فرازهای زندگی جومپا لاهیری
رد و بدل کردن داستان
دلم میخواست کسی مرا نشناسد و مثل آدمهای معمولی باشم و مثل دیگران رفتار کنم. من با توجه به اینکه گذشته متفاوتی داشتم، انتظار آیندهای دیگر را میکشیدم. جذبه بازیگری برای من در همین بود؛ رسیدن به آرامش از طریق اینکه هویتم را پاک کنم و هویت یک نفر دیگر را بپذیرم. چطور میتوانستم نویسنده باشم، درونیاتم را بیان کنم، در حالی که نمیخواستم خودم باشم
جومپا لاهیری متولد ۱۱ ژوئیه ۱۹۶۷ در لندن با نام نیلانجانا سودشناست. این نویسنده آمریکایی هندیتبار با نخستین اثرش، مجموعه داستان مترجم دردها (۱۹۹۹)، برنده جایزه ادبی پولیتزر در سال ۲۰۰۰ شد. همچنین نخستین رمان او به نام همنام (۲۰۰۳) در ساخت فیلمی به همین نام در سال ۲۰۰۷ مورد اقتباس قرار گرفته است. لاهیری از جمله نویسندگانی است که در ایران با استقبال خوب مخاطبان روبهرو شده است. مطلب پیش رو جزئیاتی از زندگی لاهیری را بیان می کند.
کتابها و داستانهایی که توی آنها بود، تنها چیزهایی بودند که در بچگی احساس میکردم میتوانم مالک شان باشم. حتی آن زمان هم این مالکیت، یک مالکیت واقعی نبود؛ پدر من یک کتابدار است، و شاید چون به مالکیت اشتراکی اعتقاد داشت، یا شاید چون والدینم خرید کتاب برای من را ولخرجی میدانستند، یا شاید چون آدمها در آن زمان نسبت به حالا مالکیتهای کمتری داشتند من تقریبا هیچ کتابی نداشتم که بخواهم آنها را از آن خودم بدانم. یادم هست که حسرت داشتن کتاب را میخوردم تا اینکه سرآخر این اجازه را پیدا کردم که برای اولین بار صاحب یک کتاب باشم. پنج، شش سالم بود.
رد و بدل کردن داستان
دلم میخواست کسی مرا نشناسد و مثل آدمهای معمولی باشم و مثل دیگران رفتار کنم. من با توجه به اینکه گذشته متفاوتی داشتم، انتظار آیندهای دیگر را میکشیدم. جذبه بازیگری برای من در همین بود؛ رسیدن به آرامش از طریق اینکه هویتم را پاک کنم و هویت یک نفر دیگر را بپذیرم. چطور میتوانستم نویسنده باشم، درونیاتم را بیان کنم، در حالی که نمیخواستم خودم باشم
جومپا لاهیری متولد ۱۱ ژوئیه ۱۹۶۷ در لندن با نام نیلانجانا سودشناست. این نویسنده آمریکایی هندیتبار با نخستین اثرش، مجموعه داستان مترجم دردها (۱۹۹۹)، برنده جایزه ادبی پولیتزر در سال ۲۰۰۰ شد. همچنین نخستین رمان او به نام همنام (۲۰۰۳) در ساخت فیلمی به همین نام در سال ۲۰۰۷ مورد اقتباس قرار گرفته است. لاهیری از جمله نویسندگانی است که در ایران با استقبال خوب مخاطبان روبهرو شده است. مطلب پیش رو جزئیاتی از زندگی لاهیری را بیان می کند.
