عشق و ازدواج!! (داستان)
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور….
اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زاررفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم،خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین،تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاوراما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور….
اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زاررفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم،خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین،تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاوراما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:
به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم،انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین