رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

By registering with this blog you are also agreeing to receive email notifications for new posts but you can unsubscribe at anytime.


رمز عبور به ایمیل شما ارسال خواهد شد.


کانال رسمی سایت تفریحی

دکه سایت


نظر سنجی

نظرسنجی

به نظر شما کدام سریال امسال ماه رمضان بهتر است؟

Loading ... Loading ...

کلیپ روز




logo-samandehi

تصاویری از فرش قرمز اختصاصی برای بازیگران دیر رسیده در جشنواره فجر

عکس از جشن تولد ۳۸ سالگی آزاده صمدی

مصاحبه از زندگی شخصی امیرحسین مدرس و همسر دومش

عکس همسر آزاده نامداری و دخترش گندم

عکس جدید مهناز افشار و دخترش لینانا

نامه عسل پورحیدری در شبکه اجتماعی پس از خاکسپاری پدر

عکسی جالب از تینا آخوندتبار با دستکش بوکس در حال ورزش

تصاویر تبلیغاتی الیکا عبدالرزاقی و همسرش امین زندگانی

رتبه بدهید:

در باغ نبود

از روزی که بلیط برگشت به ایران را گرفته بودم ،مثل مرغ پرکنده ای گوشه خونه کز کرده واصلاحال وحوصله بیرون رفتن را ند اشتم . این تنهایی های مکرر، بهانه ای شده بود تا روزهای اولی که پایم به لندن رسیده بو د را به خاطر بیاورم عجب ساده بودم ،اون روزها! چقدر ننر و بچه ننه بوم ! دلم واسه آقاجون و مادرم تنگ می شد،روزی صد بار به هفت جدم لعنت می فرستام ،می گفتم : بهادر، نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ بلندشدی اومدی دیار غربت درس بخونی ؟ آخه ناکس ، تو که جنس خودت رو خوب می شناسی ،خدا وکیلی تو اهل درس و مدرسه بودی ؟ اما چه فایده که پشیمونی سودی نداشت و باید با تنهایی و غربت و بی کسی سر می کردم .
حالا که بعد از هشت سال ، می خواستم برگردم مملکتم باز هم غصه داشتم ، اما ایندفعه از برگشتن ناراحت بودم نه از ماندن ! چند بارهم تا دم درآژانس هواپیمایی رفتم تا بلیطام را کنسل کنم ، امانشد که نشد. آقاجون ، مریض بود. مثل اینکه اطباءازش قطع امیدکرده بودند.