کتابها و داستانهایی که توی آنها بود، تنها چیزهایی بودند که در بچگی احساس میکردم میتوانم مالک شان باشم. حتی آن زمان هم این مالکیت، یک مالکیت واقعی نبود؛ پدر من یک کتابدار است، و شاید چون به مالکیت اشتراکی اعتقاد داشت، یا شاید چون والدینم خرید کتاب برای من را ولخرجی میدانستند، یا شاید چون آدمها در آن زمان نسبت به حالا مالکیتهای کمتری داشتند من تقریبا هیچ کتابی نداشتم که بخواهم آنها را از آن خودم بدانم. یادم هست که حسرت داشتن کتاب را میخوردم تا اینکه سرآخر این اجازه را پیدا کردم که برای اولین بار صاحب یک کتاب باشم. پنج، شش سالم بود. کتاب خیلی کم حجمی بود و اسمش هم این بود: «دیگر هرگز مجبور نیستی دنبال دوست بگردی.» این کتاب در میان شکلاتها و عکس برگردانها در مغازه قدیمیای که در آن سوی خیابان نزدیک اولین خانه ما در «راد آیلند» قرار داشت، زندگی میکرد. داستان این کتاب خیلی پیش پا افتاده بود؛ بیشتر شبیه یک کارت تبریکی بود که کش داده شده باشد تا یک داستان. ولی خاطرم هست که وقتی میدیدم مادرم آن کتاب را برایم میخرد و آن را با خودم به خانه میآوردم، چه هیجانی داشتم. در داخل جلد آن نوشته شده بود: «این کتاب مخصوص… است» که در جای خالی باید اسم خودم را مینوشتم. مادرم این کار را کرد، او همچنین کلمه «مادر» را هم نوشت تا معلوم شود که او این کتاب را به من داده است، هرچند من او را مادر صدا نمیزدم و به او میگفتم «مامان». «مادر» یک نگهبان دیگر بود ولی او به من کتابی داده بود که پس از گذشت نزدیک به چهل سال، هنوز هم در یک جاکتابی در اتاق بچگیام قرار دارد.
در خانه ما چیزهایی برای خواندن پیدا میشد ولی کم بود و در من رغبت چندانی ایجاد نمیکرد. مثلا کتابهایی درباره چین و روسیه که پدرم در دانشگاه در رشته علوم سیاسی آنها را میخواند و همین طور چند شماره از هفته نامه «تایم» که در زمان استراحت میخواند. مادرم چند کتاب رمان و داستان کوتاه و تلی از یک مجله ادبی به نام «دش» داشت ولی همه اینها به زبان بنگالی بودند و من حتی عناوین آنها را نمیتوانستم بخوانم. او کتابها و مجلاتش را روی طبقات فلزی در زیرزمین یا جایی در نزدیکی تختش که نزدیک شدن به آن قدغن بود، نگه میداشت.
از بین کتابهایش یک جلد کتاب زرد رنگ از اشعار «کازی نازرول ایسلام» [نظر الاسلام] را به یاد دارم که به نظر میرسید برایش حکم یک متن مقدس را دارد و همچنین یک فرهنگ لغت انگلیسی قطور و فرسوده که جلدش به رنگ خرمایی مایل به قرمز بود و از آن برای بازی «اسکرابل» استفاده میکردیم. در یک مقطع، ما از سوپرمارکتی که خریدهای مان را انجام میدادیم، چند جلد اول از یک سری کتابهای دایرهالمعارفی را خریدیم ولی هرگز تمام جلدهای آن را که این سوپرمارکت برای شان تبلیغ هم میکرد، نخریدیم. وضع کتاب در خانه ما باری به هر جهت و هر چه پیش آمد خوش آمد، بود، همان طور که بعضی از دیگر جنبههای زندگی مادی مان به همین شکل بود. ولی من آرزوی وضعیتی برعکس این را داشتم: آرزو داشتم در خانهای باشم که کتاب در آن حضور محکم و استواری داشته باشد، و همه جا تلنبار شده باشد و شادمانه در کنار دیوارها ردیف شده باشد.
بعضی وقتها به نظر میرسید که تلاشهای خانوادهام برای پر کردن خانه از کتاب نقش بر آب میشود؛ مثلا، یک بار پدرم با چند تا میله و تاقچه دیوار کوب خواست چند طبقه سبز زیتونی رنگ را روی هم محکم کند، ولی چون دیوارهای الکی خانه ما قدرت نگه داشتن آنها را نداشت، تمامش فرو ریخت.
