رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

پایان انتظار

آب و هوای سرد ومرطوب انگلیس همه را مجبوربه استفاده از لباس های گرم کرده بود و من خوشحال بودم که با راهنمایی همسرم پوشاک مورد نیاز را همراه خود آورده و با خرید کاپشن چرم برای حمید بهترین انتخاب را کرده ام .
حالا که به سمت ایران در حرکت هستیم از سرمای هوا کاسته شده و من با وضعیتی که دارم توانسته ام امروز در هوای پاک اقیانوسیه روی عرشه قدم بزنم .
ساعت ده و نیم صبح است ومن در حال نوشتن خاطراتم هستم . مطمئنا تا مدت ها قادر به پذیرش بیماری نمی باشم . پس این صفحات ، آخرین فصل نگارش شده دفترم می باشد.
چندین هفته را در بندری واقع در صدو پنجاه کیلومتری شهر لندن به انتظار تکمیل بارگیری گذراندیم . حال و روز مناسبی نداشتم . سستی ،کم اشتهایی و حالت دل بهم خوردگی در ساعات اولیه روز، کاملا برایم روشن کرده بود که خداوندلطف و عنایتش را تکمیل کرده است ، با این حال به حمید چیزی نگفتم ، فقط از او خواستم قرارملاقاتی با یک پزشک بگذارد.

آب و هوای سرد ومرطوب انگلیس همه را مجبوربه استفاده از لباس های گرم کرده بود و من خوشحال بودم که با راهنمایی همسرم پوشاک مورد نیاز را همراه خود آورده و با خرید کاپشن چرم برای حمید بهترین انتخاب را کرده ام .
حالا که به سمت ایران در حرکت هستیم از سرمای هوا کاسته شده و من با وضعیتی که دارم توانسته ام امروز در هوای پاک اقیانوسیه روی عرشه قدم بزنم .
ساعت ده و نیم صبح است ومن در حال نوشتن خاطراتم هستم . مطمئنا تا مدت ها قادر به پذیرش بیماری نمی باشم . پس این صفحات ، آخرین فصل نگارش شده دفترم می باشد.
چندین هفته را در بندری واقع در صدو پنجاه کیلومتری شهر لندن به انتظار تکمیل بارگیری گذراندیم . حال و روز مناسبی نداشتم . سستی ،کم اشتهایی و حالت دل بهم خوردگی در ساعات اولیه روز، کاملا برایم روشن کرده بود که خداوندلطف و عنایتش را تکمیل کرده است ، با این حال به حمید چیزی نگفتم ، فقط از او خواستم قرارملاقاتی با یک پزشک بگذارد.
همسرم با دفتر نمایندگی کشتیرانی تماس گرفته واز آنها خواهش کرد ترتیب این ملاقات را بدهند.دکتر با بررسی وضعیتم و انجام آزمایشی کوتاه به مانوید داد، مشکلی وجود ندارد و به زودی صاحب فرزندی خواهیم شد. هیچ وقت ، لحظه ای که حمید متوجه پدر شدنش شد را فراموش نخواهم کرد. لبخندی به روشنی آسمان و اشک شوق به زلالی دریا صورتش را پوشاند و با گفتن این جمله که باورم نمی شه !یعنی من به زودی پدر خواهم شد، خدایا متشکرم !و لرزشی که در صدایش بودنشان داد که شادی اش را کنترل می کند. تمام طول مسیر بازگشت به کشتی را سکوت کرده و به فکر فرو رفته بود و فقط زمانی که نگاهمان در هم گره می خورد با زدن لبخندی مرا دلگرم می کرد.تازه وارد کابین شده بودیم که گفت : ما باید با هم صحبت کنیم . گفتم در مورد چه موضوعی ؟
پاسخ داد: تو و بچه ، من نگرانم !
گفتم : اجازه بده لباس هایم را عوض کنم . او لبه کاناپه نشست و با گره زدن دستانش در هم نشان داد در بیان افکارش عجله دارد. خیلی زودکنارش نشستم و گفتم : من سراپا گوشم . گفت : به زودی بارگیری کشتی تمام خواهد شد، قبل ازحرکت ، من باید برای تو بلیط هواپیما تهیه کنم تاخیلی راحت به ایران برگردی . سفر دریایی باوضعیتی که تو داری برایت خطر دارد، ضمنا ماباید خود را آماده نگهداری از کودکمان کنیم . به میان صحبتش پریدم و گفتم : حمید جان صبر کن €چقدر عجله داری !وقت بسیار است و من هم کاملا سالم و قوی هستم . ترجیح می دهم ، زمان بازگشت را هم در کنار تو باشم . می دانی تا مدت هابا وجود بچه نمی توانم تو را همراهی کنم ، اجازه بده از این روزها استفاده کنیم .
