رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

راز روزهای جوانی

می خواستم باور نکنم ، با خود و توهم سنگینی که تمام ذهنم را در خواب و بیداری احاطه کرده بود،می جنگیدم … لحظه ای دغدغه تشویش برانگیز این احساس که می رفت تا به حقیقت غیر قابل انکاری مبدل شود، دست از من برنمی داشت . هیچ وقت باور نمی کردم … نتیجه سی و پنج سال زندگی مشترک تا این اندازه ، پوچی ، افسردگی و نفرت برایم به ارمغان داشته باشد.
چگونه ممکن است سی و پنج سال با مردی زندگی کنی که خیال می کنی ، خوب زیر و بم شخصیت وروحیاتش را می شناسی و آنوقت ناگهان حادثه ای موجب شود، از آن خواب عمیق بیدار شوی و آن بیداری از هزار کابوس برایت تلخ تر باشد؟ من باور دارم زندگی بازیهای غریبی دارد اما نمی توانم به آنچه می بینم اعتماد کنم ، دلم نمی خواهد اسیر بی اعتمادی ، آن هم نسبت به کسی شوم که عمری را در سختی ومشکلات و در شادی و غم شانه به شانه اش سپری کرده ام .

می خواستم باور نکنم ، با خود و توهم سنگینی که تمام ذهنم را در خواب و بیداری احاطه کرده بود،می جنگیدم … لحظه ای دغدغه تشویش برانگیز این احساس که می رفت تا به حقیقت غیر قابل انکاری مبدل شود، دست از من برنمی داشت . هیچ وقت باور نمی کردم … نتیجه سی و پنج سال زندگی مشترک تا این اندازه ، پوچی ، افسردگی و نفرت برایم به ارمغان داشته باشد.
چگونه ممکن است سی و پنج سال با مردی زندگی کنی که خیال می کنی ، خوب زیر و بم شخصیت وروحیاتش را می شناسی و آنوقت ناگهان حادثه ای موجب شود، از آن خواب عمیق بیدار شوی و آن بیداری از هزار کابوس برایت تلخ تر باشد؟ من باور دارم زندگی بازیهای غریبی دارد اما نمی توانم به آنچه می بینم اعتماد کنم ، دلم نمی خواهد اسیر بی اعتمادی ، آن هم نسبت به کسی شوم که عمری را در سختی ومشکلات و در شادی و غم شانه به شانه اش سپری کرده ام .

او همیشه با من و بچه ها بوده است . نه … نه …. این حقیقت ندارد، صداهای گنگی را اطرافم می شنوم ، انگاربا پتکی به سرم می کوبند… احساس خستگی و کوفتگی شدیدی بر وجودم سنگینی می کند. در عضلات دست و پایم درد مثل ماری سمی می رسد و مرا می گزد، سوزشی ناگهانی در روی دستم احساس می کنم وباز صداهایی که بالای سرم شنیده می شود و بعد در خاموشی گنگی فرو می روم .
فشار خونش دوباره پائین افتاده ، یه دیازپام توی سرم بزنین …
چشم آقای دکتر، چند دقیقه پیش حالشون خوب بود با هم حرف زدیم ، به نظر خوشحال و سرحال می رسید… راجع به خانوادش برایم گفت ولی چند دقیقه بعد ناگهان چهره اش مهتابی شد، حس کردم دستش یخ کرده .
انگار چیزی که می خواست بگه یادش رفت .
شاید یاد چیزی افتاده که باعث شوکه شدنش شده … مثلا یاد یه خاطره تلخ یا حتی شیرین در گذشته ،وقتی بهوش اومد حتما خبرم کنین ، سعی کنین آرومش کنین از چیزی که ممکنه دوباره براش ایجاد هیجان شدیدی بکنه ، حرف نزنین ، خونوادش برای دیدنش امروز نیومدن …؟
چرا آقای دکتر… بنظر پسر و دخترش اومدن دیدنش … اون موقع حالش خوب بود… به نظر زن قوی وسالمی می رسه … عجیبه … ممکنه این افت فشار خون و ضعف و بی هوشی ناشی از جراحی باشه …؟
ایشون دو روز پیش جراحی کرده ، طی دو روز گذشته هم حالش خوب بوده ، خوشبختانه غده ای هم که از سینه شون در آوردیم ، حجیم نبود… بهر حال بهتره بیشتر مراقب حالش باشین .