آنچه من در واقع به دنبالش بودم این بود که رد مشخص تری از زندگی ذهنی والدینم داشته باشم: مدرک صحافی شده و چاپ شده از آنچه آنها میخواندند، از آنچه برای شان الهام بخش شده بود و ذهن شان را شکل داده بود. به دنبال این بودم که به واسطه کتاب ارتباطی بین خودم و آنها ایجاد کنم. ولی والدین من چیزی برایم نمیخواندند یا برایم داستان تعریف نمیکردند؛ پدرم اصلا اهل داستان خواندن نبود و داستانهایی که مادرم احتمالا در دوران جوانی در کلکته به آنها علاقه داشته، به من انتقال پیدا نکرد. اولین تجربه من در مورد اینکه بشنوم کسی داستانی را با صدای بلند بخواند، زمانی برایم پیش آمد که برای اولین و آخرین بار پدربزرگ مادریام را دیدم؛ آن موقع دو سالم بود و برای اولین بار بود که به هندوستان میرفتم. او روی تخت دراز میکشید و مرا روی سینهاش مینشاند و داستانهایی را از خودش میساخت و برایم تعریف میکرد. بزرگتر هایم به من میگویند من و پدربزرگم مدتها پس از خوابیدن همه، همچنان بیدار میماندیم و پدربزرگم هم داستانها را کش میداد، چون من اصرار میکردم که داستانهایش به پایان نرسند.
بنگالی اولین زبانی بود که من یاد گرفتم، زبانی که در خانه میشنیدم و صحبت میکردم. ولی کتابهای دوران بچگیام به زبان انگلیسی بودند، و موضوع بیشتر آنها یا زندگی انگلیسیها بود یا آمریکایی ها. نسبت به این احساس که دارم به فرهنگ غیر تعدی میکنم، آگاه بودم. آگاه بودم که به دنیاهایی که دارم راجع به آنها کتاب میخوانم تعلق ندارم: اینکه زندگی خانواده من فرق میکند اینکه غذاهای متفاوتی زینت بخش میز غذای مان بود، اینکه ما تعطیلیهای متفاوتی را جشن میگرفتیم و اینکه خانواده من دغدغه چیزهای متفاوتی را داشتند و با این حال، وقتی کتابی در تملک من بود، در حالی که آن را میخواندم، این تفاوتها دیگر برایم اهمیتی نداشت. من با خواندن کتاب وارد یک رابطه خالص با داستان و شخصیتهای آن میشدم و با دنیاهای داستانی رو در رو میشدم طوری که انگار واقعا رو به رویم هستند و به طور کامل در آن دنیاها زندگی میکردم و در آن واحد هم در آن دنیاها غرق میشدم و هم در آن نامرئی بودم.
در زندگی واقعی، مخصوصا موقعی که دختر جوانی بودم، از شرکت کردن در فعالیتهای اجتماعی میترسیدم. نگران این بودم که دیگران در مورد من چه فکر و چه قضاوتی ممکن است بکنند. ولی وقتی خواندن را شروع کردم دیگر از این نگرانیها راحت شده بودم. میفهمیدم که دوستان داستانیام چه میخورند و چه میپوشند، چطور حرف میزنند، و چطور اسباب بازیهای شان در اتاقهایشان پخش و پلاست و چگونه در یک روز سرد کنار آتش مینشینند و شکلات داغ مینوشند. میفهمیدم چه روزهایی را به تعطیلات میروند، قره قاطها را میچینند، و مرباهایی که مادرشان روی اجاق گاز درست میکنند. برای من مطالعه کردن به معنای اکتشاف در اساسی این مفهومش بود؛ کشف فرهنگی که برای والدینم بیگانه بود. من با خواندن این کتابهای خارجی، در واقع داشتم از والدینم نافرمانی میکردم و با خواندن این کتابها از یکسری چیزهای بخصوص سر در میآوردم که آنها چیزی در مورد شان نمیدانستند. هر کتابی که به واسطه من وارد خانه میشد بخشی از قلمرو خصوصی من بود و بنابراین من نه تنها حس تعدی به یک فرهنگ دیگر را داشتم، بلکه حس میکردم، از یک نظرهایی، به والدینم که داشتند مرا بزرگ میکردند، دارم خیانت میکنم. وقتی دوست پیدا کردن را شروع کردم، نویسندگی برایم واسطه این کار بود. طوری که در ابتدا، نوشتن، مثل خواندن، برایم بیشتر از آن که یک عمل فردی و در انزوا باشد، تلاشی برای برقراری ارتباط با دیگران بود. من در تنهایی کار نوشتن را انجام نمیدادم، بلکه به همراه یک دانش آموز دیگر در کلاسم در مدرسه، مینوشتم. من و دوستم با هم مینشستیم و در تخیل آن شخصیتها و