از روزی که بلیط برگشت به ایران را گرفته بودم ،مثل مرغ پرکنده ای گوشه خونه کز کرده واصلاحال وحوصله بیرون رفتن را ند اشتم . این تنهایی های مکرر، بهانه ای شده بود تا روزهای اولی که پایم به لندن رسیده بو د را به خاطر بیاورم عجب ساده بودم ،اون روزها! چقدر ننر و بچه ننه بوم ! دلم واسه آقاجون و مادرم تنگ می شد،روزی صد بار به هفت جدم لعنت می فرستام ،می گفتم : بهادر، نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ بلندشدی اومدی دیار غربت درس بخونی ؟ آخه ناکس ، تو که جنس خودت رو خوب می شناسی ،خدا وکیلی تو اهل درس و مدرسه بودی ؟ اما چه فایده که پشیمونی سودی نداشت و باید با تنهایی و غربت و بی کسی سر می کردم .
حالا که بعد از هشت سال ، می خواستم برگردم مملکتم باز هم غصه داشتم ، اما ایندفعه از برگشتن ناراحت بودم نه از ماندن ! چند بارهم تا دم درآژانس هواپیمایی رفتم تا بلیطام را کنسل کنم ، امانشد که نشد. آقاجون ، مریض بود. مثل اینکه اطباءازش قطع امیدکرده بودند. مادرجون با اون پاهای چلاقش روزی سه بار می رفت تلفنخونه ،واسم تلگراف می زد که حتما برگردم . می گفت :آقا جون می خواد آخر عمری ، یه بار دیگه پسرته تاقاری اش را ببیند بالاخره چمدانهایم رابستم دل به دریا زدم . پیش به سوی وطن … ازپله های هواپیما پایین آمدم ، با اینکه اصلاخوشحال نبودم ، یک ژست زورکی لبخند گرفتم ،پاپیون گردنم را سفت کرده و به طرف سالن رفتم … اوه My God! چه خبر بود!
مقابل درب خانه چه خبر بود! مادرجون انقدرذوق زده شده بود که مشت مشت اسفند توی آتیش می ریخت . یک شونه تخم مرغ هم داده بودند دست خاله خانوم ، سفارش کرده بودند که دل نسوزانه بشکن . او هم تخم مرغ ها را به زمین وهوا پرت می کرد. ناگهان یکی از اونها به پشت کتم برخورد کرد و شکست . فریاد مهیبی کشیدم . همه ساکت شدند. از ورودی درب خانه تا جلوی خانه مان ، آویزو چراغ کشیده و پرچم خیر مقدم نوشته بودند، با دیدن خوشحالی خانواده ام ، اون غمبادی که موقع برگشتن به ایران گرفته بودم ، کم کم فروکپپ ش کرد.
آقاجون ، گلیم کوچکی جلوی در پهن کرده وروی یک چارپایه کوچک نشسته بود تامن بیایم ،خیلی ضعیف و لاغر شده بود . از ماشین که پیاده شدم به طرفش پرکشیدم ، اونقدر هیجان زده بودم که یادم رفت این چهارپایه فکستنی است ،پشتی ندارد. تا اومدم آقاجون را در آغوش بکشم ، در اثر نیرویی که به چهارپایه وارد شده بود،از اونطرف افتاد روی زمین .
چمدانم را گذاشتم زیر پایم و رفتم بالا، از همه کسانی که به استقبالم آمده بودند، تشکر کردم .چشمم به چهره های جدیدی افتاد: دخترها وپسرهایی که طی این سال ها برای خودشان بزرگ شده بودند تا جایی که بیشتر آنها را نتوانستم بشناسم ، زمانی که اقوام را به داخل تعارف کردم ،به مانند گذشته مجلس زنانه ، مردانه شد سرتاسرشام ، درحالیکه دلم لک زده بود برای غذاهای ایرونی ، برای روغن حیوانی ، مجبور به سخنرانی وپاسخ دادن به آقایون همولایتی بودم . اونها هم مثل بختک افتاده بودند روی سفره و هر چه بود ونبود را قلع و قمع کردند. هیچ کس گوشش به حرف های من نبود اما تاحرفم را قطع می شد،سبیل هایشان را پاک می کردند و می گفتند :بقیه اش را بگو بهادرخان !
من آنقدر حرف زدم و آنها خوردند که سرانجام ،همه غذاها تمام شد. آن وقت یکی یکی بلندشدند وخداحافظی کر دندو رفتند. ما هم رفتیم سر وقت چمدان و یک بسته از شکلات هایی که سوغات آورده بودیم ، نوش جان کردیم …
در حیاط ایستاده بودم . سیگار برگم راروشن کردم و مشغول مرور وقایع امروز شدم . صدای پایی به گوشم خورد . سرم را که برگرداندم دیدم یک دختر خانوم با دامن بلند چیندارش ، آهسته وخرامان به سویم می آید. به روی خود نیاوردم که دیدمش . به سیگار کشیدن ادامه دادم تانزدیکم رسید. دایی جان ، حالتون خوبه ؟ آه ، بخشکه شانس ، خودی یه ! گفتم : ببخشید ،به جانمی آورم ، اگر می شه اون گوشه روسری را ازجلوی صورتتان بردارید دستش را پایین انداخت و گفت سودابه هستم ، دایی جان . منویادتون رفته ؟ گفتم : اوه My God! چقدربزرگ شدی ! چقدر خوشگل شدی ! بیا بغل دایی یه بوس بده دایی ببینم .
چند قدم عقب تر رفت و خودش را جمع و جورکرد و گفت : وا! خدا مرگم بده ! این حرفها چیه می زنی دایی جون ؟ یکی می بینه بده ! گفتم :چی بده ؟ اینکه آدم خواهرزاده اش را بعد ازهشت سال ندیدن ، ببوسه کجاش بده ! گفت حالاوقت زیاده دایی جون ، راستش اومدم یه چیزی بگم ،ام م م م ، چه جوری بگم برقی در چشم هایش می درخشید، گونه هایش گل انداخته بود گفتم :نمی خواد بگی ، صبر کن خودم حدس بزنم . فکرکنم یه دسته گلی به آب دادی . میخواهی من برم پیش بابا ننه ات وساطت کنم نه ؟ خندید و گفت دسته گل که نه هنوز، به آب ندادم ، اما اگه بابام بازبون خوش راضی نشه ، شاید…
صدایم را مثل صدای خودش نازک کردم ، قری به گردنم دادم وگفتم : وا! خدا مرگم بده دایی جون ! این حرفها چیه می زنی ؟ دختره گیس بریده ، زود باش خود ت اعتراف کن ، من چه کارباید بکنم برات ؟ گفت : ارسلان ، دایی جون .پسر خاله محبوبه را می گم . یادتونه ؟
گفتم : ای نامرد، ارسلان ؟ پسر خاله ات ؟ چه دوره زمونه ای شده ، اینجا از اروپا هم بدتر شده . فامیل به فامیل رحم نمی کنه ، ای داد بی داد… گفت :نمی فهمم چی دارید می گید دایی جون ؟ من الان دو تا خواستگار دارم ، بابام پاشو کرده تو یه کفش که به پسر آمیرز اسدا… جواب بعله بدم .مادرم هم موافقه . پکی به سیگارم زدم وگفتم :اوه my Godi ! او هم چه کسی ، پسرآمیرزاسدا…! شرمنده ام سودابه جان ، خودت می دونی که اونها خانوادگی اهل چاقو وچاقوکشی اند. من چطوری برم بهش بگم ارسلان خان ما، سودابه خانوم را بعله ! سودابه که حسابی کلافه شده بود، توی حرفم پرید و گفت :استغفرا…، همینطور چی برای خودتون می گیددایی جون ؟ من اومدم ازتون خواهش کنم برید باارسلان صحبت کنید یه جوری بیاد منو بگیره !بهش بگید اگه دست دست کنه ،سودابه را شوهرمی دهند. بگید من یا زن ارسلان می شم یا خودمومی کشم !
گفتم : اوه ، خودکشی ؟ No,No,No! اون پدرسوخته یه غلطی کرده باید تا آخرش هم وایسه . با اینکه باباش به خونم تشنه است امانگران نباش ، بالاخره یه جوری راضی اش می کنم . پسره چشم سفید! سودابه که از چشم هایش پیدا بوحسابی تعجب کرده گفت :ارسلان چه غلطی کرده دایی جون ؟ چی شده ؟ شما چی می دونیدکه من نمی دونم ؟ سرم را کمی خم کردم و از پشت عینک ، نگاهی به صورتش انداختم : خودت الان گفتی دسته گل به آب دادی خانوم خانوم ها.
به این زودی منکرش شدی ؟