خیلی با او صحبت کردم تا رضایت داد، با این شرط که من از خودم کاملا مراقبت کنم . دو هفته پر از نشاط گذشت . همسرم دائما از روزهای خوب آینده و کارهایی که باید انجام می دادیم صحبت می کرد و من هم با صبر وحوصله او را همراهی می کردم . دو روز بود سفرمان را به سمت ایران آغاز کرده بودیم که حمید ازم خواست اگر حالم خوبه و ناراحتی ندارم به دیدار یکی از ملوانان بروم . می گفت : همه همکاران نگرانش هستند .اززمانی که حرکت کرده ایم از کابینش خارج نشده است . بچه ها با رضایت مسوولیت کارهایش رابرعهده گرفته اند ولی احتمالا کاپیتان گزارش کاری نامناسبی برایش خواهد نوشت . هرکداممان به دیدارش رفته ایم ، از ما خواسته که تنهایش بگذاریم . خیلی از بچه ها به عشق حضور اوکار بر روی این کشتی را قبول کرده اند، آخه می دانی ، مسعود دوست بسیار خوب و با نشاطی است و با هیچ کس مشکلی ندارد و همه او رادوست دارند. قول دادم با او صحبت کنم . خودم نیز نگران شده بودم . بار اول که به دیدارش رفتم بدون باز کردن در از من خواست که تنهایش بگذارم . روز بعد به اتفاق حمید به دیدارش رفتیم ،از پشت در کابین از او خواهش کردیم که اجازه بدهد با هم صحبت کنیم . مدتی طول کشید تا دررا باز کرد و بعد از معذرت خواهی به خاطر این رفتارش و همین طور که کابین بهم ریخته و اوضاع آشفته اش از ما خواهش کرد که بنشینیم . او مردی حدودا چهل و دو، سه ساله با قامتی متوسط و لاغراندام بود. سری کم مو و صورتی گیرا و لبخندی گشاده داشت که در آن لحظه از تغییری که درچهره اش دیدم متاثر شدم ، کاملا مشخص بود که بسیار ناراحت است . از او خواهش کردم که خیلی راحت با من صحبت کند تا شاید بتوانم راهنمایی اش کنم .
او گفت : چه می توانم بگویم ، شما با کسی روبه روهستید که خودش می داند چقدر در زندگی اشتباه کرده ، مردی که برای دیگران زندگی کرد،نه برای خودش ، کسی که به علت بی برنامگی ،زندگی اش را باخته است و هیچ امیدی به آینده ندارد. سکوت کرد و سرش را در میان دست هایش گرفت . گفتم : شاید با مرور خاطرات گذشته و پی بردن به اشتباهاتتان و راهنمایی من بتوانید خود را برای مبارزه با زندگی آماده کنید،هیچ وقت برای جبران اشتباهات دیر نیست .مدتی فکر کرد و بعد با نوشیدن کمی آب شروع به صحبت کرد.
در خانواده ای هشت نفره بزرگ شدم . پدرم درآمد کافی نداشت ، به همین علت از زمان نوجوانی برای به دست آوردن مایحتاجم ، کارمی کردم . دست فروشی ، فروشندگی ، کارهای ساختمانی و در کنار همه زحمت هایی که می کشیدم تا آنجا که توانستم درسم را نیز ادامه دادم . درمحله ای قدیمی نزدیک خیابان مولوی خانه ای کوچک و دو طبقه داشتیم . پر از رفت وآمد و سرو صدای بچه ها، یک لحظه با هم جر وبحث می کردند و زمانی دیگر را به محبت و یاری هم می گذراندند. با سختی و تلاش پس اندازمی کردم ولی خیلی راحت به خواهر و برادرم کمک می کردم ، بعداز گرفتن دیپلم مدت کوتاهی در یک کفاشی تحت تعلیم استاد کارم زحمت می کشیدم . دوستان زیادی داشتم و خوش صحبتی و مدارا با تمام افراد باعث شده بود دردل دوستانم جا باز کنم و بعداز گذراندن یک روزپرکار در زیر زمین و محیطی خسته کننده ، شبها، بادوستانم به پارک و سینما می رفتیم و من هر چه داشتم برایشان خرج می کردم ، زیرا آنها راگرفتارتر از خودم می دانستم و ترجیح می دادم به نفع خانواده هایشان کار کنم . دوران سربازی که در شهرستان بودم ، بیشتر در جمع دوستان غرق شدم . در آن زمان بود که برای اولین بار عاشق یک دختر زیبای ترک شدم ، که خانواده اش شدیدا مخالفت کردند و با فاصله انداختن بینمان به اجبار او را شوهر دادند و من که پدر و مادرم رامقصر می دانستم به خاطر اینکه فکر می کردم تلاششان را برای راضی کردن آنها نکرده اند به دریانوردی رو آورده و خود را از جمع خانواده دور کردم . تمام دوران آموزشی دریایی و زمان تحصیلم روی پای خود ایستاده و از آنها کمک نخواستم ، ولی بعداز بازگشت از اولین سفر، دلم برای دیدارشان پر می زد، به دیدارشان رفتم ووقتی پدرم را بیمار و مادرم را محتاج کمک برای تهیه جهیزیه خواهرم دیدم هر چه پس اندازکرده بودم به آنها داده و خوشحالشان کردم . آن زمان در شرکت ما افراد دوره دیده کم بودند، به همین علت من زمان بیشتری را می توانستم روی کشتی بگذرانم . سه سال بعد را در بنادر مختلف ،هر چه ماهیانه کار می کردم خرج خود و دوستانم می کردم . حالا دیگر زبان هندی را مثل زبان مادری ام صحبت می کردم و به محض پهلو گرفتن کشتی در یکی از بنادر هندوستان ، چندین دوست داشتم که به دیدارم می آمدند و من بعد از پایان ساعت کاری با آنها به خوش گذرانی می رفتم . دربنادر اروپایی وضعیت برای من فرقی نمی کرد،هر چند که هزینه عیاشی بسیار گزاف بود، همیشه یک نفر را داشتم تا پس اندازم را همراه مقداری دیگر که قرض می کردم با هم خرج کنیم . اصلا به فکر آینده نبودم ، الان که فکر می کنم ، همه تلاش می کردند و زندگی خود را می ساختند ولی من هیچ چیزی نداشتم ، خسته و کوفته و پشیمان به خانه پدرم برگشتم و به اصرار مادرم به خواستگاری مریم رفتم . یک دختر معمولی ، ساده و مهربان وبعد از موافقت او و خانواده اش با هم نامزد شدیم . کم کم مهرش به دلم می نشست ، بعدازازدواج در خانه پدری زندگی مان را آغاز کردیم .پس از آن به مدت چهار سال او همسرم بود، باسختی در خانه پدرم زندگی می کرد و من بیشترروزهای سال راروی کشتی بودم ولی باز هم ازرفیق بازی و عیاشی دست برنداشتم . بعداز مدتی او نیز به این اخلاق زشتم پی برد و هر چه تلاش کرد نتوانست مرا تغییر دهد. نمی دانم بگویم خوشبختانه و یا بدبختانه خداوند ما را از نعمت فرزند نیز محروم کرده بود .تنهایی ، رنج دوری ازهمسر و یا بهتر بگویم شوهر بدون مسوولیت وبی فکر او را خسته کرده بود. چقدر مگرمی توانست تحمل داشته باشد. یک مرد تلاش می کند تا خانواده اش درآرامش باشند، ولی من هر چه کار می کردم . خرج خودم و رفقایم می کردم . توافقی از هم جدا شدیم ، من که او رادوست داشتم تقاضا کردم یک سال درمنزل پدرش به انتظارم بماند شاید بتوانم در زندگی ام تغییری بدهم ، به همین منظور شغلم را رها کرده وبه دعوت یکی از دوستانم به هندوستان رفتم . پس از شش ماه تلاش و کار و پولی که پدرم بعد ازفروش خانه برایم فرستاده بود، مهمان خانه ای اجاره کرده و با راهنمایی توریستها، پول خوبی به دست آوردم ، تا اینکه بعداز یک سال در شهری که سکونت داشتم کاملا شناخته شده بودم . آنجا باکشور ما خیلی فرق دارد و به نظر من عدالت کامل اجرا نمی شود. عده ای با پرونده سازی علیه من مبنی بر اینکه جاسوس هستم اموالم را ضبط کرده و دست خالی مرا به ایران بازگرداندند. آن وقت بود که دیگر حتی روی برگشتن به خانه را هم نداشتم . مدتی به کمک یک دوست زندگی ام راگذراندم و با تلاش و کوشش و ثبت این موضوع که در کارم تبحر دارم به صورت قراردادی مشغول به کار شدم و دوباره به کشتی بازگشتم . سفرقبلی خیلی خوب بود، سرم به سنگ خورده وفقط به فکر پس انداز برای آینده بودم ، قروضم راپرداخت کرده و پدرم را راضی کردم و با امید به آینده به این سفر آمدم . حال دیگر با تمام وجوددلم برای مریم تنگ می شد و برای تمام رنج هایی که او کشیده بود غصه می خوردم و روزهای خوب زندگی مشترکمان را به یاد می آوردم .تصمیم گرفتم با او تلفنی صحبت کرده و ر ضایتش را برای زند گی مجدد به دست آورم . تماس گرفتم ولی کسی گوشی را برنداشت ، از خواهرم خواستم با او صحبت کند. چند روز قبل از حرکت ،از بندر با خواهرم صحبت کردم ، او گفت : بعد ازپرس و جو متوجه شده ام یک ماه پیش مریم ، بامردی که سه کودک بی مادر داشته ازدواج کرده است .