پیرنگهای داستانی را خلق میکردیم و به نوبت قسمتهای داستان را مینوشتیم و در این ضمن صفحات داستان را به جلو و عقب ورق میزدیم. دستخط ما تنها چیزی بود که کار ما را از هم متمایز میکرد و فقط به این طریق بود که مشخص میشد کدام قسمت را کدام یکی مان نوشته است. من همیشه روزهای بارانی را به روزهای آفتابی ترجیح میدادم، چون مدرسه به طور موقت تعطیل میشد و ما مجبور میشدیم در خانه بمانیم و میرفتیم در هال مینشستیم و روی داستان مان متمرکز میشدیم. ولی حتی در روزهای غیر بارانی هم جایی را برای نشستن پیدا میکردم، مثلا زیر یک درخت یا بر لبه یک گودال ماسه بازی، با همان دوست و بعضی وقتها با یکی دو تا دوست دیگر، مینشستم تا کار روی قصه مان را ادامه دهیم. داستانهایی که من با دوستانم مینوشتم بازتاب داستانهایی بودند که در آن زمان داشتم میخواندم: خانوادههایی که در دشت زندگی میکردند، دختران یتیمی که به مدرسه شبانه روزی فرستاده میشدند یا زنهای معلم سرخانهای بدخلق آموزش شان میدادند، بچههایی با نیروهای فراطبیعی یا توانایی اینکه قهرمان داستان وارد کمد بشود و سر از دنیاهای دیگر در بیاورد. چیزهایی که میخواندم آینه من بود، مصالح داستانی من بود؛ من هیچ بخش دیگری از خودم را نمیدیدم. عشق من به نویسندگی باعث شد در سنین پایین دست به دزدی بزنم. الماسهای توی موزه که من برای به دست آوردن شان نقشه کشیدم و قوانین را زیر پا گذاشتم، دفترهای سفید توی فایل معلمم بودند که خیلی مرتب چیده شده بودند، و آنها را بین ما پخش میکردند تا توی شان جمله بنویسیم یا ریاضی تمرین کنیم. این دفترها باریک بودند، منگنه شده بودند، روی جلدشان هیچ طرحی نداشت و رنگ جلد شان هم یا آبی کمرنگ بود یا زرد متمایل به قهوه ای. صفحات این دفترها خط دار بودند، و ابعاد شان نه خیلی کوچک بود و نه خیلی بزرگ. من که آن دفترها را برای نوشتن داستان هایم میخواستم، جسارت به خرج دادم و به معلمم گفتم که یکی، دو تا از آن دفترها را به من بدهد. سپس وقتی فهمیدم که فایل معلمم همیشه قفل نیست و همیشه تحت مراقبت دوربینهای مداربسته نیست، خودم رفتم و دزدکی چند تا از آنها را برداشتم.
کلاس پنجم بودم که برای نوشتن داستانی به نام «ماجراهای یک ترازو» برنده یک جایزه کوچک شدم؛ در این داستان، راوی که خود ترازو است، دستهای مردم و سایر موجودات را که با آن دیدار میکنند، توصیف میکند. سرانجام به دلیل زیاد بودن وزن زمین ترازو خراب میشود و آن را توی زبالهها پرتاب میکنند. من برای این داستان تصویر کشیدم (آن موقع برای تمام داستان هایم تصویر میکشیدم)، و با تکههایی از نخ کاموای نارنجی رنگ آن را صحافی کردم. کتاب برای مدت بسیار کوتاهی در کتابخانه مدرسه به نمایش گذاشته شد، یک کارت و جیب کتاب واقعی هم برایش گذاشته بودند. هیچ کس آن کتاب را امانت نگرفت، ولی این موضوع برایم اهمیتی نداشت. همان اعتباری که آن کارت و جیب به کتابم داده بود، برایم کافی بود. یک کارت هدیه برای خرید از یک فروشگاه محلی هم همراه این جایزه بود. من به همان اندازه که دوست داشتم از خودم کتاب داشته باشم، در این مورد دودل و مردد بودم. به نظر میرسید که ساعتها در میان قفسههای فروشگاه سرگردان هستم. سرانجام کتابی را انتخاب کردم که هرگز چیزی در موردش نشنیده بودم: «داستانهای شلغم زرد» اثر «کارل سندبرگ». دلم میخواست که آن داستانها را دوست داشته باشم ولی طنز منسوخ آن برایم قابل درک نبود ولی من آن کتاب را به عنوان یک طلسم نگه داشتم؛ شاید طلسمی برای اولین شناخته شدنم. مثل برچسبهای روی کیکها و بطریهایی که آلیس در زیر زمین پیدا کرد، هدیه اصلی جایزهای که برده بودم این بود که با من به وجه آمرانه صحبت میکرد؛ برای اولین بار، صدایی در ذهنم به من گفت: «این کار را انجام بده.»
