چت های شیطانی
سرش را پائین انداخته و به موزائیکهای کف اتاق خیره مانده بود. پدرش نیز کنارش نشسته و زیر لب غر میزد. «آخر بچه چرا با آبروی ما بازی کردی؟ آخه مگر هر بیسر و پایی گفت دوستت دارم، تو باید خام بشی و…»
«لیلا» که توان نگاه کردن به چشمان خشمگین پدر را نداشت، به یاد روزی افتاد که با «سعید» از طریق اینترنت آشنا شده بود. ۲۸ خرداد ۸۷٫ آن روز آخرین امتحان پایان سال هم برگزار شد.
وقتی به خانه آمد، مادر برای خرید بیرون رفته بود. سریع لباسهایش را عوض کرد و پای کامپیوتر نشست و زمانی که کلید روشن شدن کامپیوتر را زد، نمیدانست چه سرنوشت تلخی برای خود رقم میزند.
غرق در رؤیاهایش بود که مأموران «سعید» و سه پسر دیگر را دستبند به دست داخل اتاق بازپرسی آوردند.
مرد خشمگین به محض مشاهده آنها، به طرفشان حملهور شد که مأموران سد راهش شدند.
در فرصت کوتاهی که بازپرس مشغول مطالعه پرونده بود، به گفتوگو با «لیلا» پرداختم. دختری که در ۱۸سالگی آینده خود را سیاه و تاریک میدید. هیچ امیدی به آینده نداشت و برای شکایت از پسری که روزی از عشق گفته بود، به دادسرا آمده بود.
محمد غمخوار
سرش را پائین انداخته و به موزائیکهای کف اتاق خیره مانده بود. پدرش نیز کنارش نشسته و زیر لب غر میزد. «آخر بچه چرا با آبروی ما بازی کردی؟ آخه مگر هر بیسر و پایی گفت دوستت دارم، تو باید خام بشی و…»
«لیلا» که توان نگاه کردن به چشمان خشمگین پدر را نداشت، به یاد روزی افتاد که با «سعید» از طریق اینترنت آشنا شده بود. ۲۸ خرداد ۸۷٫ آن روز آخرین امتحان پایان سال هم برگزار شد.
وقتی به خانه آمد، مادر برای خرید بیرون رفته بود. سریع لباسهایش را عوض کرد و پای کامپیوتر نشست و زمانی که کلید روشن شدن کامپیوتر را زد، نمیدانست چه سرنوشت تلخی برای خود رقم میزند.
غرق در رؤیاهایش بود که مأموران «سعید» و سه پسر دیگر را دستبند به دست داخل اتاق بازپرسی آوردند.
مرد خشمگین به محض مشاهده آنها، به طرفشان حملهور شد که مأموران سد راهش شدند.
در فرصت کوتاهی که بازپرس مشغول مطالعه پرونده بود، به گفتوگو با «لیلا» پرداختم. دختری که در ۱۸سالگی آینده خود را سیاه و تاریک میدید. هیچ امیدی به آینده نداشت و برای شکایت از پسری که روزی از عشق گفته بود، به دادسرا آمده بود.
چند وقت است «سعید» را میشناسی؟
حدود یک سال.
چگونه با هم آشنا شدید؟
تو «چت». ۲۸ خرداد پارسال؛ آن روز آخرین امتحان پایان سال برگزار شد. بعد از امتحان به خانه آمدم و بیحوصله پای کامپیوتر نشستم و وارد یک سایت «چت» شدم. قبلاً چند بار وارد این سایت شده بودم. هر بار که وارد میشدم، پسرها برایم پیام خصوصی میفرستادند. من هم از این که آنها را سر کار میگذاشتم، لذت میبردم. وقتی هم پیام «سعید» به من رسید، تصمیم گرفتم اذیتش کنم. هر حرفی که میزدم، او با یک بیت شعر جوابم را میداد. من که علاقه زیادی به شعر داشتم، هر روز یک ساعت با هم چت میکردیم و درباره شعر حرف میزدیم. حدود یک هفته بعد هم به او وابسته شدم. هر روز از ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب با هم صحبت میکردیم. بیشتر حرفهایمان مربوط به شعر و زندگی شاعران بود. بعضی اوقات هم «سعید» شعرهای خودش را برایم میفرستاد.
خانوادهات متوجه ارتباط اینترنتیات نشده بودند؟
نه. آنها کم سوادند و تصور میکردند من در اینترنت مطالعه میکنم.
تا چه زمانی به صورت اینترنتی ارتباط داشتید؟
حدود سه ماه پس از آشنایی، «سعید» برای ثبتنام در دانشگاه به شهر دیگری رفت که دسترسیاش به اینترنت غیرممکن شده بود. از سوی دیگر به خاطر این که بشدت وابسته «سعید» شده بودم، تماسهای ما از طریق تلفن ادامه پیدا کرد.