او زحمت نگهداری از آن کودکان را به زندگی بامن ترجیح داده . حالا می فهمم که به حال او وخودم چقدر جفا کرده ام . مردی هستم خسته ازرفاقت های بی حاصل و عیاشی که در بازگشت ازخوشی های زودگذر هیچ کس در انتظارم نیست .او ساکت شد. بغض گره خورده درگلویش تبدیل به گریه بلندی شده بود که هر کسی را تکان می داد. مردی که همیشه می خندید و غصه اش راکسی ندیده بود، اکنون مانند کودکی به شانه ای برای گریستن احتیاج داشت و حمیداو را درآغوش کشیده و دلداری اش داد و اشک درچشمانش جمع شده بود. نمی دانم چرا او مرا به یاد برادرم وحید انداخته بود، شاید به این علت که او نیز مردی تنهاست .خوشحالم که تا ده روزدیگر به ایران باز می گردیم و من می توانم برادرم را ببینم .
هر چند که می دانم تا مدتها با حمید همسفرنخواهم شد ولی انتظار برای دیدار از او،زیباست .
وقتی به خانه برگردم می دانم ، تا مدتها باید چشم انتظار باشم ، چشم انتظار حمید و یا کودک ندیده ام …امیدوارم آنها را سلامت ببینم .
تو را من چشم در راهم …
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند مرا در شاخ(تلاجن ) سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم ;
تو را من در راهم …


یک سال بعد:
شوق بازگشت حمید مرا به تکاپو انداخته و سعی می کنم تمام کارهایی که به خاطر نگهداری ازدختر کوچولویم ، عقب مانده است را انجام دهم .در حال مرتب کردن اتاق مطالعه بودم که دفترخاطراتم را یافتم و با مرور صفحه های آن متوجه شدم که چقدر دلم برای کار در درمانگاه و پذیرش بیماران تنگ شده است ، ولی فعلا ترجیح می دهم وقتم را به نگهداری از فرزندم بگذرانم تا زمانی که او بزرگتر شود. بعد از بازگشتمان تا شش ماه حمیدایران ماند و امکانات رفاهی ما را فراهم کرد.مواظب سلامتی من و فرزندش بود تا اینکه دخترقشنگم عسل به دنیا آمد، تازه یک ماهه بود که حمید به اجبار ما را ترک گفته و به سفر رفت .نگهداری بچه ای کوچک و گذراندن زندگی بدون حمید واقعا مشکل بود.
اگر کمک های برادرم وحید نبود نمی دانم چه باید می کردم . از زمانی که نامه اش به دستم رسیده واقعا خوشحالم ، مطمئنا تا هفته دیگر او به منزل بازخواهد گشت و ما زندگی جدیدی ر ا در کنار هم آغاز خواهیم کرد و در ادامه متن نامه را یادداشت می کنم .
ستاره قشنگم سلام ;
می دونی چرا ستاره ؟ چون وقتی شب های ابری به آسمان نگاه می کنیم جز ظلمت و تاریکی چیزی نمی بینیم ، ولی وقتی ستاره ای درخشان ازبین ابرها ظهور می کند تمام ظلمت شب راتحت الشعاع قرار می دهد. توهم در زندگی تاریک من مثل ستاره درخشیدی . اینجا دور از تو،وقتی باتمام وجود می خواهمت به آسمان نگاه می کنم شایدکه تو هم در آن لحظه چنین کنی واین پلی باشد بین من و تو…
همسر مهربانم ، قصد ندارم ناراحتت کنم ، ولی چون در ادامه خبر خوشحال کننده ای برایت دارم از بیماری ام می نویسم ، از همان روزهای ابتدایی سفر کمردرد به سراغم آمد، البته پرونده پزشکی درشرکت داشتم و دکتر کار سنگین رابرایم قدغن کرده بود، به همین علت کاپیتان بیماری ام را به پزشک معالج و شرکت ابلاغ نمود.مدیران در پی چاره جویی برآمدند و طبق درخواست خودم برای انجام کارهای اداری ،دیروز حکم جدید را برایم فرستادند و در آن مرابه کار در قسمت فنی دفتر مرکزی دعوت کرده اند. بعد از مطلع شدن دلم مالامال از شادی شد، چون می توانم از این به بعد در کنار تو باشم .زبانم برای بیان احساسی که به تو و هدیه قشنگم که به من ارزانی داشته ای قاصر است . ساعت گیج زمان همیشه به تندی گام برمی داشت ولی نمی دانم خاصیت انتظار است که گذشت زمان مانند قرنی برایم جلوه گر شده و یا دلتنگی بیش ازحدم …
اما به زودی زود خواهم آمد و از دیدن تو وفرزندم قرین شادی خواهم شد.
به امید دیدار.

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد