بسیار هم راضی ام که هر کاری از دستم بربیاید برای فیلم و کارگردانش انجام دهم. در سریال آقای پوراحمد هم وقتی کار تمام شد، تازه بخشی از دستمزدم را گرفتم.
بازیگر باید حواسش به واکنش تماشاگران باشد
به نظرم بازیگر باید مثل موم در دست کارگردان حالت بگیرد و شکل عوض کند. اصلا قبول ندارم بازیگر حتی در حد یک فریم، راش های فیلم را ببیند و نظر بدهد. باید همه چیز را تمام و کمال در اختیار کارگردان بگذارد چون فیلم مال اوست و بازیگر مثل مواد خامیمیماند که در دست کارگردان به فیلم تبدیل میشود. بازیگر نباید منقبض باشد؛ باید خودش را رها کند و به کارگردان اجازه مانور بدهد. باید باور کنیم حتی بی سوادترین تماشاگران هم به طور غریزی منتقدان خوبی هستند؛ شاید نتوانند توضیح دهند چرا از بازی فلان بازیگر خوش شان نیامده اما همین که کانال را عوض میکنند یا وسط فیلم به بوفه و… میروند، یعنی نقدشان را اعلام کرده اند. بازیگر باید حواسش به همه این معادله ها باشد.
جوان ها نمیتوانند هم هندوانه بخورند هم دیالوگ بگویند!
نمیشود فیلمنامه را نخواند اما از چند سال پیش شیوه من این بوده که فیلمنامه را یک بار برایم میخواندند و من آن را در ذهنم تصور میکردم. شاید عین دیالوگ ها را اجرا نکنم ولی بداهه گویی ام نزدیک به متن و دیالوگ بوده و بهتر از اصلش درآمده! بازیگران جوانی را در تلویزیون میبینم که موقع بیان دیالوگ ها بسیار خشک و مکانیکی رفتار میکنند و در پایان هر دیالوگ به هم بازی شان که قرار است دیالوگ بعدی را بگوید نگاه میکنند! درحالی که در زندگی واقعی این کار را نمیکنیم چون نمیدانیم پس از ما چه کسی و چه موقع حرف خواهد زد. من از این بازیگران، بازیگری یاد میگیرم و دقت میکنم این اشتباه ها را تکرار نکنم. اگر به بازیگر بگویید هندوانه ات را بخور و دیالوگت را هم بگو، نمیتواند! باید اول هندوانه را تمام کند و بعد دیالوگ بگوید.
از ترس دستمزدم، بابا پنجعلی را دادند به خمسه!
تلویزیون دستمزد خوبی میدهد و تهیه کننده های حرفه ای و بااخلاقی در تلویزیون کار میکنند که حق و حقوق بازیگر را رعایت میکنند و حواس شان به کیفیت محصول شان هم هست. قرار بود در سریال «پایتخت» نقشی را بازی کنم که بعد «علیرضا خمسه» بازی کرد. حتی تمرین هم کردیم و اتود زدیم که خیلی هم خوش شان آمد و به خصوص نویسنده سریال (محسن تنابنده) خیلی اصرار داشت من بازی کنم. فکر میکنم ترسیدند نتوانند دستمزدم را بدهند و به همین دلیل بدون این که به من اطلاع بدهند، نقش را به آقای خمسه دادند! البته من قرارداد سفید امضا کرده بودم اما ظاهرا خودشان ترسیده بودند دستمزدم خیلی زیاد باشد و در پرداختش بمانند! ۳-۲ روز از شروع کارشان گذشته بود که خبردار شدم آن نقش را آقای خمسه بازی میکند و کل ماجرا منتفی است؛ کاش حداقل خبر میدادند!
من به این دلیل که سالن نمیدهند و فضایی برای کار وجود ندارد، کمتر در تئاتر بازی میکنم. مثلا نوروز سال گذشته برای اجرای تئاترمان با سینما ماندانا در شرق تهران قراردادی بسته بودیم که قرار بود از نوروز اجرا داشته باشیم ولی متاسفانه اکران «اخراجی ها۳» باعث شد سالن تا نیمه های شب پر باشد! حتی حاضر شدیم از نیمه شب تا صبح تمرین کنیم ولی موقعیتی برای تمرین وجود نداشت! تئاتر خانه ماست، گرچه خیلی هم ما را اذیت میکنند. نمیدانم فقط با ما اینطور رفتار میکنند یا با همه؟!
برای زنده نگه داشتن نام رضا ژیان…
اسم گروه زنده یاد «رضا ژیان»، «گروه تئاتر تهران» بود پس از درگذشت او در مراسمیکه در تالار سنگلج برگزار شد، مادر و براد رش را روی صحنه دعوت کردیم و در حضور مردم از آن ها اجازه گرفتیم اسم گروه تئاتر تهران را زنده نگه داریم و از آن استفاده کنیم. بعدش هم با همسرش در خارج از کشور تماس گرفتیم و ایشان هم تلفنی اجازه دادند به یاد «رضا ژیان» از این نام استفاده کنیم و نگذاریم این گروه از بین برود. امروز هر بار بر اساس نقش ها بازیگران را انتخاب میکنم. مهم این است که نام گروه تئاتر تهران هنوز زنده مانده است.
کودک درونم، گنده تر از دهانش حرف میزند!
واقعا خودم چنین احساسی درباره خودم ندارم که محبوب همه هستم! و اگر چنین باشد به خودم میبالم ولی واقعیتی وجود دارد که من همه این سال ها سعی کرده ام کودک درونم را زنده و سرحال نگه دارم و صداقت و واقعی بودن این کودک، باعث میشود بچه ها و بزرگسال ها با این کودک احساس نزدیکی کنند و دوستش داشته باشند. نقطه مقابلش این است که یک کودک نوپا سعی میکند حرف های گنده تر از دهانش بزند و ادای بزرگ ترها را دربیاورد! این باعث میشود همه از کار او لج شان بگیرد و بخواهند او را سر جایش بنشانند و وادارش کنند اندازه خودش را در نظر بگیرد و از حدش فراتر نرود. در بعضی بازیگرها این خصلت را میبینیم که خودشان نیستند و برای این که شیرین جلوه کنند یا مورد توجه مردم قرار بگیرند، بلبل زبانی میکنند و ادعای شان از حد و اندازه خودشان فراتر میرود! در این طور موارد ممکن است ابتدا مردم با این کارها سرگرم شوند ولی در نهایت بدشان میآید و آن آدم را پس میزنند!
خیلی اتفاقی، اتفاق افتاد!
قبل از اینکه وارد بازیگری شوم، اصلا فکرش را هم نمیکردم قرار است بازیگر سینما شوم! خیلی اتفاقی این اتفاق افتاد! وقتی نخستین فیلمم را بازی میکردم، خیال میکردم هنوز دارم تئاتر بازی میکنم. چون دوربین را نمیشناختم و با ریزه کاری های تصویر آشنا نبودم. بازیگری را اینطور فهمیده بودم که باید بازی کنم و یک عده تماشاگر هم جمع میشوند و بازی ام را میبینند. اصلا درکی از دوربین و تصویر نداشتم. حتی فکر میکردم کسانی که پشت صحنه جمع شده اند و اطراف دوربین را گرفته اند تماشاچی هستند و من دارم برای آن ها نقش بازی میکنم. هر بخشی از بازی ام که تمام میشد، واکنش افراد حاضر در پشت صحنه فیلم را زیرنظر میگرفتم که ببینم خوش شان آمده یا نه. وقتی به آن ها نگاه میکردم و میدیدم واکنش پرشوری نشان نمیدهند و مثلا به شوخی هایم نمیخندند، نگران میشدم و فکر میکردم بازی ام نگرفته و تماشاگران کارم را دوست نداشته اند. سر فیلم «ای ایران» بود که تازه دوربین و قواعد سینما را شناختم و فهمیدم سینما با تئاتر فرق دارد و بازیگری در این ۲ حوزه کاملا متفاوت است؛ از راه رفتن و ایستادن گرفته تا شیوه بیان دیالوگ ها و نحوه قرار گرفتن مقابل دوربین.
وقتی داریوش مهرجویی برایم چای آورد
قبل از فیلم «اجاره نشین ها»، فیلم های «گاو» و «دایره مینا»آقای «مهرجویی» را دیده بودم اما شناخت خاصی از ایشان نداشتم. نامه ای آمد به تئاتر شهر به همراه یک فیلمنامه و گفتند قرار است نقش «قندی» را شما بازی کنید. فیلمنامه را بخوانید اما قبلش باید آقای مهرجویی شما را از نزدیک ببیند.
چند روز بعد دعوتم کردند به دفتر پخشیران که با مهرجویی ملاقات کنم. رفتم آنجا و دیدم یک نفر با شلوار جین مندرس و پوتین های سربازی در آشپزخانه ایستاده و دارد قهوه درست میکند! گفتم من با آقای مهرجویی قرار دارم و برای ملاقات ایشان آمده ام، لطفا تا ایشان بیاید یک استکان چای هم برای من بیاورید. گفت چشم، میآورم. چند دقیقه بعد همان آقا با استکان چای وارد شد و گفت مهرجویی هستم بفرمایید چای تان را آوردم! خلاصه کلی خجالت کشیدم اما استاد به روی خودش نیاورد و مشغول صحبت درباره فیلمنامه شدیم. نظرم را پرسید و خواست اگر پیشنهادی دارم بگویم. دقیقا یادم نیست آن روز چه پیشنهادهایی به ایشان دادم اما مثلا نقش اوستای بنا را قرار بود بازیگر دیگری بازی کند و من پیشنهاد دادم این نقش برای «فردوس کاویانی» مناسب است. مهرجویی هم از پیشنهادهایم استقبال کرد. دستمزدم برای بازی در «اجاره نشین ها» ۴۰ هزار تومان بود که ۱۰ هزار تومان هم پاداش داد اما قراردادمان برای ۲ ماه و نیم بود که کار بیش از ۶ ماه طول کشید!
دوست دارم همین طور کودک بمانم
راستش این روزها دیگر انگیزه سابق را ندارم. البته هنوز بازیگری برایم باارزش است و حرفه ام را دوست دارم چون کار دیگری بلد نیستم و عمر زیادی هم برایم نمانده که بخواهم کار دیگری یاد بگیرم. آرزو دارم خوشبختی دخترم، بچه های خواهر و برادرم و مردمم را ببینم. همین که این چند سال باقی مانده را با آبرو به پایان برسانم برایم کافی است. دعا کنید آرزو به دل نمانم. خودم را کودک سینما و کودک زندگی میدانم و دوست دارم همین طور کودک بمانم.
آقایی که داشت درباره تشییع جنازه من حرف میزد
یک بار با ریش، کلاه و عینک در تاکسی نشسته بودم که آقایی کنارم نشست و از ونک تا چهارراه ولیعصر با آب و تاب تعریف میکرد که همین الان جلوی درِ تلویزیون تشییع جنازه «اکبر عبدی» بود و قیامتی از جمعیت به پا شده بود و من هم رفتم و زیر تابوتش را گرفتم. مرد خوبی بود بنده خدا! در تاکسی هم همه داشتند افسوس میخوردند و خدا بیامرز میگفتند. خلاصه این آقا گفت و گفت تا به مقصد رسید و خواست پیاده شود، من عینکم را برداشتم و گفتم آن خدابیامرز شبیه من نبود؟ نگاهی کرد و گفت نه زیاد شباهتی ندارید! حالا به هر حال مرده و راحت شده! شباهت به چه درد میخورد؟!
منظورم این است که مردم ما عاشق شایعه هستند. چند سال پیش در یک جمع نیمه رسمی یکی میگفت «لعیا زنگنه» دختر «ثریا قاسمی» است و بقیه هم تایید میکردند! قسم خوردم که این طور نیست؛ این ۲ خانم هیچ نسبتی با هم ندارند اما گوینده و حاضران با لحن تندی مرا سر جایم نشاندند که شما نمیدانید فامیل نزدیک ما هستند ما بهتر میدانیم. عجیب است که با چه اعتماد به نفسی از شایعه دفاع میکنند و خودشان هم باورشان میشود درست میگویند!
اسمم از جایگاه چهاردهم آمد دوم
اولین صحنه انجام حرکات موزون در سینمای ایران پس از انقلاب را من در «اجاره نشین ها» بازی کردم که باید پیش استاد انتظامی و ایرج راد میرفتم و در راه ۲ تا حرکت موزون هم انجام میدادم که یعنی قصد، فقط انجام این کار است. در زمان نمایش فیلم در جشنواره فجر، سالن سینما در این صحنه مثل بمب منفجر شد! اسمم در تیتراژ چهاردهم بود که از بس مهرجویی از بازی ام راضی بود، اسمم را آورد در رده دوم و عکس هایم را هم روی سر در سینما گذاشت.
اولین سکانس بازی ام در «اجاره نشین ها»، آن صحنه ای بود که از خواب بیدار میشوم و کاراته بازی میکنم. مهرجویی در شرح سکانس گفته بود این شخصیت، شب را به بیداری و شب زنده داری گذرانده و صبح سنگین از خواب بیدار میشود. من شب را راحت و به موقع خوابیدم که صبح نقش را بازی کنم، نه این که بی خواب بیایم جلوی دوربین. بگذریم که مهرجویی پس از ضبط سکانس گفت کاملا معلوم است شب گذشته را بیدار مانده ای و خوش گذرانده ای!
وقتی علی حاتمی را به گریه انداختم
زمانی تماشاگر تیپ را باور میکند که ابتدا خود بازیگر آن را باور کرده باشد. چرا تیپ فیلم «مادر» ماندگار شد؟ مخاطب پیش از آن که با کودک بودن شخصیت ارتباط برقرار کند، با کودک درون من احساس صمیمیت میکند و آن را میپذیرد. خدا رحمت کند علی حاتمی عزیز را یادش به خیر. در فیلم مادر با هم گفت وگو میکردیم و میخواستیم ترتیبی بدهیم که رابطه مادر و پسر، طبیعی و صادقانه از کار دربیاید. حاتمی میگفت، قاعدتا باید این بچه بپرد توی بغل مادرش ولی نمیتوانیم این صحنه را نشان بدهیم. دنبال چاره ای میگشتیم که رابطه مادر و بچه را به تصویر بکشیم. گفتم فکری برای این لحظه میکنم اما نه در تمرین، مو قع اجرا باید بازی اش کنم؛ سر فیلمبرداری چادر مادر را گرفتم و آن لحظه را بازی کردم که علی حاتمی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود که فقط اشک میریخت و حتی نتوانست کات بدهد. حاتمی میگفت این لحظه شعر سینمایی است و از این شاعرانه تر در سینمای ایران نداریم. در یکی از عکس های فیلم هم من بالای سر مادر ایستاده ام و دستم را روی سرش میگذارم و پشت دستم را میبوسم؛ هم قابل پخش است و هم از شخصیت خُل و ضع فیلم قابل قبول. در «مادر» نقشم خیلی کم رنگ تر بود اما علی حاتمی عادت داشت سر صحنه دنباله کار بازیگری را میگرفت که بهتر بازی میکرد یا نشان میداد مایه اش را دارد. در این فیلم برایم سکانس مینوشت و نقشم را پررنگ تر میکرد چون میدید که با دل و جان آمده ام.
خاطره آن شلوار جین سوخته
در دوران کودکی خیلی چاق و تپل بودم. شلوار جین خیلی مد بود اما اندازه من وجود نداشت. پدر من مکانیک ماشین های نساجی در کارخانه چیت سازی تهران بود. یک سال کارخانه پدرم، پارچه جین تولید کرد و ما چند متر خریدیم به قیمت آن زمان یادم است ۱۸ تومان و پنج زار پول پارچه شد و ۱۲ تومان هم دادیم چهار راه لشگر دوختند و چهارشنبه سوری حاضر شد، دو روز بعد هم عید بود. من از خوشحالی شلوار جین را شب چهارشنبه سوری پوشیدم و آمدم توی کوچه. آن موقع پاچه گشاد مد بود و پاچه اش را هم تا میکردیم بیرون. بچه ها تو کوچه بدجنسی کردند و یک تکه ذغال داخل پاچه شلوار من انداختند. بوی سوختگی به مشامم رسید ولی فکر نکردم که شلوار من باشد. خلاصه شلوار سوخت و من آن سال مجبور شدم لباس کهنه های پارسال را بپوشم و این جریمه ام بود که مواظب نبودم.
اتفاق همیشگی بین من و پدرم!
من بعضی وقت ها میگویم اگر تلفن من را خواست بگویید نیستم. پدرم پشت تلفن به مخاطب میگوید: «اکبر میگه بگو نیست.» به پدرم میگویم چرا نگفتی؟ او میگوید به نظرت وقتی شما اینجا نشستی، من دروغ بگویم نیستی، درست است!
چگونه وزن کم کردم؟
در مشهد فیلم «استخوان های بابام» را داشتم بازی میکردم و یک شب مهمان دکتر رضوانی شدم. آن موقع کمر درد زیادی داشتم. دکتر به من گفت: اگر میخواهی تا چند ماه دیگر مشکل دیسک کمر پیدا نکنی باید وزنت را پایین بیاوری و درضمن گفت چاقی شکم مثل یک کیف کوله پشتی به کمرت فشار میآورد و موجب میشود دیسکت بیرون بزند. این مسئله موجب شد من به طور جدی برای کاهش وزن تلاش کنم. زمانی ۱۲۷ کیلو وزن داشتم ولی آن قدر تلاش کردم تا کم کم به ۱۰۰، ۹۰ و الان هم به ۸۳ کیلو برسم. باور کنید از گرسنگی گریه میکردم. خیلی سخت بود وقتی که هنوز سیر نشدی از پای سفره و خوردن قورمه سبزی و چلوکباب بلند شوی اما وقتی به کمردرد فکر میکردم به طور جدی با چاقی مبارزه میکردم. در خانواده ما، من از همه چاق تر بودم اما الان برادران دیگرم دارند چاق میشوند، درحالی که من لاغر شده ام. علی آقا عبدی برادرم که بعد از ازدواج در شمال زندگی میکند، به دلیل دست پخت خوب شمالی ها این روزها چاق شده است. الان من از سایر اعضا خانواده لاغرترم البته دخترم المیرا و همسرم هم چاق نیستند.