سودابه که تازه متوجه قضیه شده بود بادستپاچگی گفت : دایی جون ، شما خیلی کج فکرمی کنید هان ! اشتباه متوجه شدید. ارسلان بی نوا!ببینید دایی جون ، ام م م … چشم هایش را بست ودر حالی که کلمات را خیلی تند تند ادا می کردادامه داد: من عاشق ارسلان هستم ، حاضر نیستم با هیچ کس به غیر از اون عروسی کنم ، اما نمی دانم چرا ارسلان پا پیش نمی گذاره و نمیادخواستگاریم . حالا هم از شما می خواهم واسطه شوید و ارسلان را وادار کنید یه تکونی بخوره .نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بازکرد:آخیش ! راحت شدم . در حالی که دودسیگار را در هوا حلقه کردم با خونسردی گفتم :اوه my God! مگه تو این خانواده کسی می تونه عاشق کسی بشه ؟ والا تا او ن جایی که من یادمه و بااون چیزهایی که امروز دیدم مطمئن شدم رسم ورسومات تغییری نکرده ، زنها همیشه یا رو بنده داشتند یا با گوشه روسری ، رویشان را گرفتند.مهمانی ها هم که همیشه زنانه – مردانه است . اصلاتو کی وقت کردی ارسلان را ببینی که عاشقش شده ای ؟ اصلا شاید ارسلان بی چاره تو را ندیده باشد؟
گفت : دیدن که دیده . اما دایی جون ، ارسلان خیلی خجالتی یه . من مطمئنم که اون هم مرادوست داره . اما رویش نمی شه چیزی بگه .نیشخندی زدم و گفتم : مطمئن باش اگه دلش می خواست با تو عروسی کنه ، یعنی اگه اون جوری دوستت داشت ، یه تیکه هایی می اومد که حساب کار بیاد دستت ! یه جوری حالیت می کردگفت : تورو خدا دایی جون ، حالا شما یه کاری بکنید دیگه . گفتم : اوه ! NO,NO,NO,NO;من یه کاری بکنم ؟ برم با باباش صحبت کنم یا باننه اش ؟ خودت باید دست به کارشی دختر. باید یه کاری کنی که شب و روزش با هم یکی بشه وخودش بخواد باهات عروسی کنه . می فهمی که ؟! سودابه گفت : نه گفتم : یه چند روزی به من فرصت بده عرق راهم خشک شه ، من هم توی این مدت می روم تو نخ ارسلان . اون وقت یه نقشه می کشم که بتونی باهاش تنهایی صحبت کنی ،ببینی اصلا چند مرده حلاجه ؟ OK؟ حالا دیگر بروبخواب . good night! در حالی که خنده ام گرفته بود، با چشمانم سودابه را بدرقه کردم . همه چیز این مردم با آنچه که در آن هشت سال به آن عادت کرده بودم فرق می کرد. از قد و اندازه دامن خانومها گرفته تا افکار و عقاید شان . سیگارم را خاموش کردم و رفتم تا بخوابم .
دو هفته ای از آمدنم گذشته بود. کم کم حوصله ام داشت سر می رفت . چند روز پیش با یکی ازخانومهای همسایه ، سلام علیک گرمی کرده و ازرنگ لباسش که خیلی به پوستش می آمد، تعریف کرده بودم . شب ، شوهرش آمده بود دم درخانه مان و قشقرق به پا کرده بود! این بی جنبه بازی ها، اعصاب برایم نگذاشته بود دیگر… تا اینکه دوباره سر و کله سودابه ، پیدا شد، با چشمانی که معلوم بود از گریه ، پف کرده ، سراغم آمد: دایی جون ، پس چرا کاری نکردید. بابام پا شو کرده تویه کفش که تا آخر این هفته باید شوهر کنم گفتم :خوب برو به پسره بگو ازش خوشت نمی آید.گفت : چی می گید دایی جون ؟ پسره اصلا مرا تابه حال ندیده . روی حرف پدرش حرفی نمی گوید. اگر من بروم و این حرف را بهش بزنم ،توی همه محل می پیچه که سودابه دختر… گفتم :اوه My God! اوضاع اینجا تا این حد قاراش میشه ؟ باشه دایی جان ، نگران نباش ، این کارهاراست کار خودمه ! بعد از ظهر، ساعت سه بیا تو باغ گردوی قدرت خان . من ارسلان را هم می کشم اونجا. یک کم هم سرخاب سفید آب به صورتت بمال ، رنگ و رویت مثل میت شده . رفتم سروقت ارسلان . خوش و بشی کردم و گفتم :ماشاءا… دیگه واسه خودت مردی شدی دایی جون . فقط چرا اینقدر لاغر موندی ؟ نکنه عاشقی ناقلا، غم و غصه می خوری ؟… خنده ابلهانه ای کرد و گفت : نه بابا، نمی دونم چرا هر چی می خورم چاق نمی شم . گفتم :باید زن بگیری تاچاق شی ! همه صورتش سرخ شد، با صدای آهسته ای گفت : این حرفها چیه می زنید. بابام می گفت دایی بهادر خیلی بی حیا شده ! باورنمی کردم جا خوردم ، اومدم با عصبانیت بگم بابات خیلی بی جا کرده که جلوی خودم را گرفتم و گفتم : پسر جون ، من بهت می گم زن بگیر،نمی گم که …، انون وقت تو به من می گی بی حیا!یعنی تو هیچ وقت نمی خوای زن بگیری گفت :هر وقت بابام بگه گفتم : یعنی تو خودت هیچ وقت احساس نکردی که باید زن بگیری ؟ از هیچ دختری تا حالا خوشت نیومد؟ ایندفعه علاوه برسرخ شدن دانه های عرق هم روی پیشانی اش نشست . گفت : برای چی باید زن بگیرم ؟ کلافه شده بودم ، چطوری برایش توضیح می دادم ؟گفتم : برای اینکه بچه دار شوی ، برای خودت خانه و زندگی مستقل تشکیل بدهی .
گفت : بچه ؟! راستی همیشه برایم سوال بوده که پدر و مادرها بچه هایشان را از کجا می آورند که اینقدر شبیه همند؟ تازه دایی جون ، بچه های یک خانواده شبیه همند، بچه های خانواده دیگر شبیه هم . این جالب نیست ؟ من که باور نمی کردم درجه خنگی و حماقت ارسلان تا این حد باشد،این حرفها را گذاشتم به حساب شیطنتش . دستی به سرش کشیدم و گفتم : خب ارسلان جان ، من دیگه باید بروم ، اگه دوست داری جواب سوالاتت را بگیری ، ساعت سه بعد از ظهر بیا تو باغ قدرت خان توی اون آلاچیق وسط باغ ،منتظرتم .
ت ت ت
ساعت سه و ربع کم بود. همه در خواب ظهر گاهی بودند. با عجله خودم را به باغ قدرت خان رسوندم و پشت شمشادهایی که درست به آلاچیق چسبیده بود پنهان شدم . چند دقیقه بعدسودابه ، بزک کرده و خرامان آمد و روی نیمکت نشست . دستم را از لای شمشادها بیرون آوردم ومتوجه اش کردم که من هم اینجا هستم . گفتم :حواست به من باشد، هر چی می گم به ارسلان بگو ارسلان با ده دقیقه تاخیر آمد. وقتی دیدسودابه زیر آلاچیق نشسته ، بدون اینکه توجه خاصی به او بکند، گفت : دایی بهادر را ندیدی ؟با دست اشاره کردم که بگو، نه ! ارسلان گفت :قرار بود بیاید و جواب سوال های مرا بدهد.سودابه عشوه ای آمد و گفت : خب از من بپرس شاید بتوانم کمکت کنم . دست هایم را به نشانه موفقیت به هم مالیدم و توی دلم گفتم : Nice،قضیه داره جالب می شه !
ارسلان گفت : سودابه خانوم ، تو می دونی پدر ومادرها، بچه هاشون رو از کجا می آورند؟
سودابه که انتظار چنین سوالی را نداشت . مثل یه گلوله آتیش سرخ شد. گفت : والا چی بگم ؟ارسلان ادامه داد: این برای شما جالب نیست که من و داداشم اینقدر شبیه هم هستیم ، شما و سنبل خانوم هم اینقدر شبیه به هم ؟ مثلا چرا من ، شبیه شما نیستم ؟ من تصمیم گرفتم بچه دار شم ! من که دیگر نمی تونستم هیجانم را کنترل کنم فریاد زدم :براوو! ارسلان گفت : شما صدایی نشنیدید؟ باتکه چوبی به پاهای سودابه زدم و حالی اش کردم که کمی نزدیک تر به ارسلان بنشیند. سودابه ازجایش بلند شد تا برود کنار ارسلان و ارسلان که دست هر چه ببو گلابی بود را از پشت بسته بود، به وراجی اش ادامه داد: اصلا نمی شود آدم زن نگیرد ولی بچه دار بشود؟ بچه را می دهم مادرم بزرگ کند! یک مرتبه لباس سودابه به میخی که از یکی از ستون های آلاچیق بیرون زده بود گیرکرد و افتاد زمین ! صدای هوار سودابه بلند شد…در همین لحظات قدرت خان که تازه وارد باغ شده بود در چشم بر هم زدنی با اسلحه شکاری اش بالای سر آن دو ظاهر شد. دستی به سبیلش کشید و گفت : به به ! آقا ارسلان ، توی باغ من ؟ چه کار داشتی می کردی ؟ ارسلان گفت :هیچی به خدا قدرت خان داشتم ، از سودابه خانوم می پرسیدم چطور می شود زن نگرفت ولی بچه دار شد؟ من که اوضاع را حسابی قمر درعقرب می دیدم ، از جایم تکان نخوردم ، قدرت خان ، لوله تفنگش را پس گردن ارسلان گذاشت ،سودابه را هم جلو فرستاد و در حالیکه فحش وناسزا بارشان می کرد آن دو را برد تا تحویل پدرارسلان بدهد.