در مورد چه چیزهایی با هم صحبت میکردید؟
ابتدا در مورد شعر و شاعری اما پس از مدتی «سعید» از من خواستگاری کرد. بعد از این ماجرا بیشتر در مورد زندگی مشترکمان و آینده صحبت کردیم.
چرا نخواستی به طور رسمی به خواستگاری بیاید؟
چند بار از او خواستم اما هر دفعه به بهانهای طفره میرفت. یک بار میگفت پول ندارم. دفعه بعد درسش را بهانه میکرد و صد دلیل دیگر. من هم برای حفظ او همه تقاضاهایش را خیلی سریع میپذیرفتم.
واقعاً به ازدواج با او امیدوار بودی؟
بله. من آیندهام را با او میدیدم و هنوز هم دوستش دارم.
چه وقت همدیگر را دیدید؟
سه ماه قبل. «سعید» وقتی فهمید حسابی وابستهاش شدهام، موضوع قرار خیابانی را مطرح کرد. ابتدا قبول نکردم اما وقتی تهدید کرد تماسهایش را قطع میکند، قبول کردم. بنابراین هر دفعه که برای تعطیلات به تهران میآمد قرار ملاقات میگذاشتیم.
پدر و مادرت هیچ وقت به این رابطه مشکوک نشدند؟
نه، آنها تصور نمیکردند من به طرف این دوستیها کشیده شوم. من هم هیچ وقت جلوی آنها با تلفن صحبت نمیکردم.
موقع قرار ملاقاتها چه بهانهای میآوردی؟
به بهانه خرید کتاب یا رفتن به خانه دوستانم بیرون میرفتم.
در شکایتت اعلام کردهای سعید و دوستانش تو را مورد آزار و اذیت قرار داده و فیلمبرداری هم کردهاند. چطور پسری که قصد ازدواج با تو را داشت، دست به این جنایت کثیف زد؟
«لیلا» چند ثانیهای سکوت کرد و در حالی که با دستمال کاغذی بازی میکرد جواب داد: هنوز باورم نمیشود او این چنین به من خیانت کرده باشد. آن نامرد با احساسات، صداقت و علاقهام بازی کرد. او آبروی مرا نزد خانوادهام برد.
باور کنید تا به حال چندبار تصمیم به خودکشی گرفتهام اما هر بار …
ماجرا چگونه رخ داد؟
یک روز که به پارک رفته بودیم مأموران پلیس به ما مشکوک شدند که با هزار دردسر توانستیم قضیه را تمام کنیم که کار به خانوادهها کشیده نشود. پس از این ماجرا سعید بهانه گرفت که قرار در خیابان و پارک خطرناک است. او خواست زمانی که کسی در خانه مادرش نیست، همدیگر را ببینیم. ابتدا مخالفت کردم اما دو هفته بیشتر نتوانستم دوریاش را تحمل کنم. در این مدت رفتارش هم با من سرد شده بود. اولین بار با استرس رفتم و پس از چند ملاقات روز تولدش فرا رسید. آن روز خانهشان پر از دختر و پسر بود و او مرا به دوستانش معرفی کرد.
از آن به بعد هر وقت به خانهشان میرفتم، یکی از دوستانش هم آنجا بود. او میخواست که با آنها عادی رفتار کنم تا دوستانش نگویند همسر آیندهاش عقب مانده و بیفرهنگ است.
سرانجام هم آن ماجرای شوم رخ داد.
آن روز سعید شبیه شیطان شده بود و هیچ توجهی به التماسهایم نداشت و با دوستانش نقشهاش را عملی کرد.
نمیخواهم یک سؤال کلیشهای بپرسم اما مجبورم. اگر بخواهی یک نتیجه از این ارتباط بگیری آن چیست؟
معلوم است. نتیجه وضعیت فعلیام است. اعتماد خانوادهام را از دست دادهام. دیگر نمیتوانم سرم را جلوی پدر و مادر و دوستانم بالا بگیرم و در چشمانشان نگاه کنم. مادرم همیشه میگفت «اگر پسری واقعاً دختری را برای ازدواج بخواهد، از راه درست و همراه خانوادهاش وارد میشود.» قبل از این اتفاق شوم فکر میکردم این طرز تفکر قدیمی شده اما حالا میفهمم که چه اشتباهی کردهام و ازدواج شرایط و مراحل خودش را دارد که متأسفانه من بشدت فریب خوردم. حالا هم هیچ امیدی به آینده ندارم و…
دختر جوان در حال صحبت بود که بازپرس صدایش زد و حرفها نیمه تمام ماند.
منبع: ایران