چشم آقای دکتر… متشکرم …
خداحافظ
خداحافظ آقای دکتر
نمی دانم چقدر در بیهوشی گذشت ، چشمهایم را که باز کردم ، فضای اتاق تقریبا در دریایی از تاریکی غرق شده بود، فقط از پنجره اتاق ۳۰۱ بیمارستان که دو روز است در آن بستری هستم ، نور چراغ های دور ونزدیک ، خانه ها و خیابانها، چشمک می زند… سعی کردم ، جهت عقربه های ساعت دیواری را بخوانم ، بنظرحدود ۱۰ شب می رسید احساس ضعف داشتم ، یادم نمی آمد، شام خورده ام یا نه ؟
نمی دانم چرا ناگهان دلم هوس خوردن پیتزاکرده بود عجیب بود، چون در حالت طبیعی اصلامیلی به خوردن پیتزا ندارم ، دخترم سحر و دوپسرم سهیل و سینا عاشق پیتزا هستند، ولی هر وقت قرار است ، غذا از بیرون تهیه کنیم ، من ترجیح می دهم مطابق ذائقه قدیمی خودم ، غذاهای معمول را بخورم …
سحر بارها اصرار کرده ، حداقل برشی ازپیتزایش را امتحان کنم ، ولی من به بهانه ناراحتی معده ، که هیچ وقت هم وجود نداشته است ، ازخوردن چیزی که بنظرم ترکیبش نامعلوم است ،سرباز می زنم ولی حالا روی تخت این بیمارستان هوس خوردن پیتزای پپرونی به سرم افتاده است .
به ، به … پس بهوش اومدین ، شما که منوترسوندین حالا بهترین ؟ دلم با شنیدن صدای مهربان و آشنای او دوباره لرزید و دوباره کابوس چند ساعت پیش مثل دیوی وحشی و سرکش درمقابلم قد علم کرد، سعی کردم خودم را کنترل کنم ، دخترک پرستار مات و مبهوت در من می نگریست .
چیزی شده ؟ از چیزی نگران هستین ؟ اگه مشکل خاصی هست که من می تونم ، واستون حلش کنم خب ، بگین …
سرم را به علامت منفی تکان دادم . اما اودوباره پرسید:
خب شاید فقط بشنوم … و اونوقت حالتون بهتر بشه ، می دونین گاهی وقتا منم وقتی دلم می گیره یا احساس تنهایی می کنم یا از کسی می رنجم می رم توی اتاقم و در رو هم می بندم بعدش با صدای آروم شروع می کنم واسه خودم ،و در و دیوار درد و دل می کنم تا بعدش احساس می کنم خیلی سبک تر و راحت تر شدم …
همه آدما حرفهایی واسه درد دل کردن دارن …
تو چی ، تو چه چیزی واسه درد دل کردن داری ، تو که هنوز ازدواج نکردی دختر جون خیلی جونتر از اون هستی که درد دل جدی وسنگینی داشته باشی .
بعد آه عمیقی از ته دل کشیدم و ادامه دادم :
از من می شنوی واسه این که تا آخر عمرراحت باشی ، قید ازدواج رو واسه همیشه بزن ،وقت تلف کردنه ، حیف عمر آدم که پای دوست داشتن ، عاشق شدن و دل باختن و چه می دونم ،جون دادن و قربون و صدقه رفتن بگذره … بعدتازه آخرش چشم بازکنی و ببینی یه عمر باهات بازی کردن ، به شعورت توهین کردن ، یه عمر تو بایه آدمی زندگی کردی که دوستش داشتی ، وقتی مریض شد بالای سرش نشستی و وقتی از اون بالاافتاد تو دستش رو گرفتی و اون موقعی که کم آورد فقط تو بودی که امید بهش دادی و حتی هرچی داشتی به پاهاش ریختی تا دوباره مردت سرپاش بایسته و دوباره خیالش راحت بشه و کار وکاسبی کنه ، بعد درست وقتی از پا افتادی و ضعف همه وجودت رو گرفت ، یه دفعه می بینی هیشکی پشت سرت نیست ، حتی همون مردی که یه عمرپشت و پناهش بودی ، اونوقت خیلی دردت می یاد، خیلی ناامید و مایوس می شی … اما من هرچی بگم تو حالا نمی فهمی چی می گم … فقطاز من می شنوی ازدواج نکن .
پرستار جوان خندید، شانه هایش را به علامت تعجب و شاید هم بی تفاوتی بالا انداخت نمی دانستم باید از او متنفر باشم یا دوستش داشته باشم ؟ او سه شبانه روز است که مسئولیت مراقبت از من را برعهده دارد… وقتی برای جراحی غده ای که در ناحیه سینه ام قرار داشت در این بیمارستان بستری شدم ، علی رغم شهامت زیادی که در خود احساس می کردم ، فقط او بود که قوت قلب مضاعفی به من بخشید، ندایی درونی مرا به سوی او کشاند. چشمهای گرد و عسلی اش به شدت شبیه چشمهای پسر دومم «سینا» بود.
سینا تازه در رشته مهندسی عمران فارغ التحصیل شده و خود برای شرکت در کنکورفوق لیسانس آماده می کرد. این پرستار مهربان باآن چهره بشاش و روحیه شاد و پرانرژی می تواندهمسر بسیار مناسبی برای سینای من باشد.
دلم می خواست بیشتر درباره او بدانم . او ازهمان آغاز کنجکاوی من هیچ ممانعتی و یامقاومتی در برایر پرسشهایم به خرج نداد.
ما دو تا هستیم دو خواهر دو قلو، من و نسیم ، بااین که دوقلو هستیم اون برعکس من اصلا دل وجرات بیمارستان اومدن و خون دیدن نداره ،اون اهل هنره ، شعر می گه ، قصه می نویسه ، بعضی وقتا هم واسه دل خودش یا خوشایند مامان و بابایه آهنگی با سه تارش می زنه . اکثر دوستانش برعکس اون تا حالا چند باری با من اومدن بیمارستان … حتی داخل بخش های ممنوعه سرک کشیدن ولی خواهرم به محض این که بوی الکل زیر دماغش بخوره ، غش می کنه … خب این طوریه دیگه هر کسی یه جوریه …
زندگیمون خوبه … یه خونه خوب ، با یه باغچه قشنگ داشتیم . بعد وقتی ما دبیرستان بودیم بابااونجا رو فروخت و یه آپارتمان توی «شهرک غرب » واسمون خرید. حالا اونجا زندگی می کنیم یه ۱۰، ۱۲ سالی هست . مامان قبلا معلم ریاضی بود، اما خیلی وقت پیش یعنی از وقتی که ما توی راهنمایی درس می خوندیم خودش رو باز خریدکرد…
راستش یه زندگی کاملا معمولی داشتیم … ولی خب من از بچگی همیشه دلم می خواست ای کاش اینهمه چیز نداشتیم اما عوض اونا بابا بیشترپیشمون بود… البته دیگه مهم نیس . ببخشین سردرد دلم باز شد، راستی الان حالتون چطوره ؟
خوبم … خوبم … خوب داشتی می گفتی …
آقای دکتر گفته مراقبتون باشم یه وقت دوباره حالتون بهم نخوره …
نه ، نه … خیالتون راحت باشه ، وقتی باهات حرف می زنم راحتترم ، تو منو یاد دخترم می اندازی .
ممنون … شما چند تا دختر دارین ؟
یه دونه … داروسازی می خونه اسمش «سحره » دو تا هم پسر دارم «سهیل » و «سینا».
زنده باشن ، داغشون رو نبینین .
ممنون دخترم . بچه ها بزرگ می شن بزرگهاپیر می شن ، بعدم تا به خودشون بیان و بخوان اززندگی لذت ببرن ، مرگ بدون خبر از راه می رسه
خدا نکنه مادر جون ، حالا زود که از مرگ حرف بزنین .
مرگ که زود و دیر نداره . دختر جون این روزا که آدم می شنوه جوون ۳۰ ساله سکته کرده و مرده ، یا اینهمه مریضی و تصادف هست دیگه ،نمی شه زیاد روی سن و سال حساب باز کرد.
نمی دونم ولی من عادت کردم ، مردن رو مال آدمای خیلی خیلی پیر می دونم . البته کوچک که بودم دو دفعه دو تا از دوستای صمیمی ام رو ازدست دادم ، یکی شون تصادف کرد و یکی دیگه شون که خوانوادش واسه تعطیلات تابستون رفته بود شمال ، واسه آب تنی رفت توی دریا و دیگه در نیومد. هیچ وقت یادم نمی ره . روزی که مامانش اومد خبر غرق شدن «ندا» رو بده ، من توی دفتر مدرسه داشتم ، برنامه امتحانی ثلث آخررو می نوشتم ، سرجام خشکم زد. باورم نمی شدبعدش دیگه نفهمیدم چی شد. بنظرم غش کردم ،یه وقتی به خودم اومدم که دیدم توی دفترمدرسه دراز به دراز روی کاناپه راحتی درازکشیده ام . بعد از اون روز من از دریا بدم می اومد،دیگه حتی حاضر نشدم به استخر پا بزارم .