ت ت ت
پدر ارسلان که از قدرت خان هم جوشی تر بود،بعد از شنیدن توضیحات قدرت خان با پدرسودابه صحبت کرده وبد قرار شد آخر همان هفته ، بساط عقدکنان را راه بیندازند. دلم برای سودابه می سوخت . ارسلان لیاقتش را نداشت .
ت ت ت
روز جشن فرا رسید. رفتم سراغ ارسلان . تا مرادید گفت : دایی جون چرا اون روز نیومدید باغ جواب سوالم را بدهید؟ دستم را روی دهنش گذاشتم یک مرتبه صدای دست زدن ها بلند شد،فرستادند پی ارسلان که عاقد آمده ، بیا سر سفره عقد… من هم همراهش رفتم کنار سودابه نشستم ،بعد از اینکه عاقد بعله را گرفت ، فریاد زدم :دوماد، عروس رو ببوس یالا! همه چپ چپ نگاهم کردند، خواهرم با آرنج به پهلویم زد وگفت : بهادر، اینجا لندن نیست ، جلوی این همه آدم که نمی شه ماچ و بوسه راه بیندازند… سودابه با شیطنت خاصی ، دستش را از زیر تور بلندی که روی سر داشت ، بیرون آورد و دست ارسلان راگرفت . ارسلان مثل دفعه پیش سرخ شد، به سودی اشاره کردم دستش را ول کن بابا، الان خودش را خیس می کنه .
عقد کنان به خیر و خوشی تمام شد. چندروزگذشت . بعد ازظهر یک روز آفتابی در حالی که مشغول مطالعه کتابی بودم ، دوباره سودابه باچشم گریان به سراغم آمد: دایی جون ، این ارسلان اصلا احساس نداره . گفتم : ای داد برمن ! من می دونستم این آدم نمی شه ، بیارش اینجامن درستش می کنم گفت : مثل دفعه پیش نشه دایی جون ؟ نمی دانم به چه بهانه ای ارسلان راآورد. رو دربایستی را کنار گذاشتم و رک وپوست کنده با او در رابطه با ارتباطهای زناشویی صحبت کردم اما… ارسلان که برای بار اولش بوداین حرفها را می شنید در حالی که مثل منگول هابه من زل زده بود گفت : اصلا من نمی فهمم شماچه می گویید دایی جون ! گفتم : لابد تومریضی ! تو نفهمی ! یا جسمت مشکل دارد یامخت ؟ بعد هم دوتا کشیده آبدار به صورتش زدم ، هر چه از دهانم بیرون آمد نثارش کردم .
هر چند که از پدرش ، دل خوشی نداشتم ، امارفتم سراغش و خواهش کردم ارسلان را به یک دکتر نشان بدهند. پدرش اول ، کلی بد و بیراه ،بارم کرد که تو عیب می گذاری روی پسر من و…
همان شب ، خبرش به گوشم رسید که او را به زوربرده اند دکتر. دکتر تشخیص داده که ارسلان خیلی ضعیف است ، و به عبارتی اصلا تو باغ نیست ،از این رو باید کمی تقویت جسمانی و نیز روان درمانی شود.
من برای فردای آن روز بلیط برگشت داشتم ،وقتی هم به لندن رسیدم ، چند بار برای سودابه تلگراف زدم ، اما جوابی نداد تا همین دیروز… (که دقیقا یک سال از آن ماجرا می گذرد) نوشته بودباردار است ! ناخوداگاه فریاد زدم
Oh !My Gid، خدا را شکر.

تصاویر جدید بنیامین بهادری در کنار زن سال هند

تصاویر و حواشی حضور سحر قریشی و بازیگران در جشن پیراهن استقلال

عکسی جدید از آنا نعمتی و برادرش در رستوران

تصاویر جدید از هدیه تهرانی و مهران مدیری در سری جدید «قلب یخی»

عکس هایی از عروسی گلزار و النازشاکردوست در یک فیلم عروسی

دو عکس متفاوت الناز شاکردوست با عروسک گوفی و در آمبولانس

تصاویر نرگس محمدی به همراه مادرش در کنسرت موسیقی

تصاویری از حضور هنرمندان در کنسرت بابک جهانبخش

تبلیغ فروشگاهی

مطالب مرتبط با این موضوع

اجباری اجباری، ایمیل شما هرگز منتشر نخواهد شد