ولی من با بالاتر رفتن سنم و ورود به مرحله نوجوانی و سالهای پس از آن، نویسندگیام در آنچه به نظر میرسید تناسب معکوس سالهای عمرم باشد، دچار افت شد. هرچند حس جبرگونه ابداع داستان همچنان در من باقی ماند ولی تردید و دودلی آن را تضعیف کرد، طوری که من نیمه دوم سنین کودکیام را در حالی گذراندم که به تدریج آن کار آرامشبخشی را که میشناختم به فراموشی سپردم و آن کاری که سابقا بهطور غریزی انجام میدادم دیگر انجام دادنش برایم مثل دست زدن به خار شده بود. خودم را متقاعد کرده بودم که نویسندگان خلاق کسان دیگری هستند و من نیستم و از این رو چیزی را که در هفت سالگی بسیار دوست داشتم تا هفده سالگی به فرمی از ابراز عقیده تبدیل شده بود که مرا بیشتر از هر چیز دیگری مرعوب میکرد. ترجیح دادم نواختن موسیقی را تمرین کنم، در نمایشنامهها بازی کنم، نتهای یک تصنیف را یاد بگیرم یا متن یک فیلمنامه را حفظ کنم. البته من به کار کردن با کلمات ادامه دادم، ولی انرژیام را در مسیر نوشتن مقاله قرار دادم و هدفم این بود که روزنامه نگار بشوم. در دانشکده که رشتهام ادبیات بود، تصمیم گرفتم استاد زبان انگلیسی بشوم. در بیست و یک سالگی، نویسنده درون من مثل مگسی در یک اتاق بود؛ حضور داشت ولی بیاهمیت بود؛ بیهدف بود؛ چیزی که هر وقت حواسم معطوف آن میشد، آشفتهام میکرد و در بیشتر مواقع مرا به حال خودم رها میکرد. من در آن مقطع در مرحلهای نبودم که نگران عدم قبولی نوشته هایم از طرف دیگران باشم. بیاعتمادی به نفس من کلی و پیشگیرانه بود، چون میخواستم مطمئن بشوم پیش از آن که دیگران فرصت این را بیابند که نوشتههای من را قبول نکنند، خودم پیشاپیش نوشتههای خودم را قبول ندارم.
من بیشتر عمرم را دلم میخواست کسدیگری باشم؛ به نظر من، مشکل و دلیل اصلی ایجاد وقفه در روند خلاقیتم همین بود. من هرگز نمیتوانستم انتظارات دیگران را برآورده کنم: انتظارات والدین مهاجرم؛ خویشاوندان هندی ام؛ همسن و سالهای آمریکایی ام و مهمتر از همه انتظارات خودم. نویسنده درونم میخواست که مرا ویرایش کند.ای کاش بسته به شرایط کمی فلان چیز بیشتر بود و بهمان چیز کمتر: آن وقت دیگر علامت ستارهای که همه جا همراهم بود، برداشته میشد. تربیت من که ملغمهای از دو دنیای متفاوت بود، پیچیده بود؛ دلم میخواست تربیتم یک تربیت متعارف و توأم با خویشتنداری باشد. دلم میخواست کسی مرا نشناسد و مثل آدمهای معمولی باشم و مثل دیگران رفتار کنم. من با توجه به اینکه گذشته متفاوتی داشتم، انتظار آیندهای دیگر را میکشیدم. جذبه بازیگری برای من در همین بود؛ رسیدن به آرامش از طریق اینکه هویتم را پاک کنم و هویت یک نفر دیگر را بپذیرم. چطور میتوانستم نویسنده باشم، درونیاتم را بیان کنم، در حالی که نمیخواستم خودم باشم؟
در ذاتم نبود که آدم جسور و با اعتماد به نفسی باشم. عادت داشتم برای راهنمایی، برای تاثیر گذاری و بعضی وقتها هم برای اساسیترین سرنخهای زندگی به دیگران نگاه کنم. این در حالی بود که داستاننویسی یکی از جسورانهترین کارهایی است که آدم میتواند انجام بدهد. داستان نویسی یکجور لجاجت و یکدندگی در خود دارد؛ تلاشی عامدانه برای شکلدهی دوباره برای چینش دوباره و ساختن دوباره چیزهایی که خود، هیچ کمبودی در زمینه واقعیت ندارند. حتی در بین بیعلاقهترین و مرددترین نویسندگان هم این یکدندگی باید پدیدار شود. نویسنده بودن یعنی اینکه از «گوش دادن» برسید به جایی که بگویید: «به من گوش بده.»
این همان چیزی بود که من را دچار تردید میکرد. من ترجیح میدادم گوش بدهم تا اینکه صحبت کنم و ببینم تا اینکه دیده شوم. میترسیدم به خودم گوش بدهم و به زندگی خودم نگاه کنم.
پدرم که در هشتاد سالگی هنوز هم هفتهای چهل ساعت در دانشگاه «راد آیلند» کار میکند، همیشه در پی دستیابی به امنیت و ثبات در شغل خود بوده است. او هرگز حقوق خیلی زیادی دریافت نکرد، ولی خانوادهای را تامین میکرد که هیچ خواستهای نداشت. بچه که بودم معنای «استخدام رسمی» را نمیفهمیدم ولی وقتی پدرم آن را به دست آورد، میتوانستم بفهمم که این قضیه چقدر برایش مهم است. من هم در زندگی مثل او عمل کردم، و دنبال حرفهای گشتم که مثل کار پدرم برایم ثبات و امنیت در پی داشته باشد. ولی در دقیقه آخر، از به دست آوردن چنین کاری کنار کشیدم، چون میخواستم نویسنده بشوم. کنار کشیدن از یک کار ثابت برای من که میخواستم نویسنده بشوم هم بسیار ضروری بود و هم نگران کننده. حتی پس از آن که برنده جایزه «پولیتزر» شدم، پدرم به من یادآوری کرد داستان نویسی چیزی که نیست که بتوانم روی آن حساب کنم و همیشه باید به فکر پیدا کردن یک راه دیگر برای امرار معاش باشم. من به حرفهایش گوش دادم ولی در عین حال یاد گرفتهام که به حرف دیگران گوش ندهم تا بر لبه پرتگاه سرگردان باشم و پرش کنم. از اینرو با اینکه کار نویسنده دیدن و گوش دادن است، ولی من برای آن که نویسنده بشوم مجبور بودم کر و کور باشم.
من الان پدرم را میبینم که با وجود واقع بین بودنش، به سمت پرتگاهی که خودش باعث به وجود آمدنش شده، کشیده شده و کشور و خانواده خود را ترک کرده و خودش را از حس اطمینان خاطری که در تعلق و وابستگی وجود داشته، محروم کرده است ولی من در مقابل، بیشتر عمرم را خواستهام که به جایی تعلق داشته باشم یا جایی که والدینم مال آنجا بودند یا آمریکا که در برابر مان گسترده بود. من وقتی نویسنده شدم میز کارم برایم حکم خانهام را پیدا کرد؛ دیگر نیازی به یک خانه دیگر نداشتم. هر داستانی که مینویسم برایم مثل یک سرزمین خارجی است که با نوشتن آن، تسخیرش میکنم و سپس از آنجا میروم. من به کارم و به شخصیتهایم تعلق دارم و برای خلق شخصیتهای جدید، شخصیتهای قدیمی را پشت سرم رها میکنم. خودداری والدینم از حس رها کردن و تعلق داشتن کامل به هندوستان یا آمریکا در مرکز چیزی قرار دارد که من به شکلی کمتر واقعی، سعی میکنم در نویسندگی انجامش بدهم. نویسندگی که در من به دلیل ناتوانیام در داشتن حس تعلق به وجود آمده، در واقع نویسندگی خودداری من از رها کردن است.