من بجز آب ، از تنهایی و تاریکی هم می ترسم .درست مثل بچه ها… خنده داره … نه ؟
نه ، واسه چی … منم از بعضی چیزا می ترسم
مثلا مثل چی ؟
مثل پیری . مثل فراموشی ، مثل این که بهم دروغ بگن . یا یه عمر وانمود کنن به آدم علاقه دارن . راست می گن بعد… همچی دروغ باشه یه دفعه به خودت بیای و ببینی تموم عمر و آرزو ورویاهات رو باختی ، همه رو یه جا فدا کردی ،فدای اونی که به خیالت دوستت داشته .نمی توانستم از فرو چکیدن اشکهایم جلوگیری کنم . پرستار جوان ، مات و مبهوت به من چشم دوخته بود…
از بی وفایی حرف نزنین ، خودم یه جورایی تجربه اش کردم … من تا حالا واسه کسی درددل نکردم خانم . نمی دونم درسته یا نه ، دکتر گفته شمانباید هیجان داشته باشین … بهتره بخوابین ، بعدا باهم حرف می زنیم .
نه ، نه ، حالم خوبه ، خیلی خوبم دخترم . اگه حالا حرف می زنم ، آرامش ندارم ، آدم گاهی وقتابهتره بگه تا راحت بشه . دلم می خواد می تونستم داد بزنم .
شما دیگه چرا؟ مگه از زندگیتون راضی نیستین . واسم گفتن که زندگی خوبی داشتین مگه نه این که حالا هم بچه هاتون بزرگ شدن و سر وسامون پیدا کردن ؟
چرا… دختر جون … چرا…
این خودش چیز کمی نیس … می دونین من وخواهرم همه چیز داشتیم ولی هیچ وقت مثل بقیه پدر نداشتیم … دائم بخاطر کارش از ما دوره …دائم سفره … مادر یه عمر این وضع رو تحمل کرده ، همیشه گفته ، آقا خسرو رفته سفر… خیلی واسه راحتی من و بچه ها زحمت می کشه … ما همه چی داریم … یه آپارتمان خوب ، ماشین و زندگی رو به راه ، اما یه پدر نصفه و نیمه … مادری که سالهاست بخاطر رماتیسم و ناراحتی قلبی مریض ورنجوره … دوباره قلبش رو عمل جراحی کردن هیچ وقت بابا بالای سرش نبوده ، اون فقط پول می ده دو سه روزی پیداش می شه و باز میره سفربارها بهش گفتیم تو با این همه پول که نیازی به این همه کار نداری ولی می خنده و می گه ، پول ،پول می یاره … ما هیچ وقت سر از کاراش درنمی یاریم … برو بچه های فامیل و همکلاسی های من و خواهرم همیشه به داشته های ما حسادت می کردن و حسرت می خوردن ، و ما هم غبطه باباهای اونا رو می خوردیم . روزگار غریبیه ، آدماهمیشه به اون که دارن راضی نیستن . دلم می خواست خونمون یه مرد داشته باشه ، واسه همین دو سال پیش ، وقتی تازه درسم تموم شده بود و توی بیمارستان مشغول شدم ، بعد از مدتی باسعید آشنا شدم سعید انترن بود… به نظر جوون مهربون و احساسی می یومد… آدم آروم و بی سرو صدایی بود. سرش توی لاک خودش بود. ازاون بچه درس خونایی که فقط تو فکر درس وکارشون هستن . ظاهر خوبی هم داشت ، خیلی ازهمکارا تو نخش بودن ولی خب قسمت من بود که مورد توجهش باشم . کم کم بقیه فهمیدن ، بعضی هاحسودی می کردن ، بعضی ها هم بی تفاوت ازکنارم می گذشتن ، بالاخره ما با توافق خانواده هانامزد کردیم ، شش ماهی نامزد بودیم . بعد کم کم اختلافاتمان بالا گرفت ، قرار بود عقد کنیم . شایدم قسمت این بود که زودتر بفهمیم که به درد هم نمی خوریم . هیچ کدوم تقصیر نداشتیم ، چون هرکدوممون دنبال آرزوهای خودمون بودیم . من اولش سعی کردم دست از رویاهام بردارم . ولی کم کم سعید به این وضع عادت کرد و دامنه خواسته هاش وسیع تر شد. هر چی می گذشت . باخودم بیشتر فاصله می گرفتم . گاهی وقتا اصلا انگاردیگه خودم نبودم . بالاخره کار به جایی رسید که توی روی همدیگه وایستادیم … همون موقع بودکه فهمیدم بهتره همین جا همه چی تموم بشه سخت بود. ولی اتفاق افتاد، بعد، من از اون بیمارستان بیرون اومدم . اگه این اتفاق نمی افتاد.شاید الان اونجا رسمی شده بودم ، نمی دونم . بعداز کلی این در و اون در زدن ، اومدم اینجا.
دلت واسش تنگ نشده …؟
نمی دونم … سعی می کنم بهش فکر نکنم …ولی بهر حال یادآوریش آزارم می ده ، حتی گذشتن از هر جایی که با هم اونجا رفتیم خریدکردیم یا چیزی خوردیم ، آزارم می ده . ولی بایدساخت . ما آدما ساخته شدیم تا لذت ببریم ، غم ببینیم ، بخندیم ، گریه کنیم … گول بخوریم چه می دونم ؟ شایدم گول بزنیم ؟
احساس فریب خوردگی ، احساس تلخیه ،مخصوصا که از کسی رو دست بخوری که یه عمری بعد از خدا می پرستیدیش … قبولش داشتی … سه تا بچه ازش داری … دوستش …
دیگر نتوانستم ادامه دهم ، سیل اشک ازدیدگانم روان شد، پرستار جوان نیز با من گریست … او نمی دانست من از چه کسی حرف می زنم ، او و مادرش با من و فرزندانم از یک شخص مشترک رو دست خورده ایم . از لحظه ای که عکس خانوادگیش را به من نشان داد، این خوره به جانم افتاد… پدر این دختر جوان پدرفرزندان من نیز هست ، مردی که ۳۵ سال با اوزندگی کرده ام … و خیال می کردم او بهترین وقابل اعتمادترین مرد دنیاست .
هرچه فکر می کنم نمی توانم با خودم کنار بیایم چه چیز باعث شد من بعد از این همه وقت بر اثریک حادثه یعنی درمان دردی چون برداشتن یک غده ، به بیمارستان بیایم و آنوقت راز ۲۷ساله همسرم را کشف کنم .
«شبنم دوراندیش » پرستار جوان ۲۵ ساله ای است که چشمها و نگاههای سینا پسر کوچکترم رادارد و صدا و طرز صحبت کردنش بی کم و کاست شبیه سحر من است .
من فقط ۱۷ سال داشتم که با خسرو ازدواج کردم . پدرم مالک زمین های کشاورزی بسیاری بود. او یکی از چند کشاورز نمونه ای بود که به کشت زعفران می پرداخت . در عوض خسروجوان ساده و جسوری بود که تازه در اداره برق نیشابور مشغول به کار شده بود. در آن شهرکوچک همه خانواده ام را می شناختند و همه می دانستند حاج آقا دوراندیش به این راحتی تنهادخترش را به هر کسی نخواهد داد.
خسرو جوان صادقی بود. یک روز برای تعمیرو سیم کشی به خانه مان آمد و بعد سرنوشت من دگرگون شد. کسی باور نمی کرد پدرم راضی به این ازدواج شود. اگر می خواستم می توانستم خیلی چیزها داشته باشم . اما غرور جوانی و بلندپروازی مانع از آن شد که از پدرم چیزی طلب کنم . خسرو چشم داشتی به اموال پدریم نشان نداد. ما با آنچه داشتیم خانه ای اجاره کردیم … واو رفته رفته در کارش جا افتاد بعد از سه سال خانه ای خریدیم ، سال بعد پدرم بر اثر عارضه قلبی در گذشت و ارثیه قابل توجهی دستم راگرفت ، خسرو اول زیر بار نمی رفت بعد با اصرارمن قرار شد بیاییم تهران ، زندگی خوبی به راه اندازیم . چند ماه بعد از آن ما به تهران آمدیم وماندگار شدیم و آن ارثیه پدری ، سرمایه ای شد تاخسرو خانه بخرد و مغازه اجاره کند و در کار فرش و گلیم و قالی وارد شود. رفته رفته کار که رونق گرفت ، خسرو اداره را رها کرد و چسبید به بازار،من در طول این سالها هرگز نپرسیدم سهم من درزندگی چیست ، همین که همه چیز بود و زندگی وفرزندانم را داشتم راضی بودم ، تا این که دو سال پیش در اثر تصادف ، خسرو برای مدت طولانی زمین گیر شد، تا مدتها همه قطع امید کرده بودیم ،لااقل ۲۰ روز را در کما گذراند، بعد از به هوش آمدن هم با آن بدن خرد شده قادر به کاری نبود… دو سال طول کشید تا او دوباره سر پا شد وتوانست با کمک عصا راه برود… هرگز آن راهی راکه از نیشابور و از آن خانه کوچک و قدیمی اجاره ای تا اینجا طی کرده ام را فراموش نمی کنم ، اما ادامه زندگی پس از گشوده شدن صندوقچه راز ۲۷ ساله شوهرم ، آسان نیست .

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد