دخترکی که ماشینها را میبوسد !
حالا دیگر دیدن بچههایی که در سطح شهر در حال تکدیگری هستند برای ما به یک تصویر عادی تبدیل شده است. دختر و پسر فرقی نمیکند؛ در طول روز از نوزاد گرفته تا کودک ۱۲ ساله را میبینیم که در خیابانهای شهر به روشهای مختلف گدایی میکنند.
تاکنون منتقدان اجتماعی و روزنامهنگاران درباره ظلمی که به کودکان میشود، بسیار نوشتهاند و از سازمانهای تامین اجتماعی و بهزیستی خواستهاند تا به زندگی این کودکان به معنی واقعی کلمه «بیگناه» سروسامان بدهند. اما تاکنون هیچ نهاد یا سازمانی مسوولیت این کودکان را به عهده نگرفته و آنها همچنان قربانی سودجویانی میشوند که تکدیگری برای آنها شغلی پردرآمد است. کودکانی که از نوزادی و خردسالی به گدایی روی میآورند کمکم به کاری که به آنها سپرده شده عادت میکنند ما هم که روزانه از کنار این شهروندان کوچک میگذریم، به دیدن آنها عادت میکنیم.
اوایل شاید با دیدن برخی از آنها احساسهای مختلفی به ما دست میدهد که مهمترینشان، دلسوزی است اما به مرور حتی دیگر دلمان برایشان نمیسوزد. مگر اینکه از آنها تصویری ببینیم که تکانمان بدهد. تصویری که روزها و شبها در ذهنمان رژه میرود و ما را وامیدارد که به اصطلاح وجدان خفتهمان را هی نیشتر بزنیم که چرا باید در سرزمینی که زیر پرچم عدالت اجتماعی و اسلامی گسترده شده، در سرزمینی که خداوند ثروتهای بیکرانی را در دل آن جای داده است، شاهد چنین تصاویری باشیم؟!
حالا دیگر دیدن بچههایی که در سطح شهر در حال تکدیگری هستند برای ما به یک تصویر عادی تبدیل شده است. دختر و پسر فرقی نمیکند؛ در طول روز از نوزاد گرفته تا کودک ۱۲ ساله را میبینیم که در خیابانهای شهر به روشهای مختلف گدایی میکنند.
تاکنون منتقدان اجتماعی و روزنامهنگاران درباره ظلمی که به کودکان میشود، بسیار نوشتهاند و از سازمانهای تامین اجتماعی و بهزیستی خواستهاند تا به زندگی این کودکان به معنی واقعی کلمه «بیگناه» سروسامان بدهند. اما تاکنون هیچ نهاد یا سازمانی مسوولیت این کودکان را به عهده نگرفته و آنها همچنان قربانی سودجویانی میشوند که تکدیگری برای آنها شغلی پردرآمد است. کودکانی که از نوزادی و خردسالی به گدایی روی میآورند کمکم به کاری که به آنها سپرده شده عادت میکنند ما هم که روزانه از کنار این شهروندان کوچک میگذریم، به دیدن آنها عادت میکنیم.
اوایل شاید با دیدن برخی از آنها احساسهای مختلفی به ما دست میدهد که مهمترینشان، دلسوزی است اما به مرور حتی دیگر دلمان برایشان نمیسوزد. مگر اینکه از آنها تصویری ببینیم که تکانمان بدهد. تصویری که روزها و شبها در ذهنمان رژه میرود و ما را وامیدارد که به اصطلاح وجدان خفتهمان را هی نیشتر بزنیم که چرا باید در سرزمینی که زیر پرچم عدالت اجتماعی و اسلامی گسترده شده، در سرزمینی که خداوند ثروتهای بیکرانی را در دل آن جای داده است، شاهد چنین تصاویری باشیم؟!
من می خواهم از یکی از همین بچه ها سخن بگویم همان دخترکی که مدتی است در تقاطع قیطریه ـ شریعتی پرسه میزند. تعدادشان زیاد است. میگویند صبح با وانت میآورندشان و آخر شب میآیند و آنها را میبرند تا حساب و کتاب دخل روزانه را پس بدهند. وقتی مدتی یکی از کسانی باشی که پشت چراغ قرمزهای طولانی بمانی، چهرههای آنها برایت آشنا میشوند و با نحوه گدایی هر کدام از آنها آشنا میشوی.
اما این یکی فرق دارد. تازه وارد است اما اعتماد به نفس عجیبی دارد. زیباست. اگر پدر و مادر داشت و لباس مناسب میپوشید، هر کس او را در کوچه و خیابان میدید لُپش را میگرفت و میگفت: بهبه چه دختر زیبایی! او هم از شرم سرش را میانداخت پایین یا پشت پدر و مادرش مخفی میشد.
اما اکنون نه خجالت میکشد و نه پشت کسی پنهان میشود چون یادش دادهاند تا بپرد جلوی ماشینهای شیک و مدل بالایی که پشت چراغ قرمز ایستادهاند. اول خودش را برای سرنشینان ماشین لوکس لوس کند و «برقصد» و اگر کاسبی نکرد در این هوای سرد لبانش را بگذارد روی کاپوت گرم ماشین و آن را ببوسد….
دعا میکنم چراغ قرمز زودتر سبز شود. دعا میکنم ای کاش یکی از مسوولان، سرنشین یکی از این ماشینهای مدل بالا باشد تا چراغ سبز نشده از ماشینش پیاده شود و دخترک و دوستانش را برای همیشه به یک سرپناه امن ببرد…. دعا میکنم اما انگار گرمای کاپوت ماشین برای لبان دخترک دلنشین است و صاحب ماشین قصد پیاده شدن ندارد.